مینشینی رو به رویم خستگی در میکنی
چای میریزم برایت تویِ فنجانی که نیست ،
باز میخندی و میپرسی که حالت بهتر است؟
باز میخندم که خیلی ! گرچه میدانی که نیست (:
شعر میخوانم برایت واژهها گل میکنند
یاس و مریم میگذارم تویِ گلدانی که نیست .
چشم میدوزم به چشمت ، میشود آیا کمی
دستهایم را بگیری بین دستانی که نیست؟
وقت رفتن میشود با بغض میگویم نرو
پشت پایت اشک میریزم در ایوانی که نیست ،
میروی و خانه لبریز از نبودت میشود
باز تنها میشوم با یاد مهمانی که نیست . .
رفتهای و بعد تو این کار هر روز من است
باور اینکه نباشی ، کار آسانی که نیست (:
هدایت شده از -ᴀʏʏᴇʜ-
میگم دکتر؛
حالا که پاییز تموم شد، ما دلتنگیامونو گردنِ کی بندازیم؟
بعد دل کندنت از من ، دلت آرام گرفت؟
خوب شد زندگیات؟ یا که بدهکار شدی؟
بی تو اینجا خبری نیست به جز غصه و درد
حال خوش بودی و رفتی و دل آزار شدی (:
بودنت پنجرهای باز به رویاها بود
ناگهان پنجره را بستی و دیوار شدی . .
تو خودت خواستی از قصهیِ من پر بکشی
پس نگو کار خدا بوده و ناچار شدی (:
حسرت یار تو بودن ، به دلم ماند که ماند
آخرین خواستهام ، قسمت اغیار شدی !
منکه در حد پرستش به تو دلبسته شدم
من چه کردم که تو اینگونه جفاکار شدی؟
پشت کردی به من ای ناز غزال غزلم
شیر را پس زدی و طعمهیِ کفتار شدی . .
مرگ دل نقطهی آغاز فروپاشی هاست
حیف و صد حیف که تو دیر خبردار شدی (:
برای آرزوهای محال خویش میگریَم
اگر اشکی نمانَد ، در خیال خویش میگریم .
شب دل کندنات میپرسم [ آیا باز میگردی؟ ]
جوابت هرچه باشد بر سؤال خویش میگریم (:
نمیدانم چرا اما به قدری دوستت دارم
که از بیچارگی گاهی به حال خویش میگریم ،
اگر جنگیده بودم ، دستِکم حسرت نمیخوردم
ولی من بر شکست بیجدال خویش میگریم .
به گِردم حلقه میبندند یاران و نمیدانند
که من چون شمع هرشب بر زوال خویش میگریم . .