لحظه لحظه ساعتش را می شکست و بعد از آن
لحظه ها را می شمرد و باز ساعت می خرید .
قسمتش چیزی به جز تنها شدن گویا نبود
از قضا ، در کوچهی تقدیر ، قسمت میخرید !
متهم می شد میانِ خلق ، اما باز هم
آبرو می داد و جایش ، بارِ تهمت می خرید .
نامِ شاعر را نگویم تا نباشد غیبتش
بینوا در شهر می گشت و محبت می خرید (:
- آشفتگیهبایدببخشید -
*
حالا ما باید برای چشـمهایت
[ وَ إن یَکاد ] بخوانیم (: