#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🔰بنده در سنین جوانی(حدود ۱۸ سالگی) قبل از اینکه وارد #حوزه علمیه امام جعفر صادق(ع) اندیمشک بشوم توسط عده ای از افراد شهر👥 وارد #بد وادی شده بودم بگونه ای که نسبت به #رهبری و #حکومت_اسلامی بسیار بدبین شده و جزء مخالفان شده بودم
🔰تا اینکه #شهید احمد حاجیوند الیاسی آشنا شدم. او در چند باری که همدیگر رو دیده بودیم😍 باهام صحبت میکرد بگونه ای که عقیده ام از این رو به اون رو شد و عاشق مقام معظم رهبری و دین و حکومت شده بودم ، انگار #خداوند این شخص را برای نجات من👤 فرستاده است
🔰بعد ها که وارد حوزه علمیه شدم بارها #شهید رو دیدم و خداروشکر میکردم که با چنین شخصی دوست شده ام💞 نمیدونم اگر او نبود الان وضعیتم چگونه بود⁉️(شاید ضد دین و خداو...)
🔰زمانی که #خبرشهادتش رو شنیدم باور نمیکردم که #احمد رفته است و خیلی ناراحت شدم😔 شهادت #احمد🌷 باعث قویتر شدن عقیده ام در این مسیر شد. الان هر موقع به سرمزارش میروم، نمیتوانم تحمل کنم و شروع به گریه کردن میکنم😭
#شهید_احمد_حاجیوند_الیاسی
🕊|🌹 @masjed_gram
#تلنگر
🌺⇦تمام حیوانات و گیاهان، درهمان راهی که خداوند ترسیم نموده برای کمالشان،مشغول حرکتند،
🌸⇦فقط مانده این موجود دوپا🚶، که سربه هوایی هایش، عاصی کرده است زمین و زمان را، کمی بندگی را از حیوانات یاد بگیریم
☺️👇 باهم ببینیم :
🌐💠⚜⚜💠🌐
🌴 آیه 69 سوره نحل 🌴
🕋 ثُمَّ كُلِي مِنْ كُلِّ الثَّمَراتِ فَاسْلُكِي سُبُلَ رَبِّكِ ذُلُلًا يَخْرُجُ مِنْ بُطُونِها شَرابٌ مُخْتَلِفٌ أَلْوانُهُ فِيهِ شِفاءٌ لِلنَّاسِ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ
💠💠 سپس از همه ميوهها بخور، پس راههاى پروردگارت را خاضعانه طى كن.
✴️✴️ از شكمهاى آنها نوشيدنى رنگارنگ بيرون مىآيد كه در آن شفاى مردم است،
🔔🔔 البتّه در اين (زندگى زنبور) براى كسانى كه فكر مىكنند قطعاً عبرتى است.
قرارگـــاهفرهـــنــــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_دوم ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ به بقیه که دورهم نشسته بودند نزدیک شد، صدای بحثشان بال
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_سوم
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
ڪمیلی که خیلے به رفتارش مشڪوڪ بود،حیا و مذهبی بودنش با مخالف نظام و ولایت اصلا جور در نمےآمد.
با اینڪه در ایڹ ۲۵ سال اصلا رفتار بدی از او ندیده بود،اما اصلا نمیتوانست با عقاید او ڪنار بیاید و در بعضی از مواقع بحثی بین آن ها پیش مےآمد.
به حیاط برگشت و مشغول کمک به بقیه شد،فضای صمیمی خانواده ی نسبتا بزرگش را دوست داشت ،با صدای ڪمیل که خبر از اماده شدن کباب ها مے داد ،همه دور سفره ای که خانم ها چیده بودند ،نشستند.
سر سفره کم کم داشت بحث سیاسی پیش می آمد ،که با تشر سید محمود،پدر سمانه همه در سکوت شام را خوردند .
