eitaa logo
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
1.1هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
750 ویدیو
39 فایل
⚘️﷽⚘ اینجاییم که به صورت رسمی تمام محتوای معنوی ، سیاسی و... رو براتون قرار بدیم💚 . فقط کافیه روی پیام سنجاق شده بزنید تا کلی آمــوزش هـــــای رایگــــان ببینیــــــــد😍 . 💠 پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/5591463884 |🏻 @aragraphec_sharifi
مشاهده در ایتا
دانلود
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
🌸🍃 🍃 #رمان #دختر_شینا ❤️ #قسمت_بیست‌وپنجم •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• ﷽ 🌜 شب شده ب
🌸🍃 🍃 ❤️ •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• ﷽ 🔮 دو روز از رفتن صمد می گذشت، صبح برای نماز که بیدار شدم احساس کردم که حالم مثل هر روز نیست، کمر و شکمم درد میکرد، با خودم گفتم: باید تحمل کنم به این زودی که بچه به دنیا نمیاد👌 هر طور بود، کارام رو انجام دادم. غذا گذاشتم. لباسارو شستم. ظهر بود دیدم دیگه نمیتونم تحمل کنم، با چه حال زاری رفتم پیش خدیجه، یکی از بچه ها رو فرستاد پی قابله و خودشم اومد خونه ما😷🤒🤕 🌷از درد هوار میکشیدم، خدیجه تند و تند آب گرم و نبات برام درست میکرد و زعفران دم کرده به خوردم میداد. 💟کمی بعد شیرین جون و خواهرام هم اومدن، نزدیک اذون مغرب بچه به دنیا اومد، اون شب رو هیچ وقت فراموش نمی کنم، تا صدایی میومد نیم خیز میشدم دلم میخواست صمد در رو باز کنه و بیاد!😓😢 هر چند که تا صبح خوابم نبرد، ولی تا چشمام گرم میشد خواب صمد رو میدیدم و با هول از خواب بیدار میشدم😧😩😫 ✳️یه هفته از به دنیا اومدن بچه میگذشت، اونو خوابونده بودم تو گهواره که صدای در اومد، شیرین جون تو اتاق بود و به من و بچه می رسید، قبل اینکه صمد بیاد تو مادرم رفت! 💠 صمد اومد و نشست کنار رختخوابم، سرش رو پایین انداخته بود، آهسته سلام داد، زیر لب جوابش رو دادم، دستمو گرفت و احوالم رو پرسید، سرسنگین جوابش رو دادم. گفت: قهری؟! جوابش رو ندادم. دستم رو فشار داد و گفت حق داری! گفتم: یه هفته هست بچت به دنیا اومده حالا هم نمیومدی، مگه نگفتم نرو، گفتی خودم رو می رسونم، ناسلامتی اولین بچمونه نباید پیشم میموندی؟!☹️🙁😕😒 چیزی نگفت؛ بلند شد رفت سمت ساکش و گفت هر چی بگی حق داری ولی ببین برات چی آوردم، نمیدونی با چه سختی پیداش کردم، ببین همینه؟!🙃😇 پتوی کاموایی بود صورتی نبود ولی همونی بود که میخواستم😃😍 🔮پتو رو گرفتم و گذاشتم کنار گهواره، با شوق گفت نمیدونی چجوری پیداش کردم که😃 با دو تا از دوستام رفتیم خیابون یکی این سمت و اون یکی سمت دیگه خیابونا رو نگاه میکرد آخر هم خودم پیداش کردم😎🤗 آهسته گفتم: دستت درد نکنه! دستم رو گرفت و فشرد و گفت دست تو درد نکنه، کاش بودم، من رو ببخش. قدم! من گناه کارم میدونم، اگه من رو نبخشی چکار کنم؟!😔 گفت: دخترم رو بده ببینم🤗 گفتم حالم بده نمیتونم😶 گفت اگه زحمتی نیست خودت بزارش تو بغلم و بچه رو تو بهم بدی شیرینی خاص خودش رو داره🤗😍😘 بچه رو بوسید و گفت: خدایا صد هزار مرتبه شکر، چه بچه خوشگل و نازی😘😌❤️ همون شب صمد مهمونی گرفت و پدرم اسم اولین بچمون رو گذاشت خدیجه🙇♀👼 ❇️ بعد مهمونی ازش پرسیدم تا کی میمونی گفت تا دلت بخواد! ده پانزده روز🤗😊 گفتم پس کارت چی؟ گفت ساختمون رو تحویل دادیم، دو سه هفته دیگه میرم دنبال کار جدید🌻 اسمش این بود که پیش ما اومده، نبود که یا رزن بود یا همدان یا دمق. ✍ ادامه دارد ... •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• هر شب در ڪانال☺️👇🏻 📚http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e📚