#خاطرات_شهدا 🍃
هر وقت کارش جایی گیر می کرد و تیرش به سنگ میخورد، زنگ 📞میزد که برایش قرآن بخوانم.
داشتم غذا درست میکردم،
زنگ میزد که:
مامان یه #یس برام بخون کارم رو رها میکردم و مینشستم جَلدی برایش میخواندم.☺️
میخواست زمینیرا که پدرش بهش داده بود، بفروشد و جای دیگری خانه🏡 بخرد .
چهل سورهی حشر برایش نذر کردم سیهشتمی را که خواندم به فروش رفت.
وقتی میآمد خانهمان و میدید دارم #قرآن میخوانم، به خانمش میگفت: ببین مامانم داره قرآن میخونه که #شهید نشم🍃
خون خونش رو میخورد و میگفت:
همین که میان اسمم رو بنویسن برای سوریه، خط میزنن میگن #حججی نه.
گریه میکرد و میگفت😭:
نکنه کسی رفته و چیزی گفته،بابا حرفی نزده باشه؟!
#نقل_از_مادر_شهید ✨
📚 کتاب #سربلند
#شهیدمحسن_حججی
@masjed_gram
#خاطرات_شهدا 🍃
با دوستاش رفته بود راهیان نور ، "دیار شهدا" ...
مناطقی که به گفته "خودش" غریب بود...
موقع برگشت از سفر، اتوبوس🚌 رفت ولی "رسول" نرفت!❗️
گفت جا موندم..
بعدا فهمیدیم داستان از این قراره که تیم تفحص مستقر شده بوده و "رسول" هم با خبر شد و دلش می خواست یه مدتی رو باهاشون باشه....😊
اون یه مدت شد 10 روز!
واز همان جا بود که با "شهید محمد حسین محمد خانی" آشنا شد.
با آمدن "رسول" به منطقه شرهانی،بعد از مدت ها یک "شهید" پیدا شد....☺️
چه ذوق و شوقی داشت موقع تعریف کردن ماجرای پیدا شدن "شهید" ...
#نقل_از_مادر_شهید🍃
#شهیدرسول_خلیلی 🌷
@masjed_gram