#حکایت
مرد فقیرى بود که همسرش از شیر گاوشان کره درست میکرد و او آنرا به تنها بقالى روستا مى فروخت. آن زن روستایی کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت و همسرش در ازای فروش آنها مایحتاج خانه را از همان بقالی مى خرید.
روزى مرد بقال به وزن کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، دید که اندازه همه کره ها ۹۰۰ گرم است. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره ها را به عنوان یک کیلویی به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است. مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: راستش ما ترازویی نداریم که کره ها رو وزن کنیم ولی یک کیلو شکر قبلا از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار دادیم یقین داشته باش که به مقیاس خودت برای تو اندازه مى گیریم
#حکایت
عالم عارف مسلکی عده ای مرید داشت.
آن ها ادعا می کردند که مراد ما طی الارض دارد و چنین است و چنان.
شخصی رفت و از آن عالم پرسید آنچه درباره شما می گویند درست است؟
او همه چیز را انکار کرد.
آن فرد به نزد مریدان رفت و از گفتگوی خودش با عالم خبر داد.
مریدان بر آشفته شدند و جملگی گفتند:
ایشان غلط کرده است.
حرف درست همان است که ما می گوییم.
پی نوشت:
و چه قدر ما در عالم سیاست و دیانت با امثال این مریدان مواجه هستیم و باید همه انرژی خودمان را صرف اثبات اشتباهات آن ها کنیم و گاهی نیز نتیجه ای جز اندوه ندارد.
@MHSemati
#حکایت
استاد ما نقل می کرد طلبه جوانی (گویا امام موسی صدر بوده است) برای تبلیغ به یک روستا می رود.
قبل از او آخوند روستا مشغول صحبت بوده و در خلال صحبت هایش می گوید اسب حضرت عباس خیلی متدین بود.
از منبر که پایین می آید، امام موسی جلو می رود و از او تعریف و تمجید می کند و بعد می گوید البته برای توصیف اسب از کلمه متدین استفاده نمی کنند بلکه واژه نجیب را به کار می برند.
آخوند روستا عصبانی می شود و بلند داد می زند و می گوید یعنی اگر اسب حضرت عباس متدین نبوده پس تو متدین هستی؟
تا #حکایتی دیگر بدرود
http://eitaa.com/joinchat/1335754752Cf57f328c85
@MHSemati