مسجد امام محمدباقر علیه السلام
#پرسش_پاسخ #تفکر_غربی #زن_درغرب 👇🏻🌸👇🏻🌸
#ریحانه
سوال : نگاه #غرب به زن چیست⁉️
✅ جواب :
🔺از استاد دانشگاه علوم پزشکی ایران پروفسور مریم رزاقی این سوال را پرسیدند و ایشان اینطور پاسخ دادند :
⭕️ در شرایط #جاهلیت که دختران را زنده به گور می کردند، ناگهان اسلامی به میان آمد که می گفت حق ندارید بدون ازدواج با زن #ارتباط_جنسی داشته باشید.
❌متأسفانه در غرب زن را #کالا می بینند، موجودی که نیازی نیست به او تعهدی داشت .
⭕️ مشرکان زمان پیغمبر (ص) عقیدشون این بود که ما همین طور با زنان هستیم و چه نیازی به #عقد و مهر است😠‼️ (۱)
🙊در ضرب المثلی ایتالیایی اینطور آمده 👇
💔 زناشویی را ستایش کن اما زن نگیر.(۲)
📘منبع(۱) 👈 گزارش خبرگزاری تسنیم
📙منبع (۲) 👈 zananmojoodatiezafa.blogfa.com
قرارگــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعــــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
#تلنگر
🌺 سبک زندگی قرآنی 🌺
🍂 با زنان مهربان باشید 🍂
☺️👇 باهم ببینیم :
➖➖🚥➖➖🚥➖➖
🕋 وَعَاشِرُوهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ
💞با زنان به خوبی زندگی کنید
(نساء/19)
🕋 وَجَعَلَ بَيْنَكُم مَّوَدَّةً وَرَحْمَةً
💞«و میان شما دوستی و مهربانی قرار داده است»
(روم/21)
➖➖🚥➖➖🚥➖➖
🌺🌺 در حدیث آمده است :
«با زنان به خوبی رفتار کنید .»
📙 (حدیث:صحیح)
🌸🌸 در حدیث دیگری آمده است :
«بهترین شما کسی است که با زنش خوب باشد و من از همه شما رفتار بهتری با خانواده ام دارم .»
📙 (رواه:الترمذی)
🌐💠⚜⚜💠🌐
🌸👇حالا به این آیه دقت کنید :
➖➖🚥➖➖🚥➖➖
🌴آیه 109 سوره توبه🌴
🕋 أَفَمَنْ أَسَّسَ بُنْيَانَهُ عَلَىٰ تَقْوَىٰ مِنَ اللَّهِ وَرِضْوَانٍ خَيْرٌ أَم مَّنْ أَسَّسَ بُنْيَانَهُ عَلَىٰ شَفَا جُرُفٍ هَارٍ فَانْهَارَ بِهِ فِي نَارِ جَهَنَّمَ ۗ وَاللَّهُ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ
✅✅ آیا کسی که شالوده آن را بر پایه تقوا الهی و خشنودی خداوند، بنا نهاده، (کارش) بهتر است
❌❌ یا کسی که شالوده آن را بر لبه پرتگاه مشرف به سقوط بنیاد نهاده است و هر آن امکان دارد او را به آتش دوزغ فرو اندازد؟
👈 خداوند، مردم ستم پیشه را هدایت نمی کند .
➖➖🚥➖➖🚥➖➖
🔔🔔 پس خانه ای که سرشار از محبت و مهرورزی باشد میشود کانون سعادت و خوشبختی که بر اساس تقوا و رضامندی، پا میگیرد .
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعــــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_صد_سه ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ کمیل با چشمان نگران و ترسیده اش به سمانه نگاه کرد و
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_صد_چهار
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
کمیل در را باز کرد و به سمانه اشاره کرد که وارد خانه شود،سمانه وارد شد و با نگاهش اطرافش را وارسی کرد،کمیل عصبی کتش را روی مبل پرت کرد و به طرف سمانه که چادرش را از سر می کند نگاهی کرد.
سمانه روی مبل نشست و به تلویزیون خاموش خیره شد،کمیل روبه رویش ایستاد و دو دستش را به کمر زد.
ــ سمانه
ــ باتوام سمانه
کمیل به او نزدیک شد و چانه اش را در دست گرفت و به سمت خود چرخاند:
ــ وقتی حرف میزنم به من نگاه کن و جوابمو بده
سمانه شاکی گفت:
ــ مگه خودت نگفتی تمومش کنم و حرف نزنم ،بفرما ساکت شدم
کمیل عصبی از او دور شود و پشتش را به سمانه داد و دستی به سرش که از درد در حال انفجار بود کشید،دیشب درد زخمش و فکر سمانه او را تا دیر وقت بیدار نگه داشته بود،خسته نالید:
ــ تمومش کن سمانه،باور کن اونجوری که فکر میکنی نیست،بزار برات توضیح بدم
سمانه از جایش بلند شد و روبه رویش ایستاد.
ــ نمیخوام توضیح بدی،چیزی که باید میشنیدمو شنیدم
کمیل بازویش را در دست گرفت و خشمگین فریاد زد:
ــ لعنتی من اگه میخواستم به خاطر مراقبت کردن با تو ازدواج کنم که مثل قبلا هم میتونستم بدون اینکه بحث ازواج باشه ازت مراقبت کنم.
ــ من بچم کمیل ??بچم؟
ــ چیکار کنم که باور کنی سمانه؟تموم کن این موضوعو
ــ باشه ،تمومش میکنم،به بابام میگم که میخوایم تمومش کنیم
با اخم به او خیره شد و گفت:
ــ منظورت چیه؟
سمانه مردد بود برای گفتن این حرف اما آنقدر عصبی و ناراحت بود که نتوانست درست فکر کند به حرفش.
ــ منظورم اینه گه طلاق بگیریم
کمیل احساس کرد که زمان ایستاد،با ناباوری به سمانه نگاه می کرد،هضم جمله سمانه برایش سنگین بود،اما کم کم متوجه منظور سمانه شد.
سمانه رگه های عصبانیت ،خشم ،ناراحتی،اضطرتب را
که کم کم در چشمان کمیل موج میزدن را دید،با وحشت به صورت سرخ کمیل و رگ باد کرده ی گردنش نگاه کرد ،
دوباره نگاهش را به سمت چشمان کمیل برگرداند،کمیل با آنکه با شنیدن کلمه طلاق کل وجودش به آتش کشیده شده بود و دوست داشت آنقدر سر سمانه فریاد بزند که آرام شود،اما می دانست این راهش نیست ،نمی خواست سحانه از او بترسد،زیر لب چندبار صلوات فرستاد و خدا را یاد گرفت،آنقدر گفت و گفت تا کمی آرام گرفت،سمانه که نگران کمیل شد با صدای لرزان آرام صدایش کرد،اما با باز شدن چشمام کمیل و گره خوردن نگاه هایشان بهم ترسید و کمی خودش را عقب کشید.
کمیل اخمی بین ابروانش نشاند و جدی و خشمگین گفت:
ــ خوب اینو تو گوشت فرو کن تا آخر عمر که قراره کنار هم زندگی کنیم نداری یک بار دیگه سمانه فقط یک بار دیگه هم نمیخوام کلمه طلاقو از زبونت بشنوم،فهمیدی؟
سمانه سریع سرش را به علامت تایید تکان داد.
ــ وقتی بهت میگم گوش کن حرفمو،بزار برات توضیح بدم،مثل یه دختر خوب سکوت کن و حرفای منو گوش بده،
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
💠 آرامش شهدا
🌾فرمانده ها شلوغ می کردن سر به سر #حاج_حسین میذاشتن باز ساکت بود؛ کاظمی گفت: حاجی! حالا همین جا صبحونمونو🌯 می خوریم، یه ساعتی⏰ می خوابیم، بعد هم هرکسی #کارخودش
🌾گفت؛ من #بایدبرم خط با بچه های مهندسی قرار گذاشتم, زاهدی بلند شد رفت بیرون سوار ماشین #حاج_حسین شد🚙، بعد فرو کردش توی گِل. چهار چرخ ماشین توی گل بود.
🌾گفت؛ حالا اگه میتونی برو! #لبخندش از روی
صورتش پاک شد. بدون اینکه حرفی بزنه، رفت سوار شد🚙. دنده عقب➡️ گرفت. ماشین از توی گل درآمد رفت. فقط #نگاهش میکردیم
⭕️وقتی #دلمون_و_ذهنمون همه اش برای #خدا باشه آرامش داریم؛ شبیه #شهدا🌷 رفتار کنیم
#شهید_حسین_خرازی
🕊|🌹 @masjed_gram
#ریحانه
#داستان
#خواهرم_حجابت
💬یه روز یه خانم مثل هر روز بعد از کلی #آرایش💄💅 و با #پوشش_نامناسب راهی خیابونای شهر شد ... همینطوری که داشت میرفت وسط متلکای جوونا یه صدایی توجهش رو جلب کرد :
"خواهرم حجابت! بخاطر #خدا حجابت رو رعایت کن"
نگاه کرد، دید یه جوون ریشوئه
از همونا که ازشون متنفر بود!😣
به دوستش گفت باید حال اینو بگیرم، وگرنه شب خوابم نمیبره!!😡
مسیرشو سمت اون آقا کج کرد و گفت:
"تو اگه راست میگی چشمای خودتو کنترل کن و نگام نکن با اون ریشای مسخرهات" بعدشم با دوستش زدن زیر خنده و رفتن ...
پسر سرشو رو به آسمون بلند کرد و گفت: خدایا این کم رو از من قبول کن.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
⚡️پسره از ماشین پیاده شد و چند قدمی کنار دختر قدم زد و یهو حمله کرد بهش و به زور اونو سمت ماشینش کشید ...😰 دختر شروع کرد به داد و فریاد، اما کسی جلو نیومد، با صدای بلند التماس کرد، اما همه تماشاچی بودن، هیچکدوم از اونایی که تو خیابون بهش متلک میانداختن و زیباییشو تحسین میکردن حاضر نبودن جونشونو به خطر بندازن😏
دختر دیگه داشت ناامید میشد که دید یه جوون به سمتشون میاد و فریاد میزنه؛ آهای بی غیرت ولش کن، مگه خودت ناموس نداری.
وقتی بهشون رسید، سرشو انداخت پایین و گفت: خواهرم شما برو و یه تنه مقابل دزدای #ناموس ایستاد👌
دختر در حالی که هنوز شوکه بود و دست و پاش میلرزید یکدفعه با صدای هیاهو به خودش اومد و دید جوون ریشو از همونا که به نظرش #افراطی بودن و ازشون متنفر بود، افتاده روی زمین و تمام بدنش غرق خون شده ...💥
ناخوادآگاه یاد دیروز افتاد ...💭😞
☝️وقتی خواستن به زور سوارش کنن همون کسی بخاطرش از جونش گذشت که توی خیابون بهش گفت: خواهرم حجابت!
قرارگـــاهفرهــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلــــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_صد_چهار ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ کمیل در را باز کرد و به سمانه اشاره کرد که وارد خا
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_صد_پنج
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
ــ من میتونستم بدون اینکه باتو ازدواج کنم مراقبت باشم مثل روزای قبل،اما خودم نمیخواستم و دلم میخواست این موضوعو مطرح کنم،پس نه امنیت تو نه حرف های دایی منو مجبور به اینکار کردن،من خیلی وقت بود که میخواستم بیام و باتو حرف بزنم اما شرایطم مانعی شده بوند،اما با اون اتفاق همه چیز فرق کرد،تو دیگه از همه چیز با خبری،از زندگیم،کارم،سختیام ازهمه چیز من باخبری
عصبانیتی دیگر در صدای کمیل احساس نمی شد،اما صدایش ناراحتی خاصی داشت.
ـــ فکر میکنی برای من سخت نبود اینکه تو همسر من نباشی،فکر میکنی برام سخت نبود میخواستی با اون مرتیکه ازدواج کنی،برام خیلی سخت بود اما به خاطر اینکه اذیت نشی و کار من ،زندگی تورو بهم نریزه پا پیش نزاشتم ،من مردم باید قوی باشم اما این مرد بعضی وقت ها کم میاره
نیاز داره به کسی که آرومش کنه،باش حرف بزنه،درکش کنه و اون شخصبرای من تویی سمانه فقط تو
از سمانه فاصله گرفت و زیر لبـ زمزمه کرد:
ــ تو درمونی ،درد نشو
سمانه با ناراحتی از بی منطق بودنش ،به کمیل که بر روی مبل نشسته بود و سرش را میان دستانش گرفته بود،نگاهی انداخت ،حدس می زد آن سردرد های شدید دوباره به سراغ کمیل آمدند.
به کمیل نزدیک شد و کیف و چادرش که کنار کمیل بودند را برداشت،کمیل که فکر میکرد سمانه می خواهد برود،چشمانش را محکم برهم فشرد،اما با احساس حضورسمانه کنارش و دستی که بر شانه اش نشست ،از سمانه فاصله گرفت و سرش را بر روی پاهایش گذاشت.
سمانه دستی درون موهایش کشید و با دو دست شقیقه های کمیل را ماساژ داد،همزمان آرام زمزمه کرد:
ــ ببخشید،میدونم تند رفتم،بی منطق صحبت کردم،اما باور کن خیلی ترسیدم،کمیل الان تو تموم زندگیم شدی،من روی همه ی حرفات و کارات حساسم،حتی بعضی وقت ها حس میکنم که قراره تورو از دست بدم.
قطره اشکی از چشمان سمانه بر روی گونه کمیل نشست،کمیل چشمانش را باز کرد،چشمانش از درد سرش سرخ شده بودند،با دست اشک های سمانه را پاک کرد.
ــ گریه نکن خانومی
ــ کمیل قول بده تنهام نزاری
کمیل بوسه ای بر دستش نشاند و زمزمه کرد:
ــ جز خدا هیچ کس نمیتونه منو از تشو دور کنه،مطمئن باش سمانه
سمانه لبخندی بر لبانش نشست،و مشغول ماساژ سر کمیل شد.
به کمیل که به خواب عمیقی بر روی پاهایش رفته بود،خیره شده بود،با یادآوری یک ساعت پیش و دعوایشان و آرامش الان ،آرام خندید
از چهره ی کمیل خستگی میبارید،سمانه هم در این یک ساعت از جایش تکانی نخورد تا کمیل از خواب نپرد،چهره کمیل در خواب بسیار معصوم بود و سمانه در دل اعتراف کرد که کمیل با این قلب پاکش ماندنی نیست....
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
#پرسش_پاسخ #حدود_پوشش 👇🏻🌸👇🏻🌸
#ریحانه
🔴حدود پوشش کجا اومده⁉️
1⃣طبق آیه 31سوره نور، سعی کردم زینت هامو بپوشونم .
2⃣طبق همون آیه روسری(خمار) رو یه جوری دور سرم پیچوندم که موهام داخل باشه و گریبانم هم حفظ بشه.
3⃣در ضمن دستانم هم تا #مچ پوشوندم.
4⃣طبق آیات لباس هم به گونه ای نیست که چسبان و #تنگ باشه.
5⃣ در آخر هم پوشش پا رو با جوراب حفظ کردم و طبق همون آیه سوره نور به گونه ای راه 👠نمیرم که نگاه #نامحرم به سمت من باشه.
راستی یادم رفت بگم اینا مجازن💄و یا💅واسه وقتی که دورهمی مون کاملا خانومانه هس.
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
1_7870652.mp3
5.16M
❣ #سه_شنبه_هاے_جمڪرانی
همہ هسٺ
آرزویـم
ڪہ ببینـم از تـو
رویـی 😍
دعاے #توسل امشب فراموش نشود❤️
#اللہـم_عجـل_لولیڪ_الفـرجــ
🎤 #حاجمهدیمیرداماد
•🎙• @masjed_gram
#تلنگر
✍ مقام پدر و مادر در قرآن.
🔔 ببینید، چقدر مقامِ پدر و مادر بالاست:
👇👇👇
1⃣ خداوند برای اونها، هم فرمانِ دعا صادر کرده،
2⃣ و هم میگه جلوی پدر و مادرت پر و بالت رو پهن کن.
👈 یعنی نهایت فروتنی و مهر و محبت رو به اونها داشته باش
🕋 وَ اخْفِضْ لَهُما جَناحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ وَ قُلْ رَبِّ ارْحَمْهُما
(اسرا،۲۴)
✨و از روى مهربانى و لطف، بالِ تواضع خويش را براى آنان فرودآور.
✨و بگو: پروردگارا! بر آن دو رحمت آور.
👇👇👇
✅ پس، فرزند بايد نسبت به پدر و مادرش، هم متواضع باشه،
👌هم براشون از خداوند رحمت بخواد.
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_صد_پنج ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ ــ من میتونستم بدون اینکه باتو ازدواج کنم مراقبت ب
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_صد_شش
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
ــ سمانه این پاکتای رشته رو بیار برام
سمانه سریع پاکت های رشته را برداشت و کنار دیگ بزرگ آش گذاشت.
امروز عزیز همه را برای شام دعوت کرده بود،همه به جز کمیل و محمد آمده بودند،عزیز و سمانه مشغول پخت آش بودند،بقیه خانم ها در آشپزخانه مشغول بودند.
ـــ سمانه کمیل کی میاد؟
سمانه در حالی که رشته ها را می ریخت گفت:
ــ نمیدونم عزیز حتما الان پیداش میشه
ــ بهش یه زنگ بزن،به زهره هم بگو به شوهرش زنگ بزنه زود بیان
سمانه دیگ را هم زد و چشمی گفت.
گوشی اش را برداشت و شماره کمیل را گرفت،بعد از چند بوق آزاد صدای مردانه ی کمیل در گوشش پیچید.
ــ جانم
ــ سلام کمیل،خداقوت،کجایی
ــ ممنون خانومی،سرکارم
ــ کی میای؟
سرو صدای زینب و طاها بالا گرفت و سمانه درست نمی توانست صدای کمیل را بشنود،روبه بچه ها تشر زد:
ــ آروم بگیرید ببینم کمیل چی میگه
ــ هستی خانومی؟
ــ جانم،اره هستم بچه ها شلوغ بازی میکردن صداتو نمیشنیدم،نگفتی کی میای
ــ کارم تموم شد میام
ــ کی مثلا؟
ــ یه ساعت دیگه
ــ دایی محمد پیشته؟
ــ نه
ــ خب باشه پس منتظرتیم ،زود بیا
ــ چشم خانومی ،کاری نداری
ــ نه عزیزم،خداحافظ
ــ خداحافظ
سمانه چشم غره ای به زینب و طاها رفت و به طرف عزیز رفت،آرش با دیگ های کوچک به سمت سمانه امد
.
ــ آجی،اینارو عمه سمیه داد بدم بهت
سمانه به کمکش رفت و دیگ ها رو از او گرفت و روی تخت گذاشت.
ــ چی هستن؟
ــ این پیاز اونا هم کشک و نعناع
ــ ممنون
با صدای عزیز هردو از جایشان بلند شدند
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram