#خاطرات_شهدا 🍃
پرسید:
"ناهارچۍداریم مادر؟ "
مادرگفت :
"باقالۍپلو باماهی..
باخنده روڪردبه مادر وگفت :
"ماامروزاین ماهیها را میخوریم
ویڪروزی این ماهی ها مارا ...🌱"
چندوقت بعد در عملیاتوالفجر۸درون اروندرود گم شد...
مادرشتا آخرعمرلب به ماهی نزد...
#شهید_غلامرضا_آلویی
@masjed_gram
#خاطرات_شهدا 🍃
اي خواهر كوچكم رقيه زمان باش ويزيديان را رسوا كن. پدر و مادرم اين درس را به من آموختند كه هميشه در زندگي از تبار حسينيان باشيم نه از يزيديان زمان و برادرانم كه بايد همچون ياران حسين (ع) سلاح افتاده مرا بدوش گرفته بر دشمنان اسلام وقرآن دليرانه بتازند، و به خواهرانم زينب وار پيام خون مرا به گوش جهانيان.
#شهید_حسن_نمکی_خلجان🕊
@masjed_gram
#خاطرات_شهدا 🍃
سفارش #شهید به پسرش:
حسین بابا !
من تؤ را و تمام اعضاے
#خانواده را خیلی دوسٺ دارم ...😊
اگر تونستۍ مانند همیشہ و بلڪه بیشترهـر شب قبل از خؤاب مـادر، خواهر وبرادرت را ببوس و صبحها با سلام ڪردن و صـبح بخیر گفتن روحیهبخـش خانواده باش...💔🍃
#شهید_محمد_رضا_عسکری_فرد🌹
@masjed_gram
#خاطرات_شهدا 🍃
یڪروز به تعدادے از رزمنـدههای نبݪ و الزهراء درس مۍداد.👮♀
وسـط درس دادݩ ناگهان همہ دراز کشیدند!😂😂
به عربے پرسیـد:«چتون شده؟»😐
گفتند:«شما گفتید دراز بڪشید!»😂
فهمید سوتۍ داده😂🤦♂
به روی خودش نیـاورد.
گفت:«میخواستم ببینم بیدارید یا نه!»😅😁
#شهید_عباس_دانشگر 🌱
@masjed_gram
#خاطرات_شهدا 🌷
شهید مرتضی خیلی دوست داشتن با دوستان قدیمی و هیئتی اش رفت وآمد داشته باشیم
و به همین خاطر معمولا مهمانی دوره ای داشتیم... وزمانی که نوبت منزل 🏡ما میشد ایشون تاکید داشتند که همه چیز ساده وبه دورازتشریفات باشد.
تاهمه احساس راحتی وصمیمیت بکنند هیچوقت اجازه نمی دادندکه دو نوع غذاتدارک ببینم
صمیمیت شهید مرتضی ودوستانش به حدی بود که یادم میآید در ماه مبارک رمضان🌙 یکی ازدوستان صمیمی اش قصد داشت ضیافت افطاری داشته باشد وچون ما درسفرمشهدبودیم منتظرشدندتا برگردیم وبعداین مهمانی برگزار شد .😊
دوستان شهید مرتضی خیلی به ایشان ارادت ویژه ای داشتند و همدیگر را برادرخطاب می کردندـ.
و این دوستی حتی بعد از شهادت ایشان دستخوش تغییر نشد💔
#شهید_مرتضی_مسیبزاده
🕊 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا 🍃
همیشه میگفت :
میخواهم شهید شوم!
پس از جنگ ما می گفتیم
جنگ دیگر تمامشده و شهادتی نیست
ولی پاسخ می داد :
من میدانم «شهید» خواهم شد...
[به نقل از برادر شهید]
جانباز شیمیایی دفاع مقدس
بازنشسته تیپ۳۶ انصارالمهدی زنجان
در ۲۵ آبان سال۱۳۹۶ بر اثر انفجار مین
در محور بوکمال مجروح شد و در حین
انتقال به پشت جبهه بهدرجه شهادت رسید
#شهید_مدافع_حرم
#خیرالله_صمدی
#شهدا_رو_یادکنیم_باذکر_صلوات
@masjed_gram
#خاطرات_شهدا 🍃
هردفعه هم که میرفتیم حرم،ازهمان ابتدایی که واردمیشدیم،تا زمانی که به ضریح میرسیدیم،قدم به قدم به آقا سلام میداد.
یه بار ازش پرسیدم چرا اینقدر سلام میدی؟🤔یه بارموقع رفت ویه بار موقع برگشت سلام بدی کافیه دیگه...
