#خاطرات_شهدا
🌸 بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین 🌸
#از_شهدا_الگو_بگیریم
رفته بودیم خرمشهر
بیشتر ماموریتا دو هفته طول
می کشید
روز سینزدهم بود.لباسای
شخصیم رو شستم و پهن کردم
تا بعد از ظهر اتو کنم و
آماده برگشتن به خونه بشم.
وقتی از سر کار برگشتم دیدم
محسن تموم لباسارو اتو زده و
مرتب گوشه اتاق گذاشته.
به شوخی بهش گفتم : شما از
خانمم هم بهتر اتو کشیدی
دستت درد نکنه.با این خط اتو
می شه سر برید فرمانده!
محسن فرمانده گروه بود و من
نیروی محسن
ولی اونقدر مخلص و بی ریا
بود که هر کاری می تونست
برای بچه ها انجام می داد
وقتی هم فرمانده خطابش می
کردیم ناراحت می شد
هیچوقت ندیدم به کسی دستور
بده. هر وقت میخواست کاری
انجام بده می گفت : اگه دوستان
صلاح بدونن این کار رو انجام
بدیم.
ماهم برای اینکه سر به سرش
بزاریم، می گفتیم : تا دستور
ندید انجام نمی دیم
ولی باز همون جمله رو تکرار
می کرد و لحنش دستوری
نمی شد 😍✌️
#شهید_محسن_فانوسی
#شهید_مدافع_حرم
🍃
🍃🍃 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
برای بچه ها خیلی وقت می ذاشت
لالایی های مخصوص براشون می خوند😴
توی یکی از شعرهاش دعا می کرد برای شهادت خودش، عجیب بود که با اینکه پاره تنش رو بغل کرده بود👧اما دعای شهادت می کرد ‼️
می گرفتش بغل ، می خوابوندش روی پاش و پشتش رو نوازش می کرد، تا خوابش ببره ☺️
فاطمه هم هروقت خوابش میومد و پدرش خونه بود، می رفت می خوابید روی پاش تا نوازشش کنه❤️
و وقتی نبود اونقدر بهانه می گرفت و گریه می کرد تا خوابش ببره😢😴
هم محمد و هم فاطمه به این نوع خوابیدن عادت کرده بودند |❤️|
از مشهد براش یه چادر کوچیک سفید گرفته بود
برای فاطمه روسری می پوشید و چادر رو سرش می انداخت و ازش عکس می گرفت📸
می گفت : دوست دارم دختر خوشگل بابا با حجاب باشه🙆
هر وقت برای خودش سجاده می انداخت برای محمد مهدی و فاطمه هم یکی یکی سجاده پهن می کرد👌
همیشه می گفت : باید به بچه ها نماز خوندن رو یاد بدیم تا خیالمون بابت عابت خودمون و بچه ها راحت باشه.
فاطمه رو برای نماز آماده می کرد و ازش عکس می گرفت📸 و قربون صدقه اش می رفت😊😍
به نماز اول وقت خیلی تاکید می کرد بعضی وقت ها که اذان می داد میومد آشپزخونه دستم رو می گرفت و می برد برای خوندن نماز✌️
می گفت : باید نماز رو اول وقت خوند تا بالا بره🍃
کار و ظرف و غذا پختن🍲 بمونه برای بعد 😊✋
#شهید_محسن_فانوسی
#راوی_همسر_شهید
🕊|🌹 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا 🍃
چند روزی قبل از اینکه محسن به سوریه بره ماخبردار شدیم اما هرچی بهش میگفتیم که میخوای بری سوریه یا نه؟ میگفت نه و خلاصه انکار میکرد
تا اینکه بالاخره وقتی دید ما خبردار شدیم یه چیزایی گفت،
وقتی گفت شاید برم بهش گفتم انشاءالله که میری و داعشی ها سرت رو میبرن و شهیدت میکنن...
محسن گفت دلت میاد که سر منو ببرن؟
گفتم حقیقتش نه انشاءالله که تیر میخوره بین دوتا ابروهات و شهید میشی( که همین اتفاق هم افتاد )
محسن گفت انشاءالله خودمم دوست دارم اینطوری شهید بشم بعد یه هو گفت : اگر شهید شدم برام گریه میکنی؟
به شوخی گفتم تو شهید شو ببین من چه ضجه ای برات بزنم تو مراسم، و هردو زدیم زیر خنده
و محسن گفت قول دادی گریه کنی ها ، خیالم راحت باشه؟
گفتم خیالت راحت راحت حسابی تو مراسمت اشک میریزم...
حالا که شهید شده می فهمم راز شوخی ها اونروزش چی بوده...خیلی دلم برای محسن تنگ شده
#شهید_محسن_فانوسی
#شهید_مدافع_حرم
@masjed_gram