eitaa logo
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
1.1هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
750 ویدیو
39 فایل
⚘️﷽⚘ اینجاییم که به صورت رسمی تمام محتوای معنوی ، سیاسی و... رو براتون قرار بدیم💚 . فقط کافیه روی پیام سنجاق شده بزنید تا کلی آمــوزش هـــــای رایگــــان ببینیــــــــد😍 . 💠 پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/5591463884 |🏻 @aragraphec_sharifi
مشاهده در ایتا
دانلود
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
🌸🍃 🍃 #رمان #دختر_شینا ❤️ #قسمت_سی‌وچهار •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• ﷽ ✨جلو در ب
🌸🍃 🍃 ❤️ •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• ﷽ ✨صمد ده روز تو بیمارستان موند. هر روز صبح بچه ها رو میسپردم به همسایه دیوار به دیوارمون و می رفتم پیش صمد، تا ظهر پیشش می موندم. ظهر هم میومدم و دوباره می رفتم تا غروب پیشش می موندم. 📿یه روز بچه هاوخیلی نحسی کردن، ساعت یازده بود هنوز نرفته بودم بیمارستان که دیدم در زدن، در رو باز کردم، یکی از دوستای صمد بود که با خنده گفت: خانم ابراهیمی! رخت خواب صمد رو بندازید و براش قیماق درست کنید که آوردیمش.😁😃🌺 💠 با خوشحالی تو کوچه سرک کشیدم، تو ماشین بود بهم لبخند زد و با تکون دادن سر سلام و احوال پرسی کردم و با خوشحالی رفتم که رخت خوابش رو بندازم.☺️😍 تا ظهر دوستاش پیشش بودن و انقدر گفتن و خندیدن که اذان رو گفتن، دو تا نایلون که دارو هاش بود به همراه ساعتش دادن دستم و دستور و ساعت دارو ها رو بهم گفتن و رفتند. 🔮 اونارکه رفتنوصمد گفت: بچه ها رو بیار که دلم برلشون لک زده😉😘 بچه ها رو آوردم، اولش غریبی کردن ولی انقدر صمد ناز و نوازششون کرد، که یادشون اومد این مرد لاغر و ضعیف و زرد پدرشون هست.☺️🌺 از اون روز به بعد همه فامیل برای عیادت میومدن، صمد ناراحت بود چون دوست نداشت این بنده های خدا این همه راه رو برای عیادتش بیان😇 بخاطر همین گفت جمع کن بریم قایش، می ترسم برای کسی اتفاقی بیفته، اون وقت خودم رو نمی بخشم. 🌻 ساک رو بستم و راه افتادیم، خیلی سخت بود چون صمد نه می تونست بچه ها رو بغل کنه، نه ساک ها رو بگیره. 🌟 فامیل وقتی خبردار شدن به دیدن صمد اومدن، این اولین باری بود که توی قایش نگران رفتن صمد نبودم🙃 💟 صمد یه جا نشسته بود و هر روز پانسمانش رو عوض می کردم، کار برعکس شده بود، اینبار من دوست داشتم برم و به فامیل سر بزنم، صمد حوصلش سر می رفت و می گفت: قدم! کجایی؟؟ بیا بشین پیشم، بیا با من حرف بزن، حوصلم سر رفت.😌🌷😁 بعد چن سالی که از ازدواجمون می گذشت این اولین باری بود که بدون دغدغه و هراس از دوری و جدایی می نشستیم و حرف میزدیم.💞💕 خدیجه به شیرین جون می گفت شینا☺️ همین شینا گفتن خدیجه باعث شد همه فامیل به شیرین جون بگویند شینا!!!👌 ✍ ادامه دارد ... •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• هر شب در ڪانال☺️👇🏻 📚http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e📚