مسجد امام محمدباقر علیه السلام
🌸🍃 🍃 #رمان #دختر_شینا ❤️ #قسمت_هجدهم •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• ﷽ 🎀 بچه ها داشت
🌸🍃
🍃
#رمان
#دختر_شینا ❤️
#قسمت_نوزدهم
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
﷽
💠 از فردا صبح صمد دنبال پیدا کردن کار رفت.
توی قایش کار پیدا نکرد، مجبور شد به رزن بره، وقتی دید نمیتونه تو رزن هم کاری پیدا کنه، ساکش رو بست و رفت تهران.🚙
چند رو بعد برگشت و گفت: کار خوبی پیدا کردم، باید از همین روزا کارم رو شروع کنم، اومدم بتو خبر بدم😇 حیف شد نمیتونم عید پیشت بمونم، چاره ای نیست☹️
خیلی ناراحت شدم.
اعتراض کردم: من واسه عید امسال نقشه کشیدم نمیخواد بری😕
✳️صمد از من بیشتر ناراحت بود، گفت: چاره ای ندارم. تاکی باید پدر و مادرم خرجم رو بدن؟
دیگه خجالت میکشم، نمیتونم سر سفره اونا بشینم، باید نون خودمون رو بخوریم.
💟 صمد رفت، اون عید که اولین عید بعد عروسیمون بود، تنها سر کردم.
روزای سختی بود. هر شب با بغض و گریه سرم رو روی بالش میذاشتم. هر شب هم خواب صمد رو می دیدم.
❇️ وقتی عروسای دیگه رو می دیدم که با شوهراشون شونه به شونه ازین خونه به اون خونه می رفتن و عیدی می گرفتن، به زور می تونستم جلو گریم رو بگیرم😭
🌴🌳🌲🌿
فروردین تموم شده بود، اردیبهشت اومده بود و هوا بوی شکوفه و گل میداد. انگار خدا ازون بالا هر چی رنگ سبز داشت، ریخته بود روی زمینای قایش🍃🌺🍃
یه روز مشغول کار خونه بودم که موسی، برادر کوچیک صمد از توی کوچه صدا زد: صمد!
صمد اومده😍😇
نفهمیدم چیکار میکنم، پا برهنه پله های ایوون رو دوتا یکی کردم، پارچه ای از روی بند رخت تو حیاط برداشتم، رو سرم انداختم و دویدم توی کوچه.
صمد اومده بود😍😍😍
می خندید و به طرفم می دوید🏃🏃🏃
دو تا ساک بزرگ هم دستش بود، وسط کوچه بهم رسیدیم، ایستادیم و چشم تو چشم هم، بهم خیره شدیم😊❤️☺️
چشمان صمد آب افتاده بود، منم گریم گرفت، یه دفعه زدیم زیر خنده😅😂😆😄
گریه و خنده قاتی شده بود.
یادمون رفته بود بهم سلام بدیم😁😬
شونه به شونه هم تا حیاط اومدیم. جلو اتاقمون که رسیدیم، صمد یکی از ساک هارو داد دستم.
گفت: اینو برای تو آوردم. ببرش اتاق خودمون.💞💞💞
اهل خونه که متوجه اومدن صمد شدن اومدن استقبالش!
همه جمع شدن تو حیاط و بعد سلام و احوال پرسی و دیده بوسی همه باهم رفتیم تو اتاق مادر شوهرم.
صمد ساک رو زمین گذاشت.💼
👨👨👦👨👨👧 همه دور هم نشستیم و از اوضاع و احوالش پرسیدیم، سیمان کار شده بود و روی یه ساختمون نیمه کاره مشغول به کار بود.
🌏کمی که گذشت ساک رو باز کرد و سوغاتی هایی که واسه پدر و مادر و خواهر ها و بردر هاش آورده بود بین اونا تقسیم کرد🌺🌷
همه چی اورده بود از روسری و شال و بلوز و شلوار و چتر.👞👢👛👒🕶👔👖👚
کبری که ساک من رو از پشت پنجره دیده بود اصرار می کرد و میگفت:قدم! تو هم برو سوغاتی هات رو بیار ببینیم☺️
خجالت می کشیدم.