بعد صرف شام،ثریا زن برادر سمانه همراه صغری شستن ظرف ها را به عهده گرفتند و سمانه همراه زینب و طاها در حیاط فوتبال بازی می کردند ،سمانه بیشتر به جای بازی، آن ها را تشویق می کرد،با صدای فریاد طاها به سمت او چرخید:
ــ خاله توپو شوت کن
سمانه ضربه ای به توپ زد،که محکم به ماشین مدل بالای کمیل که در حیاط پارڪ شده بود اصابت کرد،سمانه با شرمندگی به طرف کمیل چرخید و گفت:
ــ شرمنده حواسم نبود اصلا
ــ این چه حرفیه،اشکال نداره
سمانه برگشت و چشم غره ای به دوتا وروجک رفت!
با صدای فرحناز خانم،مادر سمانه که همه را برای نوشیدن چای دعوت می کرد،به طرف آن رفت و سینی را از او گرفت و به همه تعارف کرد،و کنار صغری نشست،که با لحنی بانمک زیر گوش سمانه زمزمه کرد:
ــ ان شاء الله چایی خواستگاریت ننه
سمانه خندید و مشتی به بازویش زد ،سرش را بلند کرد و متوجه خندیدن کمیل شد،با تعجب به سمت صغری برگشت و گفت:
ــ کمیل داره میخنده،یعنی شنید؟؟
صغری استکان چایی اش را برداشت و بیخیال گفت:
ــ شاید، کلا کمیل گوشای تیزی داره
عزیز با لبخند به دخترا خیره شد و گفت:
ــ نظرتون چیه امشب پیشم بمونید؟
دخترا نگاهی به هم انداختند ،از خدایشان بود امشب را کنار هم سپری کنند،کلی حرف ناگفته بود،که باید به هم میگفتند.
با لبخند به طرف عزیز برگشتند و سرشان را به علامت تایید تکان دادند.
ــ ولی راهتون دور میشه دخترا
با صحبت سمیه خانم ،لبخند دخترا محو شد،کمیل جدی برگشت وگفت:
ــ مشکلی نیست ،فردا من میرسونمشون
ــ خب مادر جان،تو هم با آرش امشب بمون
ــ نه عزیز جان من نمیتونم بمونم
سید محمود لبخندی زد و روبه کمیل گفت:
ــزحمتت میشه پسرم
ــ نه این چه حرفیه
دخترها ذوق زده به هم نگاهی کردند و آرام خندیدند
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
-------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🔰حسین از بقیه پسرهایم شیطونتر بود☺️ یعنی #شادتر بود. وقتی حسین آقا در خانه بود اگر در بدترین حالت روحی😞 هم قرار داشتیم #خنده را روی لبمان میآورد.
🔰یک روز #برادر بزرگترش با دوستش👥 آمدند در خانه و گفتند: مامان #حسین سر من و دوستم را با آجر شکست💔 من با تعجب پرسیدم: چطور😟 حسین که از شما کوچکتر است #سر دو نفر شما را با هم شکست⁉️
🔰حسین گفت: میخواستم #مارمولک بکشم، آجر را به دیوار زدم، #آجر دو قسمت شد و سر هردو نفرشان شکست. حسین در عین شیطنتی که داشت خیلی مظلوم بود🙂 بدون #وضو نمیخوابید❌ دبستان بود اما صبح #دعای عهدش ترک نمیشد. هیچ وقت بدون زیارت عاشورا📖 نمیخوابید، من که #مادرش هستم این کارها را نمیکردم.
🔰سال ۸۸ که از ماموریت #زاهدان برگشته بود به حسین آقا گفتم میخواهم برایت زن بگیرم💍 گفت: شما هر کسی را انتخاب کردی من قبول دارم 💥ولی باید #چادری باشد و با شرایط #پاسداری من کنار بیاید.
#شهید_حسین_مشتاقی
#راوی_مادر_شهید
🕊|🌹 @masjed_gram
komeil-maysamtammar.mp3
8.31M
🎤 باصدای : #میثمالتمار
#دعای_کمیل
❣️اللهم عـجل لوليڪ الفـرج❣️
🌻مهدی جانم،آقای من، هر کجا امشب دعای کمیل بنا کردید یاد ما هم باش😔
•🎙• @masjed_gram
#ریحانه
💢 #انتخاب_نگاه 💢
📌دقت کردی پسرای هوسباز و ولگرد همش دنبال دخترای #بد_حجاب و #خودنما میگردن ...
🔺میدونی چرا؟
👈چون نوع لباس پوشیدن آدما معنا داره ... کسی که حجابش رو رعایت نمیکنه و جلو چشم نامحرما خودنمایی میکنه ... با پوشش و رفتارش از دیگران میخواد که بهش توجه کنن و اونو ببینن ...😒
🔺اما، آیا این نگاهها #نگاه_انسانی به زنه؟ یا #نگاه_جنسی؟؟
☝️اگه حجابت رو رعایت نکنی، خواه ناخواه تو #جامعه بیشتر با جنسیتت شناخته میشی تا شخصیتت⚡️
اما با رعایت #حجاب، با #عفت و #انسانیت شناخته میشی✅
♻️حالا انتخاب با خودت ... کدوم #نگاه رو میپسندی؟؟
#جنسی❌ یا #انسانی✅ ؟؟
📖برگرفته از :«دختران و مزاحمتها»، ص۴۶
مؤلف :محمود اکبری
#پویش_حجاب_فاطمے
قرارگــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
#تلنگر
🌺سبک زندگی قرآنی🌺
🍂در مجالس به دیگران جا بدهید.🍂
🌴 آیه 11 سوره مجادله 🌴
🕋 يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا قِيلَ لَكُمْ تَفَسَّحُوا فِى الْمَجالِسِ فَافْسَحُوا يَفْسَحِ اللّهُ لَكُمْ .....
📣 اى كسانى كه ايمان آورده ايد! هرگاه به شما گفته شود به تازه واردها جا دهيد، اطاعت كنيد .
👈 اگر چنين كنيد، خداوند جاى شما را در بهشت وسعت مى بخشد،
👈 و در اين جهان، به قلب و جان و رزق و روزى شما نيز وسعت مى دهد .
🌐💠⚜⚜💠🌐
🌺🌺 دوستان يكى از آداب مجلس این است كه وقتى تازه واردى داخل مى شود، حاضران جمع و جورتر بنشينند، و براى او جا باز كنند .
🌸🌸 ایمان شرایط و لوازمى دارد كه باید رعایت گردد. جا دادن و احترام به تازه واردان، یك ارزش است
💐💐 رعایت آداب اجتماعى، حتّى در نشست و برخاست، مورد سفارش اسلام است .
🌹🌹 در قـرآن مجيد كرارا در كنار مسائل مهم؛ اشاراتى به آداب اسلامى مجالس شده است از جمله آداب تـحـيـت، و ورود در مـجـلس، آداب دعـوت بـه طعام ، آداب سخن گفتن با پيامبر (صلى الله عليه و آله ) و آداب جا دادن به تازه واردان مخصوصا افراد با فضيلت و پيشگام در ايمان و علم است .
🔔🔔 و ايـن بـه خـوبـى نـشـان مـى دهـد كـه قرآن براى هر موضوعى در جاى خود اهميت و ارزش قـائل اسـت، و هـرگـز اجـازه نـمى دهد آداب انسانى معاشرت به خاطر بى اعتنائى افراد زير پا گذارده شود .
قرارگــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_چهارم
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
با رفتن همه،صغری و سمانه حیاط را جمع و جور کردند،و بعد از شستن ظرف ها ،شب بخیری به عزیز گفتن و به اتاقشان رفتند،روی تخت نشستند و شروع به تحلیل و تجزیه همه ی اتفاقات اخیر که در خانواده و دانشگاه اتفاق افتاد،کردند.
بعد از کلی صحبت بلاخره بعد از نماز صبح اجازه خواب را به خودشان دادند.
********
سمانه با شنیدن سروصدایی چشمانش را باز کرد،با دستانش دنبال گوشیش می گشت،که موفق به پیدا کردنش شد،نگاهی به ساعت گوشی انداخت با دیدن ساعت ،سریع نشست و بلند صغری را صدا کرد:
ــ بلند شو صغری،دیوونه بلند شو دیرمون شد
ــ جان عزیزت سمانه بزار بخوابم
ــ صغری بلند شو ،کلاس اولمون با رستگاریه اون همینجوری از ما خوشش نمیاد،تاخیر بخوریم باور کن مجبورمون میکنه حذف کنیم درسشو
ــ باشه بیدار شدم غر نزن
سمانه سریع به سرویس بهداشتی می رود و دست و صورتش را می شورد و در عرض ده دقیقه آماده می شود،به اتاق برمیگردد که صغری را خوابالود روی تخت می بیند.
ــ اصلا به من ربطی نداره میرم پایین تو نیا
چادرش را سر می کند و کیف به دست از اتاق خارج می شود تا می خواست از پله ها پایین بیاید با کمیل روبه رو شد
ــ سلام.کجایید شما؟دیرتون شد
ــ سلام.دیشب دیر خوابیدیم
ــ صغری کجاست ؟
ــ خوابیده نتونستم بیدارش کنم
ــ من بیدارش میکنم
سمانه از پله ها پایین می رود ،اول بوسه ای بر گونه ی عزیز زد و بعد روی صندلی می نشیند و برای خودش چایی میریزد.
ــ هرچقدر صداتون کردم بیدار نشدید مادر،منم پام چند روز درد می کرد،دیگه کمیل اومد فرستادمش بیدارتون کنه
ــ شرمنده عزیز ،دیشب بعد نماز خوابیدیم،راستی پاتون چشه؟
ــ هیچی مادر ،پیری و هزارتا درد
ــ این چه حرفیه،هنوز اول جوونیته
ــ الان به جایی رسیده منه پیرو دست میندازی
سمانه خندید و گفت:
ــ واه عزیز من غلط بکنم
ــ صبحونتو بخور دیرت شد
سمانه مشغول صبحانه شد که بعد از چند دقیقه صغری آماده همرا کمیل سر میز نشستند،سمانه برای هردو چایی می ریزد.
ــ خانما زودتر،دیر شد
دخترا با صدای کمیل سریع از عزیز خداحافظی کردند، و سوار ماشین شدند.
صغری به محض سوار شدن ،چشمانش را بست و ترجیح داد تا دانشگاه چند دقیقه ای بخوابد ،اما سمانه با وجود سوزش چشمانش از بی خوابی و صندلی نرم و راحت سعی کرد که خوابش نبرد،چون می دانست اگر بخوابد تا آخر کلاس چیزی متوجه نمی شود.
نگاهی به صغری انداخت که متوجه نگاه کمیل شد که هر چند ثانیه ماشین های پشت سرش را با آینه جلو و کناری چک می کرد،دوباره نگاهی به کمیل انداخت که متوجه عصبی بودنش شد اما حرفی نزد.
سمانه از آینه کناری کمیل متوجه ماشینی مشکی رنگ شده بود ،که از خیلی وقت آن ها را دنبال می کرد،با صدای "لعنتی "کمیل از ماشین چشم گرفت،مطمئن بود که کمیل چون به او دید نداشت فکر می کرد او خوابیده است والا ،کمیل همیشه خونسرد و آرام بود و عکس العملی نشان نمی داد.
نزدیک دانشگاه بودند اما آن ماشین همچنان،آن ها را تعقیب می کرد،سمانه در کنار ترسی که بر دلش افتاده بود ،کنجکاوی عجیبی ذهنش را مشغول کرده بود.
کمیل جلوی در دانشگاه ایستاد وصغری که کنارش خوابیده بود ،بیدار کرد،همراه دخترا پیاده شد ،سمانه با تعجب به کمیل نگاه کرد،او همیشه ان ها را می رساند اما تا دم در دانشگاه همراهی نمی کرد،با این کار وآشفتگی اش،سمانه مطمئن شد که اتفاقی رخ داده.
