eitaa logo
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
1.1هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
750 ویدیو
39 فایل
⚘️﷽⚘ اینجاییم که به صورت رسمی تمام محتوای معنوی ، سیاسی و... رو براتون قرار بدیم💚 . فقط کافیه روی پیام سنجاق شده بزنید تا کلی آمــوزش هـــــای رایگــــان ببینیــــــــد😍 . 💠 پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/5591463884 |🏻 @aragraphec_sharifi
مشاهده در ایتا
دانلود
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
🌸🍃 🍃 #رمان #دختر_شینا ❤️ #قسمت_بیست‌ویکم •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• ﷽ 💠 نمی تونستم
🌸🍃 🍃 ❤️ •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• ﷽ 💠 با رفتنش چیزی تو وجودم شکست.😔 دیگه دوریش رو نمی تونستم تحمل کنم!مهربونی رو برام تمام و کمال کرده بود، هیچ مردی تا به حال چنین رفتاری با زنش نداشت👌 هر جا می نشستم، تعریف از خوبی هاش بود.روز به روز احساس و علاقم نسبت بهش بیشتر می شد❤️🌹 انگار اونم همین طوری شده بود😁 چون سر یه هفته دوباره پیداش می شد💞 می گفت: قدم! تو با من چه کرده ای! پنج شنبه صبح که میشه دیگه دل تو دلم نیست، فکر می کنم اگه تو رو نبینم، می میرم🤕 ✨ همون روز با برادرم رفت و اسباب و اثاثیه ام رو از خونه مادرش آورد و خالی کرد توی یکی از اتاقای پدرم. اون شب اولین شبی بود که صمد تو خونه پدرم خوابید🌹☺️ توی روستا ما رسم نبود داماد خونه پدر زنش بخوابه، صبح که بیدار شدیم صمد از خجالت از اتاق بیرون نیومد😢 ❇️صبحانه و ناهارش رو بردم تو اتاق، شب که شد لباس پوشید و گفت: من میرم، تو هم اسباب و اثاثیه امون رو جمع کن و برو خونه "عموم"! 🔆 من اینجا نمیتونم زندگی کنم، از پدرت خجالت می کشم! همون روز تازه فهمیدم حامله ام.😍 چیزی به صمد نگفتم. فردای اون روز رفتم سراغ عمو صمد.بنده خدا تنها زندگی می کرد، زنش چن سال پیش فوت کرده! گفتم عمو جان بیا در حق من و صمد پدری کن. میخوایم چن روزی مزاحمتون بشیم، بعدم ماجرا رو براش تعریف کردم. 🔶عمو از خدا خواسته شد. با روی باز قبول کرد.☺️😌 به پدر و مادرم هم قضیه رو گفتم و با کمک هم وسایل رو جمع کردیم و آوردیم.بنده خدا عمو همون شب خونه رو سپرد به من.کلیدش رو داد به من و رفت خونه مادر شوهرم و تا وقتی ما ازون خونه نرفتیم بر نگشت🙃😇 ✳️چن روز بعد قضیه حاملگیم رو به زن داداشم گفتم. خدیجه خبر رو به مادرم داد.دیگه یه لحظه تنهام نمیذاشتن😊🌷 🌍یه ماه طول کشید تا صمد اومد. وقتی گفتم حامله ام، سر از پا نمی شناخت. چن روزی که پیشم بود، نمیذاشت از جام تکون بخورم، همون وقت بود که یه تیکه زمین از خواهرم خرید؛ چهارصد و پنجاه تومان. هر دوی ما خیلی خوشحال بودیم😍🤗 صمد می گفت:تا چن وقت دیگه کار ساختمون تهران تموم میشه، دیگه کار نمی گیرم، میام باهم خونه خودمون رو می سازیم. 🔆اول تابستون صمد اومد.باهم آستین هارو بالا زدیم و شروع به ساختن خونه کردیم. او شد اوستای بنا و من هم کارگرش. کمی بعد برادرش تیمور هم اومد کمکمون. 🌀تابستون گرمی بود. اتفاقا ماه رمضون هم بود، با این حال هم تو ساختن خونه به صمد کمک می کردم هم روزه می گرفتم. یه روز با خدیجه رفتیم حموم. از حموم که برگشتیم حالم بد شد، گرما زده شده بودم🤒🤕 از تشنگی داشتم هلاک می شدم، هر چقد خدیجه آب خنک روی سر و صورتم ریخت فایده نداشت. بی حال گوشه ای افتاده بودم. خدیجه افتاد به جونم که باید روزت رو بخوری😧 حالم بد بود ولی زیر بار نمی رفتم🙄 گفت: الان میرم به صمد میگم بیاد ببرتت دکتر😤 صمد داشت روی ساختمون کار می کرد. گفتم: نه... اونم طفلک روزه هست، الان حالم خوب میشه. کمی که گذشت حالم خوب نشد هیچ بد تر هم شد.😷🤒🤕 ✍ ادامه دارد ... •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• هر شب در ڪانال☺️👇🏻 📚http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e📚