گفت:میخوام اونقدر به امام رضاع سلام بدم تا بالاخره آقا جواب یکی از سلام های منو بده وبهم نگاه کنه...☺️
هر دفعه هم که میرفتیم،چشمش که به گنبد طلایی آقامیفتاد،دستانش رو به سمت آقا میگرفت وبا ذوق تمام گفت😍☺️:آقاجان،ممنووووونتم که نوه ات رو به من سپردی،ممنوووونم که منو لایق دونستی تا نگه داره نوه ی شما باشم...
آقاجان دعاکن بتونم از سلاله ی ساداتت به درستی مراقبت و رفتار کنم وکوچک ترین کوتاهی در حق همسرم که از نوادگان شماهست،نکنم.🍃
#شهید_حسین_هریری ✨
@masjed_gram
#خاطرات_شهدا 🍃
سال اول دبیرستان بیماری عجیبی گرفت دکترها بعداز یکماه بستری شدن گفتند:رضا فلج شده کم کم فلج شدنش از پاها به بالا و جانش را میگیرد...
بعداز قطع امید پزشکان گفتم هیچکس مصیبت زده تر از حضرت زینب نیست نذر عمهی سادات کردم تا رضا خوب شود برای خودشان یک روز در کمال ناباوری دیدم رضا دست به دیوار گرفت و راه رفت آن روز زینب کبری پسرم را شفا داد و امروز رضا فدائی زینب شد...😊🌹
خاطرهای از زندگی شهید رضا کارگر برزی
منبع: کتاب مدافعان حرم ، صفحه ۱۱۵
#شهید_رضا_کارگر_برزی
@masjed_gram
#خاطرات_شهدا 🍂
حمید اقا خرید کردن🛍 از بازار رو دوست نداشتن دلیلش هم بخاطر وضع حجاب بعضی از خانمها بود ....
هر وقت مجبور بودیم برای خرید بریم بازار سعی میکرد سریع برگرده و عصبی میشد با اینکه بسیار سخت پسند بود ولی نهایت تلاشش رو میکرد سریع تر برگرده چون شرایط حجاب خانم ها و رفتار اقایون براش قابل تحمل نبود .
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
+ سالروز شهادت💚
@masjed_gram
#خاطرات_شهدا 🍃
شـهـادت دوستانش او را بسیار
اندوهگین می کرد💔
این اواخـر
در نمازهاے شبش بسیار گریه مے کرد😭
و در قنوت هایش مے خواند که
"الهم الرزقنی شهاده الحسین(ع)
یوم الورود
و ثبت لی قدم صدق عندک مع الحسین(ع)
و اصحاب الحسین(ع)
الذین بذلو مهجهم دون الحسین(ع)😔💚
#نقل_ازهمسر_شهيد
#شهید_ابوالفضل_راه_چمنی
@masjed_gram
#خاطرات_شهدا 🍂
رسم خوبی داشتیم ماه رمضون ها بعضی شب ها چندتا از مربی ها جمع میشدیم افطاری میرفتیم خونهی دانش آموزا یه بار تو یکی از شبا تو ترافیک گیر کردیم اذان گفتند علی گفت: وحید بریم نماز بخونیم؟وقت نمازه. من گفتم پنج دقیقه بیشتر نمونده علی جان بزار بریم اونجا میخونیم. نشون به اون نشون که یک ساعت و نیم بعد رسیدیم به خونهی بنده خدا!
از ماشین که پیاده شدیم زد رو شونمو گفت: کاری موقع نماز اول وقت انجام بشه ابتر میمونه!!!
#شهید_علی_خلیلی
@masjed_gram
#خاطرات_شهدا 🍂
وقتے مےاومد خونہ
دیگه نمے ذاشت من کار کنم
زهرا رو مےذاشت رو پاهاش
و با دست بہ پسرمون غذا میداد
مےگفتم : یکے از بچہ ها رو
بده بہ من🙃
با مهربونے مےگفت :
نہ شما از صبح تا حالا
بہ اندازه کافے زحمت کشیدے
مهمون هم کہ میامد
پذیرایے با خودش بود
دوستاش بہ شوخے مےگفتن :
مهندس کہ نباید تو خونه کار کنہ!
مےگفت: من کہ از حضرتعلے{ع}
بالاتر نیستم مگہ بہ حضرتزهرا{س}
کمك نمے کردند؟!💙
شهآب ص⁷⁴
#روایتے_از_همسرِ
#شهید_حسن_آقاسی_زاده
🌼| @masjed_gram