#تلنگر
🌸🌸 دوستان به سه آیه زیر دقت کنید لطفا :
🌐💠⚜⚜💠🌐
🌴 سوره توبه آیه 109 🌴
🕋 أَفَمَنْ أَسَّسَ بُنْيَانَهُ عَلَىٰ تَقْوَىٰ مِنَ اللَّهِ وَرِضْوَانٍ خَيْرٌ أَم مَّنْ أَسَّسَ بُنْيَانَهُ عَلَىٰ شَفَا جُرُفٍ هَارٍ فَانْهَارَ بِهِ فِي نَارِ جَهَنَّمَ وَاللَّهُ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ
🤔 آیا کسی که پایه اعمال خود را بر روی
⛔️ پرهیزکاری و
😊 خشنودی خدا
🏰 بنا نهاده بهتر است
🤔 یا ﻛﺴﻰ ﻛﻪ ﺍﺳﺎﺱ ﺁﻥ ﺭﺍ
🌋 ﺑﺮ ﻛﻨﺎﺭ ﭘﺮﺗﮕﺎﻩ ﺳﺴﺘﻰ ﺑﻨﺎ ﻧﻤﻮﺩﻩ ﻛﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺩﺭ ﺁﺗﺶ ﺩﻭﺯﺥ 🔥 ﻓﺮﻭﻣﻰ ﺭﻳﺰﺩ؟
🚷 ﻭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮔﺮﻭﻩ ﺳﺘﻤﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻫﺪﺍﻳﺖ ﻧﻤﻰ ﻛﻨﺪ!
➖➖🚥➖➖🚥➖➖
✅ خیلی بزرگه این آیه ، منو واقعا درگیر کرده..
🔔 خدا میگه پایه اعمالتون رو بذارین خوشنودی من ..
🤔 پایه اعمالمون رو بذاریم خشنودی خدا یعنی چی؟
😉 یعنی منی ک الان دارم با شما صحبت میکنم، توی این بحثم دنبال خشنودی خدا باشم
⚠️ هر کاری ک میکنم، هر تصمیمی ک میگیرم هر حرفی ک میزنم ، پایه ش این باشه ک آیا باعث لبخند رضایت و خشنودی خدا میشه یا نه ؟
❎ یعنی این میشه هدف اصلی زندگی
❎ تو تمام ابعاد زندگی
❎ تو روابط، تو ازدواج ، تو کار، تو پول دراوردن، تو همه چی،
🔴 همه چی رو باید بر اساس این بچینیم:
😇خشنودی خدا😇
🌐💠⚜⚜💠🌐
👇 ادامه ش رو باهم ببینیم:
🌴 سوره توبه آیه 110 🌴
🕋 لَا يَزَالُ بُنْيَانُهُمُ الَّذِي بَنَوْا رِيبَةً فِي قُلُوبِهِمْ إِلَّا أَن تَقَطَّعَ قُلُوبُهُمْ وَاللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ
🏰 ﺍﻳﻦ ﺑﻨﺎﻳﻰ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺳﺎﺧﺘﻨﺪ،
😰 ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﺼﻮﺭﺕ ﻳﻚ ﻭﺳﻴﻠﻪ ﺷﻚ ﻭ ﺗﺮﺩﻳﺪ، ﺩﺭ ﺩﻟﻬﺎﻳﺸﺎﻥ ﺑﺎﻗﻰ ﻣﻰ ﻣﺎﻧﺪ
💔 ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺩﻟﻬﺎﻳﺸﺎﻥ ﭘﺎﺭﻩ ﭘﺎﺭﻩ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺩﺍﻧﺎ ﻭ ﺣﻜﻴﻢ ﺍﺳﺖ!
➖➖🚥➖➖🚥➖➖
🌺 خدا میگه: اونایی ک اهداف اصلی زندگی شون ، اهداف پستی هست،، همیشه تو شک هستن..
❌مگر ،،،
❌ " مگر اینکه دلهایشان پاره پاره شود "
🌐💠⚜⚜💠🌐
👇حالا سومین آیه بعد که فوق العاده هست، دقت کنید:
🌴 سوره توبه آیه 111 🌴
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﺯ ﻣﻮﻣﻨﺎﻥ، ﺟﺎﻧﻬﺎ ⚰ ﻭ ﺍﻣﻮﺍﻟﺸﺎن💰ﺭﺍ ﺧﺮﻳﺪﺍﺭﻯ ﻛﺮﺩﻩ، ﻛﻪ (ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮﺵ) ﺑﻬﺸﺖ ﺑﺮﺍﻯ ﺁﻧﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ.
ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺧﺪﺍ ﭘﻴﻜﺎﺭ ⚔ ﻣﻰ ﻛﻨﻨﺪ، ﻣﻰ ﻛﺸﻨﺪ ﻭ ﻛﺸﺘﻪ ﻣﻰ ﺷﻮﻧﺪ
📚 ﺍﻳﻦ ﻭﻋﺪﻩ ﺣﻘﻰ ﺍﺳﺖ ﺑﺮ ﺍﻭ، ﻛﻪ ﺩﺭ ﺗﻮﺭﺍﺕ ﻭ ﺍﻧﺠﻴﻞ ﻭ قرآن ﺫﻛﺮ ﻓﺮﻣﻮﺩﻩ
😇 ﻭ ﭼﻪ ﻛﺴﻰ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﻋﻬﺪﺵ ﻭﻓﺎﺩﺍﺭﺗﺮ ﺍﺳﺖ؟!
😄 ﺍﻛﻨﻮﻥ ﺑﺸﺎﺭﺕ ﺑﺎﺩ ﺑﺮ ﺷﻤﺎ، ﺑﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺳﺘﺪﻯ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻳﺪ
😋 ﻭ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﺁﻥ ﭘﻴﺮﻭﺯﻯ ﺑﺰﺭﮒ!
➖➖🚥➖➖🚥➖➖
🔰 آخر آیه رو اگه دقت کنین، خدا داره میگه شما آدمها اگه میخواین پیروزی بزرگی تو دنیا داشته باشین، و به قولی بیشترین سود رو بکنین، بیاین با من معامله کنین
💰 تو راه رسیدن به خشنودی خدا، جان و مالت رو بفروش به من
⏰ دوستان ما هرکدوممون روزمرگی های خودمون رو داریم
👨🏻🏫 بعضیامون محصلیم، بعضیامون میریم سر کار، بعضیام خونه داریم و همه مون روزانه کلی مسائل برامون پیش میاد..
😇 اگه ما بخوایم این سه تا آیه رو زندگی کنیم،، باید هرکدوممون با توجه به شرایط زندگی خودمون، با مال و جانمون ، لبخند خدارو بخریم
بسم الله 😊
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعــــلــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_سی_سوم ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ عصبی سوار ماشین شد ،با عصبانیت چند مشتی پشت سرهم
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_سی_چهارم
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
تقه ای به در زد و وارد اتاق شد،سمانه با دیدن کمیل از جابرخاست و منتظر به کمیل خیره ماند،امیدوار بود کمیل خبر خوبی داشته باشد اما کمیل قصد صحبت کردن نداشت.
ــ چی شد؟میتونم برم؟
ــ بشینید
سمانه بر روی صندلی نشست،کمیل بر روی صندلی پشت میزش نشست و روبه سمانه گفت:
ــ نه نمیتونید برید،من بهتون گفتم تا وقتی که این قضیه روشن نشه،شما اینجا میمونید
ــ بلاخره بزارید به خانوادم خبر بدم،میدونید الان حالشون داغونه؟؟
ــ آره میدونم ،اما نباید خبردار بشن ،نه فقط خانوادت بلکه هیچ کس دیگه ای
سکوت کرد اما با یادآوری اینکه محمد نزدیک است و سمانه نباید اینجا باشد لب باز کرد و گفت:
ــ یه چیز دیگه
ــ چی؟
ــ امشب نمیتونید اینجا باشید
ــ پس کجا برم؟
ــ بازداشگاه
به چهره حیرت زده سمانه نگاهی انداخت اما نتوانست تحمل کند،سرش را پایین انداخت و خیره به پوشه ی آبی رنگ روی میز ادامه داد:
ــ اگه اینجا بمونید،همه میفهمن که رابطه خانوادگی داریم،اینطور پرونده رو ازم میگیرن،میدونم که چند روز دیگه میفهمن ولی تا اونموقع میتونم مدرک بی گناهیتو پیدا کنم.
سرش را بالا آورد اما سمانه همچنان با چشمان اشکی ،به لیوان روی میز خیره بود.
ــ باور کنید مجبورم
باز صدایی نشنید،کلافه از جایش بلند شد،شروع کرد قدم زدن با صدای لرزان سمانه به طرفش برگشت:
ــ کی باید برم
ــ همین الان
سمانه از جایش برخاست و به طرف در رفت،کمیل تماسی گرفت و خانم شرفی را به اتاقش فراخواند.
شرفی به طرف سمانه آمد و بازویش را محکم گرفت که سمانه بازویش را کشید و با اخم گفت:
ــ خودم میام
تا شرفی میخواست اعتراض کند،با صدای مافوقش سکوت کرد!!
ــ خودشون میان خانم شرفی
سمانه و شرفی از اتاق خارج شدند ،کمیل خودش را روی صندلی چرخانش انداخت و دستانش را کلافه در موهایش فرو برد و ارام زمزمه کرد:
ــ مجبورم سمانه مجبورم
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
#احکام
✅سوال
سلام به نظر همه مراجع آیا گوشت خرگوش حرام است ؟
➖➖➖➖➖➖➖➖
✍ پاسخ
سلام
یکی از حیواناتی که اکثر مردم حرام بودن یا حلال بودن گوشت آن را نمیدانند،خرگوش است! اظهار نظرهای زیادی در مورد گوشت این حیوان می شود بعضی میگویند مکروه است! بعضی میگویند که خرگوش ها دو گروه هستند یک دسته حلال و دسته دیگر حرام! اما یکی از اظهار نظرهای عجیب در مورد گوشت این حیوان این است که نصف آن حلال ونصف آن مکروه! همه ی این نظریه پردازی ها غلط است.
و طبق نظر همه مراجع گوشت خرگوش حرام است
🌸
🍃🌸 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
💠میگفت میروم آلمان، اما از #سوریه سر درآورد
🔰مجید تصمیمش را گرفته است؛ 💥اما با هر چیزی #شوخی دارد. حتی با رفتنش. حتی با #شهید شدنش. مجید تمام دنیـ🌍ـا را به شوخی گرفته بود.
🔰عطیه #خواهر درباره رفتن مجید و اتفاقات آن دوران میگوید: «وقتی میفهمیم #گردان امام علی رفته است. ما هم میرویم آنجا🚕 و میگوییم راضی نیستیم و مجید را نبرید🚷 آنها هم بهانه میآورند که چون #رضایتنامه نداری، تک پسر هستی و #خالکوبی داری تورانمی بریم و بیرونش میکنند. بعدازآن گردان دیگری میرود که ما بازهم پیگیری میکنیم و همین حرفها را میزنیم و آنها هم #مجید را بیرون میاندازند😄
🔰تا اینکه مجید رفت #گردان_فاتحین اسلامشهر و خواست ازآنجا برود. راستش دیگر آنجا را پیدا نکردیم😔 وقتی هم فهمید که ما #مخالفیم. خالی میبست که میخواهد به #آلمان برود. بهانه هم میآورد که کسبوکار خوب است.
🔰ما با آلمان هم مخالف بودیم. #مادرم به شوخی میگفت مجید همه پناهجوها را میریزند توی دریا🏝 ولی ما در فکر و خیال💬 خودمان بودیم. نگو مجید میخواهد #سوریه برود و حتی تمام دورههایش را هم دیده است.
🔰ما #روزهای_آخر فهمیدیم که تصمیمش جدی است. مادرم وقتی فهمید پایش میگیرد و بیمارستان بستری🛌 میشود. هر کاری کردیم که حتی الکی بگو #نمیروی. حاضر نشد🚫 بگوید. به شوخی میگفت: «این #مامان_خانم فیلم بازی میکند که من سوریه نروم» وقتی واکنشهایمان را دید گفت که نمیرود🚷
🔰چند روز مانده به رفتن لباسهای #نظامیاش را پوشید و گفت: «من که نمیروم ولی شما حداقل یک عکس یادگاری بیندازید📸 که مثلاً مرا از زیر قرآن📖 رد کردهاید. من بگذارم در لاین و تلگرامم الکی بگویم #رفتهام سوریه. مادر و پدرم اول قبول نمیکردند. بعد #پدرم قرآن را گرفت و چند عکس انداختیم. نمیدانستیم همهچیز #جدی است.»😔
#شهید_مجید_قربانخانی
🕊|🌹 @masjed_gram
#انتخاب_همسر
💠كسي كه به اين اميد #ازدواج ميكند
كه طرف مقابل را تغيير دهد و باب ميل خود بسازد...
مثل كسي است كه لباس ٤ سايز كوچكتر ميخرد به اين اميد كه روزي لاغر ميشود و آن لباس اندازه اش مي شود !
به اميد احتمالات نباشيد،
خودتان را گول نزنيد ،
درست انتخاب كنيد ...!
❤️🍃🌷💐🌷🍃❤️
💍 @masjed_gram
#ریحانه
#چرا_حجاب
🔻چه کسانی دنبال رواج #بردگی_جنسی در ایران هستند؟
▪️همکاران ایرانی #داعش!
🔹 میخواستند از طریق داعش بیایند و زنان ایران را به بردگی بکشند، با وجود مردان غیرتمند ایران در فراسوی مرزها شکست خوردند .
🔹حالا میخواهند در داخل بیغیرتهایی را پیدا کنند، تا با تبلیغ برهنگی، زنان، خود به بردگی جنسی تن بدهند . داعشیها هم #حجاب از سر زنها برمیداشتند و ارزان میفروختند .
👤 #استاد_پناهیان
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
#تلنگر
😔👇 دوستان به آیه زیر دقت کنید لطفا خیلی جالبه :
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🌴 آیه 48 سوره انفال 🌴
🕋 وَقَالَ إِنِّي بَرِيءٌ مِنْكُمْ إِنِّي أَرَىٰ مَا لَا تَرَوْنَ إِنِّي أَخَافُ اللَّهَ ۚ وَاللَّهُ شَدِيدُ الْعِقَابِ
🔥 و شیطان گفت:
👈 هر آينه من از شما بيزارم،
👈 من چيزى را مىبينم كه شما نمىبينيد،
👈 همانا من از خدا بيم دارم
👈 و خداوند سخت عقوبت است.
🌐💠⚜⚜💠🌐
😔 عجب، عجب، 😔
❌❌ کار بشر به جایی میرسه که شیطان هم از او #برائت میجوید ،
❌❌ کار به جایی میرسه که شیطان، میبینه حقایق رو و بشر کور هست و نمیبینه...که چکار داره انجام میده و نتیجه ی اعمالش چی میشه،
❌❌ کار به جایی میرسه که شیطان از خدا میترسه و بشر نمیترسه ...
😔😔 واقعا خدا کمکمان کند و توفیق بدهد طوری #بیدار باشیم و #بندگی کنیم، که سر و کارمان به جایی نرسد که شیطان هم از ما #برائت بجوید...
🔔🔔 #بیداری_و_معرفت پیدا کنیم و با این دوگزینه مانعِ #خواری و #ذلت و #پستی خودمان شویم ،...
🙏🙏 خدایا در امر ظهور و نابودی شیطان و شیطان صفتان الساعه اراده، و بیداری و معرفت کامل ، وتوفیق عمل خالص به ما مرحمت بفرما،
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_سی_چهارم ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ تقه ای به در زد و وارد اتاق شد،سمانه با دیدن کم
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_سی_پنجم
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
ــ آروم باش مرد
کمیل خیره به دایی اش گفت :
ــ چطور میتونم آروم باشم ،سمانه الان گوشه بازداشگاه نشسته میخوای آروم باشم
ــ اینقدر حرص بخوری نه قرصی که خوردی اثر میکنه نه مشکل سمانه حل میشه
ــ میدونم ،میدونم ولی دست خودم نیست.
ــ روی رفتارت تسلط داشته باش والا پرونده رو ازت میگیرن
ــ مگه دست خودشونه
محمد پشت خواهرزاده اش ایستاد و شانه هایش را ماساژ داد تا شاید کمی آرام شود.
ــ میدونم برای خودت منصب و جایگاه داری اما اینو بدون که بالاتر از تو هم هست ،به خاطر سمانه هم که شده ،آروم رفتار کن
کمیل که سرش را بین دستانش گرفته بود،زیر لب زمزمه کرد:
ــ اوضاع بهم ریخته ،سهرابی نیستش هرچقدر گشتیم نیست،احتماله اینکه فرار کرده.
ــ سهرابی کیه؟
ــ یه آدم عوضی که به خاطر کاراش سمانه الان اینجاست
ــ سمانه فهمید کارت چیه؟دونست من از کارت خبر دارم
ــ آره فهمید خیلی شوکه شد،اما در مورد شما نه
بوسه ای بر سر خواهرزاده ی دلباخته اش زد و با لبخند گفت:
ــ همه ی ما نگران سمانه ایم به خصوص من و تو که میدونم تو چه تله ی بزرگی افتاده،ولی میدونم که میتونی و به خاطر سمانه هم که شده این پرونده رو با موفقیت میبندی
کمیل لبخند تلخی از دلگرمی های دایی اش بر روی لبانش نشست،.
ــ من میخوام برم تو هم بلند شو برو خونه یکم استراحت کن
ــ نه اینجا میمونم
ــ تا کی؟
ــ تا وقتی که سمانه اینجا باشه
ــ دیوونه نشو،اینجوری کم میاری ،تو هم آدمی به استراحت نیاز داری
ــ نمیتونم ،برم خونه هم همه فکرم اینجاست،اینجا باشم بهتره
محمد از جایش برخاست و گفت:
ــ هر جور راحتی،کمکی خواستی حتما خبرم کن
کمیل فقط توانست سری تکان دهد.
با صدای بسته شدن در ،او هم چشمانش را بست....
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_سی_پنجم ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ ــ آروم باش مرد کمیل خیره به دایی اش گفت : ــ چطو
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_سی_ششم
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
از اتاق خارج شد،باور نمی کرد که کمیل تا بازداشگاه او را همراهی نکرده،درد اینکه او را به بازداشگاه فرستاده بود ،داغونش کرده بود اما این کارش بدتر بود،با فشار دست شرفی به دور بازویش "اخی" گفت.
به اخم های شرفی خیره شد،حیف که حال خوشی نداشت والا می دانست چطور جواب این اخم و تخم های الان و تهمت های صبح را یک جا به او بدهد.
وارد راهرویی شدند ،که هر سمتش اتاقی بود،با ایستادن شرفی ،او هم ایستاد،شرفی در مشکی رنگ را باز کرد گه صدای بدی داد مثل اینکه خیلی وقت بود که بازش نکرده بودند ،اشاره کرد که وارد شود،سمانه چشم غره ای برایش رفت و وارد اتاق کوچک شد.
با محکم بسته شدن در،صدای بلندی در فضای کوچک اتاق پیچید،اتاق در تاریکی فرو رفته بود،سمانه که از تاریکی میترسید،تند تند زیر لب ذکر میگفت و با دست بر روی دیوار می کشید تا شاید کلید برق را پیدا کند.
هر چه میگشت چراغی پیدا نمی کرد،دیگر از ترس گریه اش گرفته بود ،با لمس دیوار ،خودش را به گوشه ی اتاق رساند ،که با برخورد پایش به چیز ی،جیغ خفه ای کشید ،اما کمی بعد متوجه پتویی شد،نفس عمیقی کشید،به دیوار تکیه داد به اطراف نگاهی کرد،کم کم توانسته بود که اطرافش را ببیند ،اما به صورت هاله ای کم رنگ،همه ی افکار ترسناک و داستان های ترسناکی که خودش و صغری براهم تعریف می کرند،همزمان به ذهنش هجوم آوردند.
پاهایش به لرزش درآمدند،دیگر توانی برای ایستادن نداشت ،بر روی زمین نشست و در کنج اتاق خودش را در آغوش گرفت،دلش گرفته بود از این تنهایی،از کمیل،از سهرابی از همه .
احساس بدی بر دلش رخنه کرده بود،بغض گلویش را گرفته بود،دوست داشت فریاد بزند ،زجه بزند تا شاید این بغضی که از صبح راه گلویش را بسته بود بشکند و بتواند نفس راحتی بکشد،اما چطور...
چند ساعت گذشته بود؟پنج ساعت یا ده ساعت؟چند ساعت خانواده اش از او بی خبر بودند،می دانست الان مادرش بی قرار بود،می دانست الان پدرش نگران شده،می دانست برادرش الان در به در دنبال او می گشت ،می دانست که دایی و یاسین پیگیر هستن،اما...
دستی به صورتش خیسش کشید،کی گریه کرده بود و خودش نمی دانست؟
الان نیاز داشت به آغوش گرم مادرش،که در آغوش مادرش فرو رود و حرف بزند و در کنار حرف هایش از بوسه هایی که مادر بر روی موهایش می کاشت،لذت ببرد،اما الان در این اتاق تاریک و سرد تنها بود،قلبش بدجور فشرده شده بود،احساس می کرد که نفس کشیدن برایش سخت شده بود.
اشک هایش به شدت بر صورت سردش سرازیر می شدند،گریه های آرامش به هق هق تبدیل شده بودند اما او با دستانش جلوی دهانش را گرفت تا صدایش را خفه کند،نمی خواست کسی شکستنش را ببیند،می دانست اینجا کسی نیست مادرانه به داد او برسد....
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram