#خاطرات_شهدا
خط شلوغ شده بود
عراق خط را به آتش بسته بود. یک بسیجی از سنگر اصفهانی ها بیرون آمد ، تا بیرون آمد ، ترکش خورد.
آتش سنگین بود ، کسی به سمتش نمی رفت.
از این سمت من و حاج مجید و از سمت اصفهانی ها حاج حسین خرازی به سمت بسیجی دویدیم.
حاج حسین با آن دست نصف اش و دست دیگرش سر بسیجی را بلند کرد ، سر بسیجی را روی نیمه دستش گذاشت و با دست دیگرش صورت او را نوازش می کرد.
این صحنه عین روز جلو چشمانم است !!
می گفت ، داد !ا گوش بگیر. من فرمانده ات هستم. من حاج حسین هستم.
برو... نگاه دورو برت نکن... برو.... میگم نگاه نکن ، برو...
ناگهان بسیجی سرش به سمتی خم شد و شهید شد !!!
مدتها بعد حاجی را دیدم گفتم ، حقیقتش من چیزی توی دلم هست می خواهم از شما بپرسم ، باید خودتان برایم بگویید.
جریان شهادت آن بسیجی را گفتم.
در لحظه یک گلوله اشک از چشم حاج حسین سُر خورد و پائین آمد. گفت ،
من خودم این صحنه برایم پیش آمد.
روزی که دستم قطع شد ، بالا رفتم ، احساس می کردم دارم به سمت یک معبر نور می روم ،
یکی از من پرسید حاج حسین لشکرت را چی کار می کنی؟
تا نگاه پشت سرم کردم ، پائین افتادم !!
به این بسیجی به زبان خودمان می گفتم ،
خنگ نشی برگردی به دنیا .. برو... برو...
#سردارشهیدحاچ_حسین_خرازی
راوی : سردار مجتبی مینایی فرد
📕 همین نزدیکی
@masjed_gram