eitaa logo
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
1.4هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
4.5هزار ویدیو
107 فایل
همراهیتان موجب افتخار ماست خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇 @admin1_Markaz لینک کانال @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
👇👇 ⚡️ادامه داستان واقعی 🌸💞بدون تو هرگز🌸💞 💠قسمت چهل و هفتم: سومین پیشنهاد علی اومد به خوابم ... بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین ... - ازت درخواستی دارم ... می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته ... به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه... تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی ... با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم ... خیلی جا خورده بودم... و فراموشش کردم ... فکر کردم یه خواب همین طوریه ... پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود ... چند شب گذشت ... علی دوباره اومد ... اما این بار خیلی ناراحت ... - هانیه جان ... چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ ... به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه ... خیلی دلم سوخت ... - اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو ... من نمی تونم ... زینب بوی تو رو میده ... نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم ... برام سخته ... با حالت عجیبی بهم نگاه کرد ... - هانیه جان ... باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره ... اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای ... راضی به رضای خدا باش ... گریه ام گرفت ... ازش قول محکم گرفتم ... هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم ... دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود ... همه این سال ها دلتنگی و سختی رو ... بودن با زینب برام آسون کرده بود ... حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت ... رفتم دم در استقبالش ... - سلام دختر گلم ... خسته نباشی ... با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم ... - دیگه از خستگی گذشته ... چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم ... یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم ... رفتم براش شربت بیارم ... یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد ... - مامان گلم ... چرا اینقدر گرفته است؟ ... ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم ... یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم ... همه چیزش عین علی بود ... - از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟ ... خندید ... - تا نگی چی شده ولت نمی کنم ... بغض گلوم رو گرفت ... - زینب ... سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟... دست هاش شل شد و من رو ول کرد ... ✍️ادامه دارد..... کانال فرهنگی خانواده در سروش🆔http://sapp.ir/farhangekganevade. کانال فرهنگی خانواده در ایتا @markazfarhangekhanevade🆔
☕🍁 دوست نداشتم کسی جز من صدایش را بشنود، اخمی کردم و گفتم: - اصلا چه معنی میده این بره اعلام کنه؟ این محل کس دیگه ای برای این کار نداره؟ شاید حسودی میکردم اما من نامش را عشق میگذارم. عشقی که مرا وادار به حسودی می کند. دیگر خواب به چشمانم نمی آمد؛ با شنیدن سر و صدایی از بیرون دریافتم که همه بیدار شدهاند بعد از مرتب کردن تخت و زدن عینک به چشمانم بیرون رفتم عقربه،ها ساعت نه را نشان می دادند. دست و صورتم را شستم و رو به همه گفتم: سلام بر همگی، صبح زیباتون بخیر. مادرم سری تکان داد و پدرم با لبخند کوچکی :گفت سلام، صبح بخیر! بیا صبحونه بخور. استکانی چای ریختم و در کنارشان .نشستم با حسد برادرم را می نگریستم که لبخند پهنی به لب های پدر و مادرم آورده بود. پوزخندی به حالو روز درب و داغان خودم زدم که از چشم مادرم دور نماند و با صدای بلند :گفت چیشده باز لبات رو کج می کنی؟ با صدایی آرام، طوری که قصد داشتم او را آرام کنم، گفتم هیچی یاد دیروز افتادم؛ داشتیم با مبینا میرفتیم که من رفتم توی چاله برای همون خنده م گرفت. دروغ گفتم چون حوصله ی دعوا نداشتم و از این که مادرم مرا مورد لطف بی پایانش قرار میداد حرص عجیبی در دلم ریشه زده بود که باید به نحوی خالی میشد تغییری در صدایش ایجاد نکرد و گفت از بس که سر به هوایی! داری راه میری جلوی چشمت رو نگاه نمیکنی خوبه چهار چشم هم هستی! از لفظ چهار چشم خوشم نیامد سری به معنی "برو بابا" برایش تکان دادم و استکان چایم را برداشتم غم، عجب مهمانی بود مهمانی که قصد ترک خانه ی دلم را نداشت و همیشه مرا مورد لطف خویش قرار می داد اگر امتحان الهی است، صبر میکنم تا شاید ورق زندگی برگردد و روی خوشش را به صورتم بتاباند. گاهی با خود فکر میکردم که خیلی زندگی بدی دارم اما لحظه ای بعد به 🌼🍃 🌼🍃 🌼🍃 🌼🍃 @MF_khanevadeh 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