ــ دخترا قبل اینکه کلاستون تموم شد،خبرم کنید میام دنبالتون
تا صغری خواست اعتراضی کند با اخم کمیل روبه رو شد:
ــ میام دنبالتون،الانم برید تا دیر نشده
سمانه تشکری کرد و همراه صغری با ذهنی مشغول وارد دانشگاه شدند
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
1_26112851.mp3
1.22M
#دعــاے_عهـــد
🎤 محسن فرهمند
📝عهد بستم همه ی نوکری و اشکم را
💥نذر تعجیل فرج،هدیه به ارباب کنم
قرائت دعای فرج به نیت تعجیل در #ظهور_مولا (عج )هر روز صبح
[🍃\•⛅️] @masjed_gram
🍃🌹
#ستـــاره_های_اسفنـــدی
⇜عجب ماهیه این اسفند ماه‼️
⇜آغازش با حمید و پایانش با مهدی💖
⇜اسفند ماه بوی #شهادت میدهد🕊
🌹 #شهید_حمید_باکری
6 اسفند عملیات خیبر
🌹 #شهید_حاج_حسین_خرازی
8 اسفند عملیات کربلای 5
🌹 #شهید_امیر_حاج_امینی
10 اسفند عملیات کربلای 5
🌹 #شهید_محمد_ابراهیم_همت
17 اسفند عملیات خیبر
🌹 #شهید_حجت_الله_رحیمی
18 اسفند راهیان نور
🌹 #شهید_عبدالحسین_برونسی
23 اسفند عملیات بدر
🌹 #شهید_عباس_کریمی
23 اسفند عملیات کربلای 5
🌹 #شهید_مهدی_باکری
25 اسفند عملیات بدر
✨السلام علی الشهداء و الصدیقین✨
#یـادشان_بـا_ذڪـر_صـلـوات
#پروفایـــل
🌹
🕊🌹 @masjed_gram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃زیارٺ حضرٺ ولی عصر (؏ـج) در روز #جمعہ
🔻چند دقیقہ وقتتون رو نمیگیره ...
⚠️برای امام زمان وقت بذاریم ...😔
🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊
[🌼] @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
#اردوی #خادمین افتخاری #حرم، زیبـا و بـه یـاد ماندنـی شـد. یکـی از بچه هـا وقتــی نگاهــش به مهدی افتــاد، بیدرنــگ ازش پرســید : مگــر شــما خادم
#رسـمی نیسـتید؟
پاسـخ داد: مـن #خادم_رسمی حـرم هسـتم و در ایـن اردو خـادم افتخـاری شـمایم .
اردو حـال و هـوای خوبـي داشـت و مهدی #میزبـان خادمـان حـرم بـود
و پذیرایـی میكـرد، تـا آنجـا كـه بـهش گفتنـد: شـما دیگـه خیلـی افتخـاری
نسـبت بـه خادمـان حـرم بـا #محبت و بیآلایـش بـود .
بـه خادمانـی كـه ازشــهرهای #دیگــر میآمدنــد، محبــت دوچندانــي داشــت، میگفــت: شــما كــه از شـهر دیگـری میآییـد و مسـافتی را طـی میكنیـد، توفیـق بیشـتری داریـد
و #حضرت_معصومه نظـر خاصـی بـه شـما دارد. حـالا كـه شـما نظـر كـرده حضـرت هسـتید، #دعا كنیـد که مـن #شهید شـوم .
#شهید_مدافع_حرم_مهدی_ایمانی
🕊|🌹 @masjed_gram
🍃🌼🍃
🌼🍃
🍃
#دلنوشته
❣مـولاے مهـربانـم ...
🍃🌹مے دانے آقا جان ؟
🍃 دلـم از دنیا گرفته است ...😔
🍃 از بدی هایش ...😓
🍃 از چیزهایے که گاهے مے شنوم و
مے بینم 😔
🍃 از تمام آنهایے که مرا از تو جدا مے کنند
دلـم مے گیرد ... 😔
🍃شیطان درست همان روزهایے که مے خواهـم به تو نزدیکتـر شوم ؛
برایم تله مے گذارد ...😔
گنـاه را پیـشِ چشمـم زیبـا جلـوه مے دهـد،😢
🍃 اما این بار خطـا نمے روم ...
این بار بدقولے نمے کنـم ...
قول مے دهـم پاےِ قولهایـم بایستـم ...🙏
💫کمکم کن 💫
❣آقا جان ❣
✨اللهم عجل لولیک الفرج✨
••🌼•• @masjed_gram
زیارت ال یاسین.mp3
2.51M
زیارت #آلیاسین
🎤با صدای محسن فرهمند
نام تو را میبرم قلبم غریبی میکند
چشم انتظاری در دلم درد عجیبی می کند
تعجیل در ظهور 14 مرتبه #صلـــــوات
☄اللہم عجل لولیک الفرج☄
•🎙• @masjed_gram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ریحانه
#کلیپ 📽
بهم #شماره میدن😰📲
ایمیل میفرستن📬
پیام میدن ...📩
چیکار کنم خب😐😅
کلیپ باز شود .🌸☝️🏻
#پویش_حجاب_فاطمے
قرارگــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_چهارم ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ با رفتن همه،صغری و سمانه حیاط را جمع و جور کردند،و
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_پنجم
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
سر کلاس استاد رستگاری نشسته بودند ،سمانه خیره به استاد،در فکر امروز صبح بود.
نمی دانست واقعا آن ماشین آن ها را تعقیب می کرد یا او کمی پلیسی به قضیه نگاه می کرد،اما عصبانیت و کلافگی کمیل او را بیشتر مشکوک می کرد.
با صدای استاد رستگاری به خودش آمد،استاد رستگاری که متوجه شد سمانه به درس گوش نمی دهد او را صدا کرد تا مچش را بگیرد و دوباره یکی از بچه های بسیج و انقلابی را در کلاس سوژه خنده کند،اما بعد از پرسیدن سوال ،سمانه با مطالعه ای که روز های قبل از کتاب داشت سریع جواب سوال را داد،و نقشه ی شوم استاد رستگاری عملی نشد.
بعد از پایان کلاس ،صغری با اخم روبه سمانه گفت:
ــ حواست کجاست سمانه؟؟شانس اوردی جواب دادی،والا مثل اون بار کارت کشیده می شد پیش ریاست دانشگاه
سمانه بی حوصله کیفش را برداشت و از جایش بلند شد؛
ــ بیخیال،اونبار هم خودش ضایع شد،فک کرده نمیدونیم میخواد سوژه خنده خودش وبروبچ های سلبریتیش بشیم
ــ باشه تو حرص نخور حالا
باهم به طرف بوفه رفتند و ترجیح دادند در این هوای سرد،شکلات داغ سفارش بدهند،در یکی از آلاچیق ها کنار هم نشستند ،سمانه خیره به بخار شکلات داغش ،خودش را قانع می کرد که چیزی نیست و زیاد به اتفاقات پر و بال ندهد .
بعد پایان ساعت دوم،دیگر کلاسی نداشتند،هوا خیلی سرد بود سمانه پالتو و چادرش را دور خود محکم پیچانده بود تا کمی گرم شود،سریع به طرف خروجی دانشگاه می رفتند، که یکی از همکلاسی هایشان صغری را صدا زد،سمانه وقتی دید حرف هایشان تمامی ندارد رو به صغری گفت:
ــالان دیگه کمیل اومده،من میرم تو ماشین تا تو بیای
صغری سری تکان داد و به صحبتش ادامه داد!!
سمانه سریع از دانشگاه خارج شد و با دیدن کمیل که پشت به او ایستاده بود و با عصبانیت مشغول صحبت با تلفن بود،کنجکاوی تمام وجودش را فرا گرفت ،سعی کرد با قدم های آرام به کمیل نزدیک شود،و کمیل آنقدر عصبی بود،که اصلا متوجه نزدیکی کسی نشد.
ـــ دارم بهت میگم اینبار فرق میکنه
کمیل کلافه دستی در موهایش کشید و در جواب طرف مقابل می گوید؛
ــ بله فرق میکنه ،از دم در خونه تا دانشگاه تحت تعقیب بودم،اگه تنها بودم به درک،خواهرم و دختر خالم همرام بودن،یعنی دارن به مسائل شخصیم هم پی میبرن ،من الان از وقتی پیادشون کردم تا الان دم در دانشگاه کشیکـ میدم
سکوت می کند و کمی آرام می شود؛
ــ این قضیه رو سپردمش به تو محمد،نمیخوام اتفاقی که برای رضا اتفاق افتاد برای منم اتفاق بیفته
ــ یاعلی
سمانه شوکه در جایش ایستاده بود ،نمی دانست کدام حرف کمیل را تحلیل کند،کمی حرف های کمیل برای او سنگین بود.
کمیل برگشت تا ببیند دخترا آمده اند یا نه؟؟
یا با دیدن سمانه حیرت زده در جایش ایستاد!!!!
