❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
💫🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
دوستی میگفت سمیناری دعوت شدم که هنگام ورودبه هر یک از دعوت شدگان بادکنکی دادند
سخنران بعد از خوشامدگویی از حاضرین که ۵۰ نفر بودندخواست که با ماژیک اسم خود را روی بادکنک نوشته و آنرا در اطاقی که سمت راست سالن بود بگذارند
و خود در سمت چپ جمع شوند
سپس از آنها خواست در ۵ دقیقه به اطاق بادکنکها رفته و بادکنک نام خود را بردارند و بیاورند.من به همراه سایرین دیوانه وار به جستجو پرداختیم ...همدیگر را هل میدادیم و زمین میخوردیم و هرج و مرجی به راه افتاده بود
مهلت ۵ دقیقه ای ،با ۵ دقیقه اضافه هم به پایان رسید.
اما هیچکس نتوانست بادکنک خود را بیابد.
این بار سخنرانهمه را به آرامش دعوت و پیشنهاد کرد هرکس بادکنکی را بردارد و آنرا به صاحبش بدهدبدین ترتیب کمتر از ۵ دقیقه همه به بادکنک خود رسیدند
سخنران ادامه داد این اتفاقی است که هر روز در زندگی ما می افتد.
دیوانه وار در جستجوی سعادت خویش
به این سو و آن سو چنگ میزنیم و نمیدانیم که
سعادت ما در گرو سعادت و خوشبختی دیگران است...
🍃
🌺🍃
✍🏻@M_E_M_B_Farrokhi
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
💫🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
بعد از طوفان وقتی که کشتی نوح بر زمین نشست و نوح از کشتی فرود آمد، شیطان به حضورش آمد و گفت: تو را بر من حقی است، می خواهم عوض تو را بدهم.
نوح گفت: من اکراه دارم بر تو حقی داشته باشم و تو جزای حق مرا بدهی، بگو آن چه حقی است؟
شیطان گفت: من فعلاً در آسايشم تا خلق ديگر به دنيا آيند و به تکليف رسند تا آنها را به معاصی دعوت کنم. الان به جهت ادای حق، تو را نصيحت می کنم.
نوح ناراحت شد. خداوند وحی فرستاد که: ای نوح، سخن او را بشنو؛ اگرچه که فاسق است.
نوح گفت: هرچه می خواهی بگو.
پس شیطان گفت: ای نوح از سه خصلت احتراز کن:1- تکبر نکن که من به واسطه آن بر پدر تو آدم سجده نکردم و رانده شدم.
2- از حرص بپرهیز؛ که آدم به واسطه آن از گندم خورد و از بهشت محروم گردید.
3- از حسد احتراز کن که به واسطه آن قابیل برادر خود هابیل را کشت و به عذاب الهی هلاک شد..
@M_E_M_B_Farrokhi
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
💫🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
وقتی جوان بودم قایق سواری را خیلی دوست داشتم. یک قایق کوچک هم داشتم که با آن در دریاچه قایق سواری می کردم و ساعت های زیادی را آن جا در تنهایی می گذراندم.
روزی بدون آن که به چیز خاصی فکر کنم نشستم و چشمهایم را بستم. شب خیلی قشنگی بود ؛ در همین زمان قایق دیگری به قایق من برخورد کرد.
عصبانی شدم و خواستم با شخصی که با کوبیدن به قایق آرامش من را بر هم زده بود دعوا کنم ولی دیدم قایق خالی است. کسی در قایق نبود که با او دعوا کنم وعصبانیت خودم را به او نشان دهم.
چطور می توانستم خشم خود را تخلیه کنم ؟ هیچ کاری نمی شد کرد. دوباره نشستم و چشمهایم را بستم ، عصبانی بودم.
👈 در سکوت شب کمی فکر کردم ، قایق خالی برای من درسی شد تا از آن موقع اگر کسی باعث عصبانیت من شود پیش خودم می گویم :
“این قایق هم خالی است”
🍃
🌺🍃@M_E_M_B_Farrokhi
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
💫🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
چوپانی ماری را ازمیان بوته های
آتش گرفته نجات داد
ودرخورجین گذاشته وبه راه افتاد.
