مسجد امام محمدباقر علیه السلام
🌸🍃 🍃 #رمان #دختر_شینا ❤️ #قسمت_سیوچهار •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• ﷽ ✨جلو در ب
🌸🍃
🍃
#رمان
#دختر_شینا ❤️
#قسمت_سیوپنج
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
﷽
✨صمد ده روز تو بیمارستان موند. هر روز صبح بچه ها رو میسپردم به همسایه دیوار به دیوارمون و می رفتم پیش صمد، تا ظهر پیشش می موندم.
ظهر هم میومدم و دوباره می رفتم تا غروب پیشش می موندم.
📿یه روز بچه هاوخیلی نحسی کردن، ساعت یازده بود هنوز نرفته بودم بیمارستان که دیدم در زدن، در رو باز کردم، یکی از دوستای صمد بود که با خنده گفت: خانم ابراهیمی! رخت خواب صمد رو بندازید و براش قیماق درست کنید که آوردیمش.😁😃🌺
💠 با خوشحالی تو کوچه سرک کشیدم، تو ماشین بود بهم لبخند زد و با تکون دادن سر سلام و احوال پرسی کردم و با خوشحالی رفتم که رخت خوابش رو بندازم.☺️😍
تا ظهر دوستاش پیشش بودن و انقدر گفتن و خندیدن که اذان رو گفتن، دو تا نایلون که دارو هاش بود به همراه ساعتش دادن دستم و دستور و ساعت دارو ها رو بهم گفتن و رفتند.
🔮 اونارکه رفتنوصمد گفت: بچه ها رو بیار که دلم برلشون لک زده😉😘
بچه ها رو آوردم، اولش غریبی کردن ولی انقدر صمد ناز و نوازششون کرد، که یادشون اومد این مرد لاغر و ضعیف و زرد پدرشون هست.☺️🌺
از اون روز به بعد همه فامیل برای عیادت میومدن، صمد ناراحت بود چون دوست نداشت این بنده های خدا این همه راه رو برای عیادتش بیان😇
بخاطر همین گفت جمع کن بریم قایش، می ترسم برای کسی اتفاقی بیفته، اون وقت خودم رو نمی بخشم.
🌻 ساک رو بستم و راه افتادیم، خیلی سخت بود چون صمد نه می تونست بچه ها رو بغل کنه، نه ساک ها رو بگیره.
🌟 فامیل وقتی خبردار شدن به دیدن صمد اومدن، این اولین باری بود که توی قایش نگران رفتن صمد نبودم🙃
💟 صمد یه جا نشسته بود و هر روز پانسمانش رو عوض می کردم، کار برعکس شده بود، اینبار من دوست داشتم برم و به فامیل سر بزنم، صمد حوصلش سر می رفت و می گفت: قدم! کجایی؟؟ بیا بشین پیشم، بیا با من حرف بزن، حوصلم سر رفت.😌🌷😁
بعد چن سالی که از ازدواجمون می گذشت این اولین باری بود که بدون دغدغه و هراس از دوری و جدایی می نشستیم و حرف میزدیم.💞💕
خدیجه به شیرین جون می گفت شینا☺️
همین شینا گفتن خدیجه باعث شد همه فامیل به شیرین جون بگویند شینا!!!👌
✍ ادامه دارد ...
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
هر شب در ڪانال☺️👇🏻
📚http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e📚