واردِ کافه شدی رنگ از رخِ قهوه پرید ؛
رحم کن بر کافهچی ها چشم هایت را ببند :) .
- من که شاعر نیستم ، حتی دریغ از یک غزل ،
یاد ِتو شاعر شده هر شب قلم برداشته ((:
بخواب آهسته بر تختِ خیالِ دفتر شعرم ،
و مویت را پریشان کن ، مصرع کردنش با من .
برایت شعر گفتم تا بخوانی عمقِ عشقم را ،
نخواندی بیت هایم را نوشتی ، از غزل سیرم . .