مسجد امام محمدباقر علیه السلام
🌸🍃 🍃 #رمان #دختر_شینا ❤️ #قسمت_سیوسه •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• ﷽ 📿مجب
🌸🍃
🍃
#رمان
#دختر_شینا ❤️
#قسمت_سیوچهار
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
﷽
✨جلو در بخش که رسیدیم، تیمور به نگهبانی که جلو در بود گفت: میخوایم آقا ابراهیمی رو ببینیم.
💠 نگهبان مخالفت کرد و گفت: ایشون ممنوع الملاقاته.
دست خودم نبود، شروع کردم به گریه و التماس کردن، همین موقع، پرستاری اومد و وقتی فهمید همسر صمد هستم دلش سوخت؛ گفت: فقط تو میتونی بری تو، بیشتر از دو سه دقیقه نشه زود برگرد!
📿پاهام رمق نداشت به دیوار دست گرفتم که نیوفتم، با چشم رو تختا دنبال صمد می گشتم، صمد نبود، قلبم داشت از حرکت می ایستاد، پس صمد من کجاست؟😢
یه دفعه چشمم افتاد به آقا یادگاری، یکی از دوستای صمد، اونم منو دید، گفت: سلام خانم ابراهیمی، آقا ابراهیمی اینجا خوابیدن و اشاره کرد به تخت کناری!
🔷باورم نمی شد، یعنی اون مرد صمد بود؟😳😱
چقدر لاغر و زرد و ضعیف شده بود؟
گونه هاش تو رفته بود و استخونای زیر چشمش بیرون زده بود😔
جلو تر رفتم، یه لحظه ترس برم داشت، پاهای زردش که از ملحفه بیرون زده بود، لاغر و خشک شده بود، با خودم فکر کردم نکنه خدای نکرده...😱😰
رفتم کنارش، متوجه ام شد، به آرومی چشماش رو باز کرد و گفت بچه ها کجان؟
😢بغض راه گلوم رو بسته بود، به سختی می تونستم حرف بزنم، ولی به هر جون کندنی بود گفتم: پیش خواهرم، حالشون خوبه، تو خوبی؟
🤕نتونست جواب بده، سرش رو به نشونه تایید تکون داد. تموم حرف ما این بود، به سرم و کیسه خونی که بهش وصل بود نگاه کردم، همون پرستار اومد و اشاره کرد برم بیرون!
تو راهرو که رسیدم دیگه اختیار دست خودم نبود، نشستم کنار دیوار. پرستار دستم رو گرفت و بلندم کرد و گفت: بیا با دکترش حرف بزن.
🔆دکتر گفت: خانم ابراهیمی! خدا هم به شما رحم کرد هم به آقای ابراهیمی، هر دو کلیه همسرتون به شدت آسیب دیده، اما وضع یکی از کلیه هاش وخیم تره، احتمالا از کار افتاده.
💉💊📌
بعد مکثی کرد و گفت: دیشب داشتن اعزامشون می کردن تهران که من رسیدم و عملشون کردم. اگه دیر رسیده بودم و اعزامشون کرده بودن حتما تو راه اتفاقی براشون میوفتاد.
عملی که انجام شد رضایت بخشه، فعلا خطر رفع شده، البته همونطور که عرض کردم برای یکی از کلیه هاشون کاری از دست ما بر نمیومد.
✍ ادامه دارد ...
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
هر شب در ڪانال☺️👇🏻
📚http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e📚