eitaa logo
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
1.4هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
4.5هزار ویدیو
109 فایل
همراهیتان موجب افتخار ماست خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇 @admin1_Markaz لینک کانال @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
💞🌸💞🌸💞 💠قسمت پنجاه و ششم: دزدهای انگلیسی وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... با یه وجود خسته و شکسته ... اصلا نمی فهمیدم چرا پدرم این همه راه، من رو فرستاد اینجا ... خیلی چیزها یاد گرفته بودم ... اما اگر مجبور می شدم توی ایران، همه چیز رو از اول شروع کنم ... مثل این بود که تمام این مدت رو ریخته باشم دور ... توی حال و هوای خودم بودم که پرستار صدام کرد ... - دکتر حسینی ... لطفا تشریف ببرید اتاق رئیس تیم جراحی عمومی ... در زدم و وارد شدم ... با دیدن من، لبخند معناداری زد ... از پشت میز بلند شد و نشست روی مبل جلویی ... - شما با وجود سن تون ... واقعا شخصیت خاصی دارید ... - مطمئنا توی جلسه در مورد شخصیت من صحبت نمی کردید ... خنده اش گرفت ... - دانشگاه همچنان هزینه تحصیل شما رو پرداخت می کنه... اما کمک هزینه های زندگی تون کم میشه ... و خوب بالطبع، باید اون خونه رو هم به دانشگاه تحویل بدید ... ناخودآگاه خنده ام گرفت ... - اول با نشون دادن در باغ سبز، من رو تا اینجا آوردید ... تحویلم گرفتید ... اما حالا که خاضر نیستم به درخواست زور و اشتباه تون جواب مثبت بدم ... هم نمی خواید من رو از دست بدید ... و هم با سخت کردن شرایط، من رو تحت فشار قرار می دید ... تا راضی به انجام خواسته تون بشم ... چند لحظه مکث کردم ... - لطف کنید از طرف من به ریاست دانشگاه بگید ... برعکس اینکه توی دنیا، انگلیسی ها به زیرک بودن شهرت دارن ... اصلا دزدهای زرنگی نیستن ... و از جا بلند شدم ... ⬅️ادامه دارد ....🌸💞🌸💞🌸 💞🌸💞 کانال فرهنگی خانواده در سروش🆔http://sapp.ir/farhangekganevade. کانال فرهنگی خانواده در ایتا @markazfarhangekhanevade🆔
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#لیلی_سر_به_هوا 🍁☕ #قسمت_55 هم بريم صدایش در هیاهوی طبلها گم شد که با صدای بلندی گفتم چی گفتی؟ مت
🍁☕ سوار ماشین شدیم که پدرم رو به ما گفت: خسته نباشین. دستم را روی موهایش گذاشتم و خاکها را تکان دادم و به او گفتم می ریم مسجد یا شیرایه؟ نگاهی از آیینه سویمان پرتاب کرد و گفت: شیرایه! با نگااه آمیخته در تعجب مبینا در یافتم که باید اطلاعاتی در باره ی مکان جدید به او ارائه بدهم. این جا آرامگاه آقا سید محمد از نوادگان بنی هاشم هست. میگن جدشون خیلی تنده و نذرها رو زود قبول میکنه مامان هم اضافه کرد - هر ساله ظهر عاشورا از بزرگ ترین درخت اون جا خون می ریزه بيرون. سری به نشانه تاسف برای این خرافات تکان دادم و گفتم: کدوم مسلمونی این رو با چشمش دیده؟ " شانه ای بالا انداخت و به نمیدانم اکتفا .کرد سری به نشانه " ولش کن این ها مزخرفاتی بیش نیستند برای مبینا تکان دادم و در گوگل شیرایه را جست و جو کردم با صدای بلند شروع به خواندن کردم «آقا سید محمد از نوادگان بنی هاشم در اطراف این قبر 29 اصله درخت قرار دارد که به همه آن درخت ها پارچه سبز بسته اند. این مجموعه زیارتی در بین اهالی معتقدان فراوانی دارد ایام عاشورا جمعیت قابل توجه ای برای زیارت به این مکان می آیند آستان امامزادگان سیدمحمد و آقاسید (عليهما السلام در بخش مرکزی شهرستان رودسر، دهستان رضامحله، روستای شیرایه واقع شده است و در محوطه ای به مساحت تقریمی هفت هزار متر مربع مسجدی است در سه طرف مسجد سه مزار قرار دارد. کمی دور تر از مسجد با اصرار سربازی که آن جا ایستاده بود، توقف کردیم. برادرم خواب بود و مادرش ناچار شد در ماشین بماند. به سرباز نگاه کردم که تنها به دوستان خود اجازه ورود میداد، رو به مبینا گفتم: شیطونه میگه یه لگد بهش بزنم بفهمه عدالت کیلویی چنده! - ولش کن بنده خدا رو مامور دیگه. نگاهی به آن سرباز انداختم سرتا پایش را با تحقیر گذراندم و چشم غره ای حواله ی او و دوستان مزخرفش کردم نهار عاشورای این مسجد بی همتا بود و از شهرهای دور و نزدیک به این جا می آمدند تا حتی یک قاشق از آن غذا را بچشند. می گفتند شفا دهنده .است اما شفا فقط توسط قاشق از آن غذا را بچشند میگفتند شفا دهنده است اما شفا فقط توسط آن بالایی قادر به انجام بود و هرچیز و هر فردی تنها وسیله است. مسیر خانمها و آقایان از هم جدا میشد که پدرم رو به من گفت: تو که راه رو بلدی، خدافظ. مجال صحبت نداد و از دیده ام دور شد از پیچ کوچه که رد شدیم، طنابی وسط راه دیدیم که توسط چند پسر از دو طرف خیابان نگه داشته شده بود و اجازه ی عبور به ما نمی داد. اخمی روی صورت منشاندم و کمی مکث ..کردم چرا آن کوچهی لعنتی آن قدر خلوت بود؟ با آرامش :گفتم لطفا برین کنار - نمیشه خانم کوچولو مبینا این بار جدی تر از هر ،زمانی :گفت خریدین مگه این جا رو؟ بحث همچنان ادامه داشت که :گفتم: ای وای بوش میاد! یکی از آنها گفت بوی چی؟ با عصبانیت و صدای نسبتا بلند جواب دادم. - بوی شیر از دهناتون مسخره وار نگاهمان میکردند و همچنان هیچ کسی از آن جا رد نمی شد. با عصبانیت فوران کرده :گفتم میرید کنار یا از روش دیگه ای وارد شم؟ هر دفعه یکیشان مشغل صحبت شد و این بار همان پسر گفت: بپا چادرت گیر نکنه به پات بیوفتی. یکی دیگر از آنها کمی جلو آمد و :گفت آرین بذارین بره، طفلی ترسیده. همان پسری که حالا در یافته بودم اسمش آرین است جلو آمد و فاصله را کم کرد که زیر لب زمزمه کردم خدایا ببخشید دستان مشت شده ام را باز کردم و سلیی روی صورتش نشاندم. هنوز در بهت آن سیلی بود که پایم را روی طناب گذاشتم که از دست آنها . خورد و پایین آمد؛ دست مبینا را گرفتم و از آن جا رد شدیم. - عاطفه چرا این جا انقدر خلوت بود؟ - فکر کنم مرد و زن رو قاطی کردن همه از همون طرف میرن. 🌿 🍁🍁@MF_khanevadeh 🍂 ♥️🍁🍂🌿♥️