چندقدمی که گذشت مار از
خورجین بیرون آمدوگفت:
به گردنت بزنم یابه لبت؟
چوپان گفت:آیاسزای خوبی این است؟
مار گفت:سزای خوبی بدی است...!!!
وقرارشدتاازکسی سوال کنند،
به روباهی رسیدندوازاوپرسیدندچاره ی کار را.
روباه گفت:من تاصورت واقعه
رانبینم نمی توانم حکم کنم.
برگشته ومار را درون بوته های آتش
انداختند، ماربه استمداد برآمد و روباه گفت:
بمان تارسم خوبی ازجهان بر افکنده نشود.
نه باید مثل چوپان خوب خوب بود.
نه مثل مار بد بود
بایدمثل روباه بود و دانست
چه کسی ارزش خوبی کردن دارد!
🍃
🌺🍃
@M_E_M_B_Farrokhi
🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
💫🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
مردی که دوست داشت امیرالمؤمنین علیه السلام را به منزلش میهمان کند، از آن حضرت دعوت به عمل آورد تا امام علیه السلام به منزل او رود و از غذای وی تناول نماید.
امام علیه السلام فرمود: میهمانی تو را به سه شرط می پذیرم.
مرد دعوت کننده عرض کرد: آن سه شرط کدام است؟
💢امام علیه السلام فرمود:
1 - از بیرون منزل چیزی برای من نیاوری (هر چه در منزل هست همان را حاضر کنی)
2- آنچه در منزل هست برای من بیاوری (خوراک معمول خود را بیاوری)
3 - خانواده ات را به سختی نیندازی.
آن مرد شرایط حضرت را پذیرفت و امام علیه السلام هم به دعوت او پاسخ مثبت داد.
🍃
🌺🍃
@M_E_M_B_Farrokhi
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
💫🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
مردی در مسجد خوابیده بود و همراه خود همیانی داشت. از خواب بیدار شد و همیان خود را ندید و جز امام صادق (ع) کسی در مسجد نبود.
به ناچار نزد وی آمد و عرض کرد: همیان من دزدیده شده و من غیر از تو را نمی بینم. امام صادق (ع) فرمود: در همیان تو چقدر پول بود؟ گفت: هزار دینار. حضرت به خانه خود رفت و هزار دینار آورد و به وی داد.
هنگامی که آن مرد به رفقای خود ملحق شد به او گفتند: همیان تو نزد ماست و ما با تو شوخی کردیم. صاحب همیان با شتاب به مسجد برگشت تا آن پول را به صاحبش برگرداند.
وقت برگشتن پرسید: آن شخص چه کسی بود؟ گفتند: او فرزند رسول خدا (ص) است. بالاخره جویا شد و حضرت را پیدا کرد و هزار دینار را برگرداند. امام قبول نکرد و فرمود: هنگامی که ما از مُلک خود چیزی را رد کردیم دیگر بر نمی گردانیم.
🍃
🌺🍃
@M_E_M_B_Farrokhi
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
💫🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
امام صادق (ع) میفرماید: در گذشته قومی بود که در کنار رودخانه بزرگ و پر آبی زندگی می کردند و در نعمت غوطه ور شده بودند. آن چنان که مغز گندم را تهیه می کردند و از آن، نانی درست می نمودند که به عنوان وسیله تطهیر نجاست مورد استفاده قرار می دادند و به وسیله آن، نجاست کودکان خود را پاک می نمودند.
تا جایی این کار را انجام دادند که کوهی بزرگ از این نان های نجس فراهم آمد!
روزی مردی صالح بر آنها عبور کرد و در این هنگام، زنی مشغول پاک کردن نجاست کودکش به وسیله نان بود. آن مرد به آنان گفت وای بر شما، از خدا بترسید و نعمتی را که به شما ارزانی داشته تغییر ندهید. آن زن در جواب او گفت گویا تو می خواهی ما را از گرسنگی بترسانی، هان! تا زمانی که آب رودخانه ما جاری است، به هیچ وجه ترسی از گرسنگی نداریم.
آنگاه امام صادق (علیه السلام) فرمود پس خداوند عزتمند بر آنها خشم آورد و آن رودخانه را بسیار کم آب نمود و باران را از آنان دریغ فرمود و گیاهان زمین را نرویاند. پس آنها آنچه در اختیار داشتند خوردند. سپس در اثر گرسنگی، مجبور شدند از آن کوه نان استفاده نمایند و آن نان های نجس را به طور دقیق با ترازو بین خود تقسیم کنند.
📚 بحارالانوار، ج۱۴، ص۱۴۴
🍃
🌺🍃
@M_E_M_B_Farrokhi
#داستان
در زمان حضرت موسی (ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفته بود
عروس مخالف مادر شوهر خود بود...
پسر به اصرار عروس مجبور شد مادر پیر خود را بر کول گرفته بالای کوهی ببرد
تا مادر را گرگ بخورد...
مادر پیر خود را بالای کوہ رساند چشم در چشم مادر کرد و اشک چشم مادر را دید و سریع برگشت
به موسی (ع) ندا آمد برو در فلان کوہ مهر مادر را نگاہ کن...
مادر با چشمانی اشک بار و دستانی لرزان
دست به دعا برداشت
و میگفت: خدایا...!
ای خالق هستی...!
من عمر خود را کرده ام و برای مرگ حاضرم
فرزندم جوان است و تازه داماد تو را به بزرگیات قسم میدهم...
پسرم را در مسیر برگشت به خانه اش از شر گرگ در امان دار که او تنهاست...
ندا آمد: ای موسی(ع)...!
مهر مادر را میبینی...؟
با اینکه جفا دیدہ ولی وفا میکند...
بدان من نسبت به بندگانم از این مادر پیر نسبت به پسرش مهربانترم...!!!
⚫️┄┄┅┅•➰🖤♠️🖤➰•┅┅┄ ⚫️
@M_E_M_B_Farrokhi
⚫️┄┄┅┅•➰🖤♠️🖤➰•┅┅┄ ⚫️
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
#داستان
پیرمردی بود، که پس از پایان هر روزش از درد و از سختیهایش مینالید..
دوستی، از او پرسید: علت این همه درد چیست که از آن رنجوری..
پیرمرد گفت: دو بازشکاری دارم، که باید آنها را رام کنم،دوتا خرگوش هم دارم که باید مواظب باشم، به هر سویی نروند.
دوتا عقاب هم دارم که باید آنها را هدایت و تربیت کنم، ماری هم دارم که آن را حبس کرده ام.
شیری، نیز دارم که همیشه، باید آنرا در قفسی آهنین، زندانی کنم، بیماری نیز دارم که باید از او مراقبت کنم و در خدمتش باشم..
مرد گفت: چه میگویی، آیا با من شوخی میکنی؟ مگر میشود انسانی اینهمه حیوان را باهم دریکجا جمع کند و مراقبت کند..
پیرمرد گفت: شوخی نمیکنم، اما حقیقت تلخ و دردناکیست.
آن دو باز شکاری🦉، چشمان منند، که باید با تلاش و کوشش از آنها مراقبت کنم.
آن دو خرگوش🐇 پاهای منند، که باید مراقب باشم بسوی گناه کشیده نشوند
آن دو عقاب🦅 نیز، دستان منند، که باید آنها را به کارکردن، آموزش دهم تا خرج خودم و خرج دیگر برادران نیازمندم را مهیا کنم.
آن مار🐍، زبان من است، که مدام باید آنرا دربند کنم تا مبادا کلام ناشایستی از او، سر بزند..
شیر🦁، قلب من است که با وی همیشه درنبردم که مبادا کارهای شروری از وی سرزند و آن بیمار، جسم و جان من است، که محتاج هوشیاری، مراقبت و آگاهی من دارد.
این کار روزانه من است که اینچنین مرا رنجور کرده، و امانم را بریده.
┄┄┅┅•🌷➰💐🕋💐➰🌷•┅┅┄┄
@M_E_M_B_Farrokhi
┄┄┅┅•🌷➰💐🕋💐➰🌷•┅┅┄┄
#داستان "برکت مهمان"
زنی بود که مهمان دوست نداشت...!!
روزی همسر او به نزد "حضرت محمد (صل الله علیه و آله وسلم)" میرود و بازگو میکند که همسر من مهمان دوست ندارد...!!!
حضرت محمد به مرد میگوید:
برو و به همسرت بگو من فردا مهمان شما هستم...
فردای آنرور حضرت محمد مهمان آن زن و مرد میشود...
هنگام رفتن از آن خانه زن میبیند که پشت عبای حضرت محمد (ص) پر از مار و عقرب است...
زن فریاد میزند یا محمد(ص)
عبای خود را بیرون بیاورید...
حضرت محمد (ص)* می فرمایند؛
اینها "قضا و بلای" خانه شما است که من می برم...
"پس مهمان حبیب خداست و از روزی اهل خانه کم نمیشود و قضا و بلای اهل خانه را با خود می برد..."
┄┄┅┅•🌷➰💐🕋💐➰🌷•┅┅┄┄
@M_E_M_B_Farrokhi
┄┄┅┅•🌷➰💐🕋💐➰🌷•┅┅┄┄
#داستان
🌸🍃🌸🍃
دو برادر به نام اسماعیل و ابراهیم در یکی از روستاها، ارث پدرشان یک تپه کوچکی بود که یکی در یک سمت و دیگری در سمت دیگر تپه گندم دیم می کاشتند.
اسماعیل همیشه زمیناش باران کافی داشت و محصول برداشت میکرد ولی ابراهیم قبل از پر شدن خوشه ها گندم هایش از تشنگی میسوختند و یا دچار آفت شده و خوراک دام میشدند و یا خوشههای خالی داشتند.
ابراهیم گفت: بیا زمین هایمان را عوض کنیم، زمین تو مرغوب است. اسماعیل عوض کرد، ولی ابراهیم باز محصولاش همان شد.
زمان گندم پاشی زمین در آذرماه، ابراهیم کنار اسماعیل بود و دید که اسماعیل کار خاصی نمیکند و همان کاری را میکند که او انجام میدهد و همان بذری را میپاشد که او میپاشد.
در راز این کار حیرت زده مانده تا اسماعیل به او گفت: من زمانی که گندم بر زمین میریزم در دلم در این فصل سرما، پرندگان گرسنه را که چیزی نیست بخورند، آنها را هم نیت میکنم و گندم بر زمین میریزم که از این گندمها بخورند ولی تو دعا می کنی پرنده ای از آن نخورد تا محصولت زیادتر شود.
دوم این که تو آرزو میکنی محصول من کمتر از حاصل تو شود در حالی که من آرزو دارم محصول تو از من بیشتر شود.
پس بدان انسان ها نان و میوه دل خود را میخورند. نه فقط نان بازو و قدرت فکرشان را.
برو قلب و نیت خود را درست کن و یقین بدان در این حالت، همه هستی و جهان دست به دست هم خواهند داد تا امورات و کارهای تو را درست کنند.
🎁انتشار مطالب جهت نشر معارف و شادی روح امام حسین ع و شهدا برای اعضای کانال مجاز میباشد!
@raz_quran
•┈••✾🍃🦋🍃✾••┈•
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
💫🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
بعضی وقتا آدما الماسی تو دست دارن، بعد چشمشون به یه گردو می افته .خم میشن تا گردو رو بردارن، یهو الماسه می افته رو شیب زمین، قِل میخوره و تو عمق چاهی فرو میره .میدونی مثل چی می مونه ؟
یه آدم دهن باز ...
یه گردوی پوک ...
و یه دنیا حسرت ...
مواظب الماسهای زندگیمون باشیم، شاید به دلیل اینکه صاحبش هستیم و بودنش برامون عادی شده ارزشش رو از یاد بردیم ..
💎الماس های زندگی ، پدر ، مادر ، همسر، فرزند، سلامتی، سرفرازی، خانواده، دوستان خوب، کار و..هستند.!
🍃
🌺🍃
⚫️┄┄┅┅•➰🖤♠️🖤➰•┅┅┄ ⚫️
@M_E_M_B_Farrokhi
⚫️┄┄┅┅•➰🖤♠️🖤➰•┅┅┄ ⚫️
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