eitaa logo
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
1.4هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
4.5هزار ویدیو
107 فایل
همراهیتان موجب افتخار ماست خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇 @admin1_Markaz لینک کانال @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان:عاشقانه و واقعی 🌸💞🌸💞🌸 💠قسمت چهل و هشتم: کیش و مات دست هاش شل و من رو ول کرد ... چرخیدم سمتش ... صورتش بهم ریخته بود ... - چرا اینطوری شدی؟ ... سریع به خودش اومد ... خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت ... - ای بابا ... از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره ... شما بشین بانوی من، که من براتشربت بیارم خستگیت در بره ... از صبح تا حالا زحمت کشیدی ... رفت سمت گاز ... - راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم ... برنامه نهار چیه؟... بقیه اش با من ... دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست ... هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه ... شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم ... - خیلی جای بدیه؟ ... - کجا؟ ... - سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده ... - نه ... شایدم ... نمی دونم ... دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم ... - توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده ... این جواب های بریده بریده جواب من نیست ... چشم هاش دو دو زد ... انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه ... اصلا نمی فهمیدم چه خبره ... - زینب؟ ... چرا اینطوری شدی؟ ... من که ... پرید وسط حرفم ... دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد ... - به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو ... همون حرفی که بار اول گفتم ... تا برنگردی من هیچ جا نمیرم ... نه سومیش، نه چهارمیش ... نه اولیش ... تا برنگردی من هیچ جا نمیرم ... اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون ... اون رفت توی اتاق ... من، کیش و مات ... وسط آشپزخونه ... ✍️ادامه دارد.... کانال فرهنگی خانواده در سروش🆔http://sapp.ir/farhangekganevade. کانال فرهنگی خانواده در ایتا @markazfarhangekhanevade🆔 @🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_47 دوست نداشتم کسی جز من صدایش را بشنود، اخمی کردم و گفتم: - اصلا چه معنی
☕🍁 گاهی با خود فکر می کردم که خیلی زندگی بدی دارم اما لحظه ای بعد به خودم تلنگر میزدم و می:گفتم واقعا که دختر خیلی ها هستن زندگیشون از تو هم بد تره نه خونه دارن نه پدر و مادر و نه سقفی برای در امان موندن از سرمای شب و بارونهای یک دفعه ای فکر می کنی بدبختی؟ نه جانم تو خیلی خوشبختی بدبخت اونیه که حتی بالشی نداره که شب ها سرش رو روی اون بذاره و چشمهاش رو ببنده و روی یه تیکه کارتن می خوابه لقمه ای از نان پنیر و گردو گرفتم و شکر را در چایم سرازیر کردم صبحانه ی مورد علاقه ی من - آجى بوخول.. از شیرین زبانی اش دلم ضعف ،رفت لقمه ام را کنار زیر دستی گذاشتم. گونه اش را کشیدم و بوس محکمی روی آن نشاندم. خنده ای کرد و لب هایش را جلو آورد که گونه ام را ببوسد. - الهی آبجی قربونت برم... امروز تاسوعا بود و آسمان هم برای این غم بزرگ می گریست. مداحی زیبایی از مسجد پخش می شد که با جان و دل گوش سپردمش. يا ام البنين مولى اباالفضل گل روی زمین مولی اباالفضل کرم شرمنده ی تو سخاوت بنده ی تو ابوفاضل اباالفضل تمام خلق عالم عاشق تو بود باب الحوائج لايق تو همه دیوان وانه ی تو گدای خانه ی تو ابوفاضل اباالفضل ابوفاضل اباالفضل اجازه ی باریدن به چشمانم نمیدادم و سوزشش عجیب اذیت می کرد. به طرف سرویس بهداشتی رفتم و آب را روی سرد ترین نقطه تنظیم کردم. دستانم را در کنار هم زیر شیر گرفتم و آب را با شدت روی صورتم ریختم. نگاهی درون آیینه انداختم موهای جلویی ام خیس شده بودند و قطرات آب از آن ها می چکید کمی از سوزش چشمانم کاسته شده بود. لحظه ای به خود خیره شدم؛ لبهای برجسته پوست برنزه و چال گونه نداشتم ولی از چهره : ه ی تقریبا سفید و صورت کشیدهی خود راضی بودم. به نظرم این شخصیت انسان است که او را زیبا میسازد نه قیافه و ثروت باران شدیدی باریدن گرفت که لبخند کمرنگم را از لبانم محو کرد. اگر باران ادامه پیدا میکرد هیئت به آرامگاه چهار شهید گمنام منتفی می شد. نفس عمیقی کشیدم و به طرف پنجره ی اتاقم رفتم پنجره را باز کردم و محو تماشای شر شر باران شدم. - باز باران با ترانه می خورد بر بام قلبم خاطرات تلخ و شیرین یادم آید دانه دانه باز باران با ترانه می خورد بر پشت شیشه یادم آید دست تکان داد گفت: رفتم همیشه زیر لب میخواندم و با گرفتن دستی جلوی دهانم هق هقم را خاموش می کردم این روزها کنترل اشکهایم را هم نداشتم و راه به راه رودخانه ای از چشمانم به امتداد خیسی پیراهنم سرازیر میشد و دلم را مچاله تر از این می کرد؛ نمی دان شاید حال و هوای این روزها دلگیر است... *** ساعت دو بعد از ظهر بود و باران قصد بند آمدن نداشت و برای به رخ کشدن قدرتش به من همچنان نم نم میبارید روی تخت طاق باز دراز کشیدم، حالم از این همه ضعیف بودن برهم میخورد. مشتم را گره کردم و رو به طرف سقف اتاق گرفتم. هی دختره! نمیذارم عشقم رو از من بگیری! شکستت حالا ببین 🌿 🍁@MF_khanevadeh 🍂 ♥️🍁🍂🌿♥️ .