#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
فرمان ده دست تكان داد. حاجي از راننده خواست بايستد.
از پنجره ي ماشين كه نيمه باز بود، سلام و احوال پرسي كردند. فرمان ده به حاجي گفت:
«...اين بسيجي رو هم برسونين پايگاهش.»
.....
ـ حالا براي چي اومده بودي اين جا؟
بسيجي به كفش هاش اشاره كرد و گفت:
«...اينا ديگه داغون شده. اومده بودم اگه بشه يه جفت كفش بگيرم، ولي انگار قسمت نبود.»
حاجي دولا شد. در داشبورد ماشين را باز كرد و يك جفت كفش در آورد.
ـ بپوش! ببين اندازه است؟
كفش هاش را كند و سريع كفش هايي را كه حاجي داده بود پوشيد.
ـ به! اندازه است.👌
خودم اين كفش ها را براي حاجي خريده بودم؛ از انديمشك. كفش هايي را كه به بسيجي ها مي دادند نمي پوشيد.
همين امروز پنجاه جفت كفش از انبار گرفته بود ولي راضي نشد يك جفت براي خودش بردارد.
حاجي لب خندي زد و گفت «...خب پات باشه.»
بسيجي همين طور كه توي جيب هاش دنبال چيزي مي گشت، گفت «...حالا پولش چه قدر مي شه؟»
و حاجي خيلي آرام، انگار به چيزي فكر مي كرد گفت «...دعا كن به جون صاحبش.»
📚يادگاران، جلد۲
#شهيدمحمدابراهيم_همت
🕊|🌹 @masjed_gram
#زندگینامه_شهدا
روز 12 فروردین 32 در شهر رضای اصفهان در خانواده ای متدین و مستضعف به دنیا آمد .
در سال 52 مقطع دبیرستان را پشت سر گذاشت و با نمرات عالی در دانشسرای اصفهان ادامه تحصیل داد .
پس از انقلاب در تشکیل کمیته و سپاه اصفهان نقش اساسی داشت .
از خرمشهر ، چابهار ، کنارک ... به منطقه کردستان اعزام شد و تا سال 60 طی 25 عملیات ، در پاکسازی از وجود اشرار ، آزاد سازی ارتفاعات و درگیری با نیروهای عراق نقش اساسی داشت .
در آخرین روزهای عملیات خیبر در اسفند 62 در جزیره مجنون ، به شهادت رسید....
سردار خیبر
#شهیدمحمدابراهیم_همت
📕 ستارگان خاکی ، ج22
🕊🌷 @masjed_gram