در خیالات خودم ، در زیر بارانی که نیست
میرسم با تو به خانه ، از خیابانی که نیست .
مینشینی رو به رویم خستگی در میکنی
چای میریزم برایت تویِ فنجانی که نیست ،
باز میخندی و میپرسی که حالت بهتر است؟
باز میخندم که خیلی ! گرچه میدانی که نیست (:
شعر میخوانم برایت واژهها گل میکنند
یاس و مریم میگذارم تویِ گلدانی که نیست .
چشم میدوزم به چشمت ، میشود آیا کمی
دستهایم را بگیری بین دستانی که نیست؟
وقت رفتن میشود با بغض میگویم نرو
پشت پایت اشک میریزم در ایوانی که نیست ،
میروی و خانه لبریز از نبودت میشود
باز تنها میشوم با یاد مهمانی که نیست . .
رفتهای و بعد تو این کار هر روز من است
باور اینکه نباشی ، کار آسانی که نیست (:
هدایت شده از -ᴀʏʏᴇʜ-
میگم دکتر؛
حالا که پاییز تموم شد، ما دلتنگیامونو گردنِ کی بندازیم؟