تا چه حد این حرفها را میتوانی حَس کنی ؟
حس کنی دارد دلم بسیار شاعر میشود ..
تَمنا از علی همصحبتی با اوست خود ور نه ،
شفاعت میکند پیش از علی ، امالبنین ما را ..
دست این ثانیهها پای ِتو را سخت گرفت ،
تا که حاشا بکند بخت ، که تو یار ِمنی ..
درد و درمانی و زخمی و حواستهم نیست ،
که پرستاری و تیماری و بیمار ِمنی ..
لحظهی رفتن ِتو خواب ز چشمانم رفت ،
بعد از آن روز تو هم ماه ِشب تار منی .
دست تقدیر تو را از سر ِمن باز نکرد ،
هر کجا میروم انگار که سربار ِمنی ..
خواستم از غم ِتو دل بکنم ، جانم رفت ،
تو به اندازهی ِیك روح بدهکار ِمنی ..
بلندای ِشب ِیلدا برای کامیابان است ،
برای عاشقان در به در ، هرچه کوتاهتر بهتر .
مژه برهم نزنم تا که ز دستم نرود ،
ناز ِچشم ِتو ، به قدر ِمژه برهم زدنی ..
به جز آغوش ِتو هرگز ، برایم نوشدارو نیست ،
نهنگی خسته میفهمد ، نوازشهای ِساحل را ..
لحظهی ِدیدنت انگار که یك حادثه بود ،
حیف چشمان ِتو این حادثه را دوست نداشت .
سیب را چیدم و در دلهرهی ِدستانم ،
سیب را دید ولی دلهره را دوست نَداشت .
تا سه بس بود که بشمارم و در دام افتد ،
گفتیك گفتدو ، افسوس سه را دوست نَداشت ..
من و تو خط ِموازی ، نرسیدن هرگز ،
دلم این قاعدهی ِهندسه را دوست نَداشت .
درس ِمنطق نده دیگر تو به این عاشق که ،
از هَمان کودکیاش مدرسه را دوست نَداشت !