eitaa logo
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
1.1هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
750 ویدیو
39 فایل
⚘️﷽⚘ اینجاییم که به صورت رسمی تمام محتوای معنوی ، سیاسی و... رو براتون قرار بدیم💚 . فقط کافیه روی پیام سنجاق شده بزنید تا کلی آمــوزش هـــــای رایگــــان ببینیــــــــد😍 . 💠 پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/5591463884 |🏻 @aragraphec_sharifi
مشاهده در ایتا
دانلود
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
🌸🍃 🍃 #رمان #دختر_شینا ❤️ #قسمت_بیست‌وچهارم •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• ﷽ آخر
🌸🍃 🍃 ❤️ •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• ﷽ 🌜 شب شده بود، اما صمد هنوز نیومده بود. دلم هول می کرد. رفتم خونه پدرم. شیرین جون ناراحت بود، میگفت حاج آقایت هم به خانه نیومده. هر چه پرسیدم کجاست، کسی جوابم رو نداد. 🌺چادر سر کردم و گفتم: حالا که اینطور شد، میرم خونه خودم. خواهرم جلومو گرفت و نذاشت. شصتم خبر دار شد برای صمد و پدرم اتفاقی افتاده😥 با این حال گفتم: من باید برم، صمد الان میاد خونه و نگرانم میشه! خدیجه که دید از پس من بر نمیاد، طوری که هول نکنم گفت: سلطان حسین رو گرفتن! سلطان حسین یکی از هم روستایی هامون بود. گفتم چرا؟! خدیجه گفت اخه سلطان حسین خبر آورده بود که حجت رو آوردن، اون باعث شده بود مردم تظاهرات کنن و شعار بدن، بخاطر همین اونو گرفتن و بردن پاسگاه دمق.👮👲 صمد هم خواسته بره پاسگاه بلکه سلطان حسین رو آزاد کنه ولی حاج آقا و بقیه نذاشتن و باهاش رفتن.👥👥 💠 اسم حاج آقام رو که شنیدم گریم گرفت و بهشون توپیدم که چرا گذاشتید حاج آقام بره اون پیر و مریضه اگه بلایی سرش بیاد شما مقصرید😤😠 ❇️اون شب تا صبح نخوابیدیم. صبح حاج آقا و صمد اومدن خوشحال بودن و میگفتن چون همه باهم متحد شده بودیم سلطان حسین رو آزاد کردن وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرش بیاد.🍃🌺🍃 نزدیک ظهر صمد لباس پوشید، میخواست بره تهران. ناراحت شدم. گفتم نمیخواد بری فردا پس فردا بچه به دنیا میاد ما تو رو از کجا پیدا کنیم؟!🤕😕 مثل همیشه با خنده😊 جواب داد نگران نباش خودم رو می رسونم.🌹 اخم کردم☹️ کتش رو در آورد و نشست و گفت اگه تو ناراحت باشی نمیرم ولی بخدا یه ریالم پول ندارم اصلا مگه قرار نبود این دفعه برم برای بچه وسایل بخرم؟!☺️🌹 بلند شدم براش غذا آماده کردم.غذاش رو که خورد سفارش ها رو دادم و تا دم در بدرقش کردم! موقع خدافظی بهش گفتم پتو یادت نره، ازونا که تازه مد شده، خیلی قشنگه صورتیش رو بخر!🌹😌🌹 وقتی از سر کوچه پیچید، داد زدم: دیگه نری تظاهرات. خطر داره. ما چشم انتظاریم!☺️ 🔷🔹برگشتم خونه، انگار یه دفعه خونه آوار شد روی سرم، بسکه دلگیر و ساکت شده بود، نتونستم طاقت بیارم، چادر سر کردم و رفتم خونه حاج آقام.🔷🔹 ✍ ادامه دارد ... •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• هر شب در ڪانال☺️👇🏻 📚http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e📚