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_پنجم ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ سر کلاس استاد رستگاری نشسته بودند ،سمانه خیره به است
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_ششم
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
کمیل لبانش را تر می کند و مشکوک به سمانه نگاه می کند؛
ــ کی اومدی؟؟
سمانه سریع بر خودش مسلط می شود و سعی میکند خودش را نبازد ،ارام لبخندی می زند و می گوید:
ــ سلام ،خسته نباشی،همین الان
سریع به سمت ماشین می رود که با صدای کمیل سرجایش می ایستد:
ــ صغری کجاست؟
ــ الان میاد،داره با یکی از همکلاسیامون صحبت میکنه.
سریع سوار ماشین می شود و با گوشی خودش را سرگرم می کند ،تا حرفی یا کاری نکند که کمیل به او شک کند که حرف هایش را شنیده.
با آمدن صغرا،حرکت میکنند ،سمانه خیره به گوشی به حرف های کمیل فکر می کرد ،نمی توانست از چیزی سردربیاورد.
وضع مالی کمیل خوب بود ولی نه آنقدر که،کسی دنبال مال و ثروتش باشد ،و نه خلافکار بود که پلیس دنبال او باشد،احساس می کرد سرش از فکر زیاد هر آن ممکن است منفجر شود.
با تکان های دست صغری به خودش آمد:
ــ جانم
ــ کجایی ؟؟کمیل دوساعته داره صدات میکنه
سمانه به آینه جلو نگاهی می اندازد و متوجه نگاه مشکوک کمیل می شود.
ــ ببخشید حواسم نبود
ــ گفتم میاید خونه ما یا خونتون؟
صغری با خوشحالی دوباره به سمت سمانه چرخید و گفت:
ــ بیا خونمون سمانه،جان من بیا
سمانه لبخندی زد تا کمیل به او شک نکند؛
ــ نه عزیزم نمیتونم باید برم مامان تنهاست .
صغری با چهره ای ناراحت سر جایش برگرشت،سمانه نگاهش را به بیرون دوخت،و ناخوداگاه به ماشین ها نگاه می کرد تا شاید اثری از ماشین مرموز صبح پیدا کند،اما چیزی پیدا نکرد.
با ایستادن ماشین ،سمانه از کمیل تشکر کرد،وبعد از تعارف که،برای نهار به خانه ی آن ها بیایند، وارد خانه شد،بعد از اینکه در را بست صدای لاستیک های ماشین کمیل به گوشش رسید.
ــ خسته نباشی مادر
سمانه نگاهی به مادرش که با سینی که کاسه ی آش در آن بود انداخت
ــ سلامت باشی ،کجا داری میری؟
ــ آش درست کردم،دارم میبرم خونه محسن،ثریا دوست داره
سمانه به این مهربونی مادرش ،لبخندی زد و سینی را از او گرفت ؛
ــ خودم میبرم
ــ دستت درد نکنه
سمانه از خانه خارج می شود،و آیفون خانه ی روبه رویی را می زند،ثریا با دیدن سمانه در را باز می کند.
ــ سلام بر اهل خانه
ثریا دستان خیسش را خشک می کند و به استقبال خواهر شوهرش آمد؛
ــ بیا تو عزیزم
ــ نه ثریا خستم،این آشو مامانم برات فرستاد
ــ قربونش برم،دستش دردنکنه
ــ نوش جان،این جیگر عمه کجاست ?
ــمهدِ،محسن رفته بیارتش
ــ برا ببوسش ،به داداش سلام برسون
ــ سلامت باشی عزیزم،میمومدی مینشستی یکم
ــ ان شاء الله یه روز دیگه
سمانه به خانه برمی گردد،به اتاقش پناه می برد ،کیف و چادرش را روی تخت پرت می کند،و به در تکیه می دهد،چشمانش را می بندد،نمی داند چرا آنقدر ذهنش مشغول ،کارهای کمیل شده ،یا شاید او خیلی به همه چیز حساس شده،
آرام زمزمه کرد:
ــ آره آره ،من خیلی همه چیو بزرگ میکنم
و سعی کرد خودش را قانع کنید ،که حرف های کمیل اصلا مشکوک نبودند و ماشین و تعقیبی در کار نبود ..
✍🏻 نویسنده: فاطمه امیری
----------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram