eitaa logo
๑۩๑ مصطفے غفارے ๑۩๑
96 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
431 ویدیو
20 فایل
﷽ کانال دکتر مصطفی غفاری پژوهش‌گر | تحلیل‌گر | مدیرمسئول برنامه «بعدش چی می‌شه» ارتباط: @Mostafa_Ghafari ✓تلگرام: https://t.me/MGhafari_ir ✓ویراستی: https://virasty.com/Mghafari_ir ✓اینستاگرام: https://www.instagram.com/MGhafari_ir/
مشاهده در ایتا
دانلود
📜 🔹برای دیدن یکی از دوست های جانبازم، رفته بودم (ره) که در شمالی ترین نقطه است. فکر می کردم از مجهزترین آسایشگاه‌های کشور باشد. که نبود. بیشتر به خانه‌ای بزرگ شبیه بود. 🔹دوستم نبودش، فرصتی شد به اتاق‌ها سری بزنم. اکثر جانبازها آنجا بودند، برخی قطع نخاع گردنی، یعنی از گردن به پایین حرکت نداشتند، بسیاری از کمر، بعضی بودند، بعضی جانباز از دو دست. 🔹و من چه می‌دانستم جانبازی چیست، و چه دنیایی دارند آن‌ها... جانبازی که 35 سال بود از تخت بلند نشده بود پرسید: "کاندیدا شده‌ای! آمده‌ای عکس بگیری؟" گفتم نه! ولی چقدر خجالت کشیدم. حتی با دوربین موبایلم هم تا آخر نتوانستم عکسی بگیرم. 🔹می گفت اینجا گاه مسئولی هم می آید، البته خیلی دیر به دیر، و معمولا نزدیک انتخابات! همه‌اینها را با لبخند و شوخی می گفت. هم صحبتی گیر آورده بود، من هم از خدا خواسته! نگاه مهربان و آرام اش به من تسلی می داد. خیلی زود رفیق شدیم. وقتی فهمید در همان عملیاتی که او ترکش خورده من هم بوده ام. پرسیدم: خانه هم می روی؟ گفت هفته‌ای دو هفته‌ای یک روز، نمی خواست باعث مزاحمت خانواده اش باشد! 🔹 توضیح می داد خانواده های همه جانبازهای قطع نخاع دیگر بیمار شده اند، هیچکدام نیست دیسک کمر نگرفته باشند. پرسیدم اینجا چطور است؟ شکر خدا را می کرد، بخصوص از پرسنلی که با حقوق ناچیز کارهای سختی دارند. یک جور خودش را بدهکار پرسنل می دانست. 🔹یاد دوست شهیدم اسماعیل فرجوانی افتادم. دستش که عملیات قطع شده بود نگران هزینه های بیمارستانی بود، نکند زیاد شوند! 🔹گفتم: بی حرکت دست و پا خیلی سخت است، نه؟ با خنده می گفت نه! نکته تکان‌دهنده و جالبی برایم تعریف کرد؛ او که نمی توانست پشه‌ها را نیمه شب از خودش دور کند، می گفت با پشه‌های آنجا دیگر دوست شده است... پشه‌های آنافل را می گفت. "نیمه شب ها که می نشینند روی صورتم، و شروع می کنند مکیدن، بهشان می‌گویم کافیست است دیگر!" می گفت خودشان رعایت می کنند و بلند می شوند، نگاهم را که می بینند! 🔹شانس آوردم اشک هایم را ندید که سرازیر شده بودند. نوجوان بوده، 16 ساله که ترکش به پشت سرش خورده و الان نزدیک 50 سالش شده بود. و سال ها بود که فقط سقف بی رنگ و روی آسایشگاه را می دید. آخر من چه می دانستم چیست! 🔹صدای رعد و برق و از بیرون آمد، کمک کردم تختش را بیرون سالن بیاوریم، تا باران نرمی که باریدن گرفته بود را ببیند. 🔹 چقدر پله داشت مسیر! پرسیدم آسایشگاه جانبازهای قطع نخاع که نباید پله داشته باشد. خندید و گفت اینجا ساختمانش مصادره‌ای است و اصلا برای جانبازها درست نشده. خیلی خجالت کشیدم. 🔹دیوارهای رنگ و رو رفته آسایشگاه، تخت های کهنه، بوی نم و خفگی داخل اتاق ها... هر دقیقه اش مثل چند ساعت برایم می گذشت. به حیاط که رسیدیم ساختمان های بسیار شیک روبرو را نشانم داد. ساختمان هایی که انگار اروپایی بودند. می گفت اینها دیگر مصادره‌ای نیستند، بسیاری از این ساختمان ها بعد از جنگ ساخته شده، و امکاناتش خیلی بیشتر از آسایشگاه های جانبازهاست. نمی دانستم چه جوابش را بدهم. تنها سکوت کردم... 🔹 می گفت فکر می‌کنی چند سال دیگر ما جانبازها زنده باشیم؟ یکه خوردم. چه سئوالی بود! 🔹گفتم چه حرفی می زنی عزیزم، شما سرورِ مایید، شما افتخار مایید، شما برکت ایرانید، همه دوستتان دارند، همه قدر شما را می دانند، فقط اوضاع کشور این سال ها خاص است، مشکلات کم شوند حتماً به شما بهتر می رسند. خودم هم می دانستم دروغ می‌گویم. 🔹 کِی اوضاع استثنایی و ویژه نبوده؟ کِی گرفتاری نبوده. کِی برهه خاص نبوده اوضاع کشور... 🔹چند دقیقه می گذشت که ساکت شده بود، و آن شوخ طبعی سابقش را نداشت. بعد از اینکه حرف مرگ را زد. انگار یاد دوستانش افتاده باشد. نگاهش قفل شده بود به قطره های ریز باران و به فکر فرو رفته بود. کاش حرف تندی می زد! کاش شکایتی می کرد! کاش فریادی می کشید و سبک می شد! و مرا هم سبک می کرد! 🔹 یک ساعت بعد بیرون آسایشگاه بی هدف قدم می زدم. دیگر از خودم بدم می آمد از تظاهر بدم می آمد از فراموش کاری ها بدم می آمد از جانباز جانباز گفتن های عده‌ای و تبریک های بی معنای پشتِ سر همشان! از کسانی که می گویند ترسی از جنگ نداریم! همان ها که موقع جنگ در هزار سوراخ پنهان بودند و این روزها هم، نه جانبازها را می بینند نه پدران و مادران پیر شهدا را... بدم می آمد از کسانی که نمی دانند ستون های خانه های پر زرق و برقشان چطور بالا رفته! از کسانی که جانبازها را هم پله ترقی خودشان می خواهند! 🔹کاش بعضی به اندازه پشه‌های آنافل آسایشگاه معرفت داشتند وقتی که می خوردند، می گفتند کافیست! و بس می‌کردند... و می‌رفتند... 😔 📡 @Mostafa_Ghafari