eitaa logo
- آشفتگیه‌باید‌ببخشید -
1.3هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
200 ویدیو
4 فایل
• اندر احوالات آشفتھ‌ی‌ما . • مُشَّوَش سابق - در سیاره‌ رنج‌ها ، صبورترین‌ انسان‌ها‌ باش ‌- آوینیِ عزیز !' ‌- پست هایی که بعد از ساعت دو شب زده میشه رو گردن نخواهم گرفت . - پیغام‌گیر ! https://daigo.ir/secret/4287010361 کپی؟! نچ جیزه .
مشاهده در ایتا
دانلود
روی تخت دراز کشیده بودم. سرم روی مچ دستم، و چشمانم سقف اتاق را نظاره می‌کرد. خودم اما نبودم! میان انبوهی از آشفتگی، خسته و رها، راهی می‌جستم برای فرار کردن. خواب نامنظم، و گوش به تلفن ماندن، عادت تمام شب‌هایم بود. اما آن شب، ستاره‌هایش بیشتر و ماه‌ش پر نورتر و سکوتش عمیق‌تر بود. زنگ تلفن همراهم، افکارم را پاره کرد و گره زد به صدای دکتر که می‌گفت:«دوستمون با تو کار داره». لبه‌ی تخت نشستم و چشمانم را بستم و نفسم را از ته سینه، خالی کردم. لیوان کوچک آب مدنی را از توی یخچال برداشتم و رفتم سمت ماشین. جیپ‌های آمریکایی توی خیابان‌های بغداد ایستاده بودند. چرک‌های خون در چشم‌های آسمان بغداد، لکه انداخته بود. به حاجی اصرار کردم که امشب أمن نیست. نمی‌خواهد برویم. خیال می‌کردم گشتی ساده و جمع آوری اطلاعات است. هیچ‌کس از مقصد رفتن‌مان مطلع نبود و دستور حاجی بر این بود کسی نفهمد. و حتی خود من هم نمی‌دانستم کجا قرار است برویم ... کاش می‌دانستم ... کاش سرباز سرپیچی بودم ... کاش تلفنم زنگ نمی‌خورد ... و ای کاش‌هایی که، فقط دردش مانده است! حال و هوایش همیشگی نبود. مقصدش هم مشخص نبود! به کجا نگاه می‌کرد؟! دنبال چه می‌گشت؟! کلمه‌ای تکلم نمی‌کرد. با اشاره‌‌های دست حاجی، به مسیر منتهی به فرودگاه رسیدیم. سکوت را شکاندم و پرسیدم:«حاجی بناست مهمون بیاد؟!». چشمان حاجی انتهای باند را می‌کاوید. فرودگاه بغداد خالی بود از هر پروازی. سکوت مطلق فراگیر شده بود و تنها صدایی که شنیده می‌شد، صدای دانه‌های تسبیح حاجی بود که روی هم می‌افتاد و زیر لب ذکر زمزمه می‌کرد. اندوه دامن پراکنده بود در آسمان بغداد. با هر تکان عقربه‌های ساعت، قلبم تپش می‌کرد. تنها جوابی که حاجی داد، سرش را پایین آورد که یعنی، بله مهمان داریم! و شاید خودش مهمان سفری بود ... خواستم که بروم. شاید هم نه، ته دلم نمی‌خواستم. شاید من مرد رفتن نبودم. تا همین‌جا هم زیاد آمده بودم. شاید حاجی این را از چشمانم خوانده بود که گفت دم خروجی بمان. شاید هنوز میوه‌ام نارس بود و آماده‌ی چیدن نبود. تا ته خط باند فرودگاه آمدم. تیک‌آف هم کردم. اما بال پرواز نداشتم. و شاید اصلاً ته دلم ایمان به پرواز نداشتم ... حاجی اما رفیق‌ش را تنها نگذاشت. مرد نصفه و نیمه نبود. تا ته خط رفت. لحظه‌ای ترس نداشت. لحظه‌ای توقف نکرد. قدم‌های آخرش را محکم‌تر به زمین می‌کوبید و آخرین نگاهش، موقع رفتن، از پشت شیشه‌ی ماشین، سینه‌ام را شکافت و قلبم را در بین دستانش فشرد. صدای مهیب انفجار، باند فرودگاه را لرزاند. آسمان بغداد به خون کشیده شد. آتش زبانه می‌کشید و ستاره‌ها را می‌سوازند. رمق در پاهایم نبود. او مهندس ناآرامی‌ها بود و حالا خودش شده بود دلیل اضطراب‌مان. آن شب بغداد بدون سحر ماند. صبح بدون حاجی برای‌مان وجود نداشت. غم با نور ماه، توی دل همه می‌تابید. حاجی رفت ... حاجی پروانه‌ای بود که در میان آتش سوخت اما آنچه که ماند و می‌ماند، آخرین نگاه‌ش بود، که قلبم را به چنگ کشید و خراش انداخت روی دلم ... | *به وقت ۱۲ دی ۱۴۰۱. برای زخمی که کهنه نمی‌شود و ۱۳ دی ماهی که همیشه خونین است ...