#بدون_تو_هرگز
#قسمت_65🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞
💠قسمت هفتاد : خدا را ببین
چند لحظه مکث کرد
...
- چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم ... حالا دیگه... من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ ... اگر این حرف ها حقیقت داره ... به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه ...
با قاطعیت بهش نگاه کردم ...
- این من نبودم که تحقیرتون کردم ... شما بودید ... شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست ...
عصبانیت توی صورتش موج می زد ... می تونستم به وضوح آثار خشم روی توی چهره اش ببینم و اینکه به سختی خودش رو کنترل می کرد ... اما باید حرفم رو تموم می کردم...
- شما الان یه حس جدید دارید ... حس شخصی رو که با وجود تمام لطف ها و توجهش ... احدی اون رو نمی بینه ... بهش پشت می کنن ... بهش توجه نمی کنن ... رهاش می کنن ... و براش اهمیت قائل نمیشن ... تاریخ پر از آدم هاییه که ... خدا و نشانه های محبت و توجهش رو حس کردن ... اما نخواستن ببینن و باور کنن ...
شما وجود خدا رو انکار می کنید ... اما خدا هرگز شما رو رها نکرده ... سرتون داد نزده ... با شما تندی نکرده ...
من منکر لطف و توجه شما نیستم ... شما گفتید من رو دوست دارید ... اما وقتی ... فقط و فقط یک بار بهتون گفتم... احساس شما رو نمی بینم ... آشفته شدید و سرم داد زدید ...
خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده ... چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟ ...
اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد ... اما این، تازه آغاز ماجرا بود ...
اسم من از توی تمام عمل های جراحی های دکتر دایسون خط خورد ... چنان برنامه هر دوی ما تنظیم شده بود ... که به ندرت با هم مواجه می شدیم ...
تنها اتفاق خوب اون ایام ... این بود که بعد از 4 سال با مرخصی من موافقت شد ... می تونستم به ایران برگردم و خانواده ام رو ببینم ... فقط خدا می دونست چقدر دلم برای تک تک شون تنگ شده بود ...
⬅️ادامه دارد ....🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸
#بدون_تو_هرگز #قسمت_ 66👇👇👇
⚡️ادامه داستان واقعی 💞🌸بدون تو هرگز💞🌸
💠قسمت هفتاد و یک : غربت آشنا💞🌸💞🌸💞🌸
بعد از چند سال به ایران برگشتم ... سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت ... حنانه دختر مریم، قد کشیده بود ... کلاس دوم ابتدایی ... اما وقار و شخصیتش عین مریم بود ...
از همه بیشتر ... دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود...
توی فرودگاه ... همه شون اومده بودن ... همین که چشمم بهشون افتاد ... اشک، تمام تصویر رو محو کرد ... خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم ... شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت ...
با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن ... هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت ... حنانه که از 4 سالگی، من رو ندیده بود ... باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید ... محمدحسین که اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم ... خونه بوی غربت می داد ...
حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم ... اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن ... اما من ... فقط گاهی ... اگر وقت و فرصتی بود ... اگر از شدت خستگی روی مبل ... ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد ... از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم ... غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود ...
فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم ... کمی آروم می شدم ... چشمم همه جا دنبالش می چرخید ...
شب ... همه رفتن ... و منم از شدت خستگی بی هوش ...
برای نماز صبح که بلند شدم ... پای سجاده ... داشت قرآن می خوند ... رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش ... یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم ... با اولین حرکت نوازش دستش ... بی اختیار ... اشک از چشمم فرو ریخت ...
- مامان ... شاید باورت نشه ... اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود ...
و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد...
کانال فرهنگی خانواده در سروش🆔http://sapp.ir/farhangekganevade. کانال فرهنگی خانواده در ایتا @markazfarhangekhanevade🆔
💜 💚مرکز فرهنگی💚💜 خانواده آذربایجانشرقی
#لیلی_سر_به_هوا ☕❄️ #قسمت_64 صدایم را آرام کردم و گفتم گند زدم مبینا؛ معدلم رو نمی دونم ولی درس
#لیلی_سر_به_هوا ❄️☕
#قسمت_65
گردش در ایسنتاگرام بودیم، پیام داده بود و چیزی از من پرسیده بود. کاش
شد همیشه از این فرصت ها وجود داشت. در انتخاب پروفایل، پست و
استوری وسواس زیادی به خرج می دادم که از آن خوشش بیاید و نظر
سنجی های جالب و جدید می گذاشتم.
همگی در حیاط مدرسه جمع شده و منتظر به در سالن اجتماعات چشم
دوخته بودیم. اضطراب در وجودم رخنه کرده بود؛ دست هایم می لرزید و
رنگ از صورتم رفته بود. قطرات اشک در پرتگاه چشمانم هجوم آورده
بودند و می خواستند سقوط کنند. مادر ها یکی_ یکی از در خارج می
شدند و برخی با خوشحالی و برخی توبیخ گرانه دانش آموزشان را می
نگریستند. مادرم دیر کرده بود و حدس می زدم مشغول گفت و گو با معلم
هایم باشد. شوخی و خنده ی زهرا که در کنارم بود، اعصابم را تحریک
کرده بود و باعث شد او را برنجانم.
- ای بابا! گمشو اون ور اعصاب ندارم هی در گوشم زر می زنه.
با تعجب به من نگاهی انداختن و بعد از گفتن: حالت خوش نیستا!
مرا ترک کرد. دستانم را روی سرم گذاشتم؛ دوست داشتم از ته دل زار
بزنم. کاش معجزه ای در اعداد کارنامه ام به وجود می آمد. قدم های
مادرم را که دیدم نفسم در سینه ام حبس شد، انگار زمان ایستاده بود. بر
خلاف انتظارم با مهربانی کارنامه را در دستانم گذاشت و گفت: - نگران
دوم
نباش! در آن می کنی ولی گوشی رو ازت می گیرم.
و
تنها گوشی ام را؟! حرف خنده داری می زد؛ من حاضر بودم همه چیز را
ازم بگیرند اما جنجالی در منزل به راه نیاندازند. نفسم را محکم بیرون
کردم و خیالم آسوده شد. متوجه برادرم شدم که با عده ای از همکلاسی
هایم مشغول بازی بود. لبخندی زدم که مادرم مرا در آغوش گرفت. تعجب
جای خود را به لبخند عمیقی داد و من هم مادرم را سفت در آغوش
فشردم.
پایم را که در منزل گذاشتم به سراغ برگه و خودکار رفتم و بعد از ساعت
ها کلنجار رفتن، شروع به نوشتن برنامه کردم. همه ی ساعات را پر کرده
بودم تنها دوساعت در روز وقت اضافه داشتم که اگر موقعیت ایجاد می
کرد مجبور به درس خواندن می شدم. واقعا جایش بود که یکی به من
بگوید نه به آن شوری شور، نه به آن بی نمکی!
می
روز ها می گذشت و تنها تفریح من، روز های جمعه بود که همراه مبینا به
نماز جمعه می رفتم. هشت ماهی از دوستی مان
گذشت و رابطه
میانمان هر روز پر رنگ تر از دیروز می شد. نمره هایم بالا می رفت و
من از این بابت خوشحال بودم. تنها خبرهایی که از آقای میم داشتم، به
میانمان هر روز پر رنگ تر از دیروز می شد. نمره هایم بالا می رفت و
من از این بابت خوشحال بودم. تنها خبرهایی که از آقای میم داشتم، به
نماز جمعه و خبر هایی که مبینا به من می رساند محدود می شد. با
یادآوری هدیه تلخندی روی لبانم جا گرفت. عاشق شده بود! درست عاشق
همان کسی که زندگی ام بود. نمی توانستم او را سرزنش کنم اما رابطه
مان به آخر رسیده بود و تنها صحبتمان، احوال پرسی در هنگام برخورد
بود.
کاش عاشق نمی شدم و مثل یک فرد عادی به زندگی ام می رسیدم. اصلا
کاش ریشه ی این حس در قلبم می خشکید و می رفت پی کارش! بس بود
این همه اشک ریختن هایی که دلیلش نرسیدن من به او بود.
دلم می خواست به سه سال گذشته برگردم و او را نبینم! اما مگر آن سر به
زیر انداختن و آن لبخند های محو از یادم می رفت؟ با یادآوری لبخندهای
و
شیرینش، لبخند روی لبانم کشیده شد اما هم زمان قطره های اشک هم
سقوط کردند. اشک هایم را پاک کردم و به سراغ کتاب خانه ی کوچکم
رفتم. کتاب سرخ سیمایان سبز را انتخاب کردم و از میان آن ها بیرون
کشیدم.
کتابی که از همایش " نقش خانم های استان گیلان در هشت سال دفاع
مقدس" هدیه گرفته بودم. صفحه هایش را ورق زدم. در هر صفحه
خاطره ای از یک شهید استاد گیلان به زبان یکی از آشنایانشان نوشته شده
بود. غرق در خواندن بودم.
_
با صدای تلفن، آن سطر را هم تمام کردم و بدون نگاه کردن به نام
مخاطب، تماس را وصل کردم.
- سلام، چطوری عاطی؟
- سلوم، خوبم تو چطوری؟
- خوبم. میگما میایی بریم خرید؟
با تعجب پرسیدم: خرید چی؟
لیلی سر به هوا ــ عاطفه شعبان پور کاربر نودهشتیا
ا
مرين
صدای مادر مبینا از پشت تلفن بلند شد: - خرید الکی؛ باز می خواد بره
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
@MF_khanevadeh
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