گفتم: بعدا ! خواهر شوهرم فهمید و دیگه پی اش رو نگرفت.
وقتی به اتاق خودمون رفتیم، صمد اصرار کرد که زود تر ساک رو باز کنم🙃
واقعا سنگ تموم گذاشته بود،برام چن تا دامن و روسری و پیراهن خریده بود!
گفتم چه خبره؟!
مگه رفتی مکه؟؟؟👀
گفت: قابل تو رو نداره!😇میدونم خونه ما خیلی زحمت میکشی، خونه داری واسه ده دوازده نفر کار آسونی نیست، اینا هم که قابل تو رو ندارن.
😉😊😌
گفتم: چرا خیلی زیادن!
خندید و ادامه داد: روز اولی که به تهران رفتم، با خودم عهد بستم روزی یه چیز برات بخرم.
اینا هر کدوم حکایتی داره😊🌷
✍ ادامه دارد ...
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
هر شب در ڪانال☺️👇🏻
📚http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e📚
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_هجدهم ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ هر دو ساکت شدند،تنها صدایی که سکوت را شکسته بود نف
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_نوزدهم
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
سمانه با صدای گوشی ،سریع کیفش را باز کرد و گوشی را از کیف بیرون آورد، با دیدن اسم صغری لبخندی زد:
ــ جانم
ــ بی معرفت،نمیگی یه بدبخت اینجا گوشه اتاق افتاده،برم یه سری بهش بزنم
ــ غر نزن ،درو باز کن دم درم
و تنها صدایی که شنید ،صدای جیغ بلند صغری بود.
خندید و"دیوونه ای " زیر لب گفت.
در باز شد و وارد خانه شد،همان موقع یاسین با لباس های سبز پاسداری از خانه بیرون آمد،با دیدن سمانه لبخندی زد و گفت:
ــ به به دختر خاله،خوش اومدی
ــ سلام،خوب هستید؟
ــ خوبم خداروشکر،تو چطوری ؟ این روزا سرت حسابی شلوغه
ــ بیشتر از شما سرم شلوغ نیست
ــ نگو که این انتخابات حسابی وقتمونو گرفته،الانم زود اومدم فقط سری به صغری بزنم و برم،فردا انتخاباته امشب باید سر کار بمونیم.
ــ واقعا خسته نباشید،کارتون خیلی سنگینه
لبخندی زد و گفت:
ــ سلامت باشید خواهر،در خدمتیم ،من برم دیگه
سمانه آرام خندید و گفت:
ــ بسلامت،به مژگان و طاهاسلام برسونید.
ــ سلامت باشید،با اجازه
ــ بسلامت
سمانه به طرف ورودی رفت ،سمیه خانم کنار در منتظر خواهرزاده اش بود،سمانه با دیدن خاله اش لبخندی زد و که سمیه خانم با لبخندی غمگین جوابش را داد که سمانه به خوبی ،متوجه دلیل این لبخند غمگین را می دانست،بعد روبوسی و احوالپرسی به اتاق صغری رفتند ،صغری تا جایی که توانست ،به جان سمانه غر زده بود و سمانه کاری جز شنیدن نداشت،با تشر های سمیه خانم ،صغری ساکت شد،سمیه خانم لبخندی زد و روبه سمانه گفت:
ــ سمانه جان
ــ جانم خاله
ــ امروز هستی خونمون دیگه؟
ــ نه خاله جان کلی کار دارم ،فردا انتخاباته،باید برم دانشگاه
ــ خب بعد کارات برگرد
صغری هم با حالتی مظلوم به او خیره شد،سمانه خندید ومشتی به بازویش زد:
ــ جمع کن خودتو
ــ باور کن کارام زیادن،فردا بعد کارای انتخابات ،باید خبر کار کنیم،و چون صغری نمیتونه بیاد من خسته باشم هم باید بیام خونتون
سمیه خانم لبخندی زد:
ــ خوش اومدی عزیز دلم
سمانه نگاهی به ساعتش انداخت
ــ من دیگه باید برم ،دیرم شد،خاله بی زحمت برام به آژانس میگیری
ــ باشه عزیزم
سمانه بوسه ای بر روی گونه ی صغری زد و همراه سمیه خانم از اتاق خارج شدند.
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram