#خاطرات_شهدا
🔸گاهی مزارش که میروم اتفاقهای عجیبی میافتد که #زنده_بودنش را حس میکنم، یک شب🌙 نزدیکیهای اذان صبح خواب دیدم که حمید گفت:《#خانومم خیلی دلم برات تنگ شده💔 پاشو بیا مزار》
🔹معمولا #عصرها سر مزارش میرفتم ولی آن روز صبح از خواب که بیدار شدم راهی گلزار🌷 شدم از نزدیکترین مغازه به #مزارش چندشاخه گل نرگس🌸 و یک جعبه خرما خریدم، میدانستم این شکلی راضیتر است👌
🔸همیشه روی رعایت #حق_همسایگی تاکید داشت، سر مزار که میرم سعی میکنم از نزدیکترین مغازه به مزارش که #همسایه_گلزار شهداست🌷 خرید کنم.
🔹همین که نشستم و گلها را روی سنگ مزار گذاشتم #دختری آمد و با گریه😭 من را بغل کرد، هق هق گریههایش امان نمیداد حرفی بزند، کمی که #آرام_شد
🔸گفت: عکس #شهیدتون رو توی خیابون دیدم، به شهید گفتم که من شنیدم شماها برای پول💰 رفتید، حق نیستید❌ باهات یه #قراری میزارم
🔹 فردا #صبح میام سره مزارت، اگه همسرت💞 را دیدم میفهمم که اشتباه کردم📛 #تو اگه به حق باشی از خودت به من یه نشون میدی، برایش #خوابی را که دیده بودم تعریف کردم
🔹گفتم: من معمولاً غروبها میام اینجا، ولی دیشب #خودحمید خواست که من اول صبح بیام سرمزارش🌷، از آن به بعد با اون خانوم دوست شدم☺️، خیلی رویه زندگیاش عوض شد، تازه فهمیدم که دست #حمید برای نشان دادن راه خیلی باز👌
📚برشی از کتاب #یادتباشد
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#راوی_همسر_شهید
🕊|🌹 @masjed_gram
زیارت ال یاسین.mp3
زمان:
حجم:
2.51M
زیارت #آلیاسین
🎤با صدای محسن فرهمند
نام تو را میبرم قلبم غریبی میکند
چشم انتظاری در دلم درد عجیبی می کند
تعجیل در ظهور 14 مرتبه #صلـــــوات
☄اللہم عجل لولیک الفرج☄
•🎙• @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
#ریحانه #چرا_حجاب قابل توجه افرادی که معتقدند #حجاب زوری اسلام واجباریه ❗️ این خانم غیرمسلمون #ر
#ریحانه
#چرا_حجاب
‼️قابللل توجه افرادی که میگن حجاب زوری اسلامه و بیدلیله
این خانم غیرمسلمون روسری پوشیده وبرای این پوشش چندتا دلیل داره 👇
بقیه موارد در پست ریپلی شده ✅
...4⃣پوشاندن موهایم نه تنها سخت نیست بلکه زیبا، راحت وکاربردی است.😘
چون دیگر #نگران قضاوتهای سطحی مردم جامعه در مورد حالت موهایم #نیستم. 😊
و لازم نیست که چندصد دلار برای محصولات آرایشی بپردازم و خودِ غیرواقعیام جلوه بدهم. من میخواهم #خود_واقعیام باشم. بدون آرایش ...
5⃣ من #سالهای_زیادی را صرف پیداکردن راه های مختلف برای انتخاب یک پوشش #بدون ایجاد #موانع_اجتماعی و یا مشکلات ناشی از #افراد_نادان کردهام💢
من کلاه پاتران، کلاه باندان و چیزهای دیگری پوشیدهام اما درنهایت ترجیح میدهم #روسری بپوشم و هیچگاه به اندازه زمانی که روسری سر میکنم #احساس_زیبایی و #قوی_بودن نداشتهام. 😍😍
من میدانم که به #تصویب جامعه نیاز ندارم وفقط #تایید_خدا برای من کافی است... 😌
قرارگــــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
🌸🍃 🍃 #رمان #دختر_شینا ❤️ #قسمت_بیستوپنجم •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• ﷽ 🌜 شب شده ب
🌸🍃
🍃
#رمان
#دختر_شینا ❤️
#قسمت_بیستوششم
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
﷽
🔮 دو روز از رفتن صمد می گذشت، صبح
برای نماز که بیدار شدم احساس کردم که حالم مثل هر روز نیست، کمر و شکمم درد میکرد، با خودم گفتم: باید تحمل کنم به این زودی که بچه به دنیا نمیاد👌
هر طور بود، کارام رو انجام دادم. غذا گذاشتم. لباسارو شستم. ظهر بود دیدم دیگه نمیتونم تحمل کنم، با چه حال زاری رفتم پیش خدیجه، یکی از بچه ها رو فرستاد پی قابله و خودشم اومد خونه ما😷🤒🤕
🌷از درد هوار میکشیدم، خدیجه تند و تند آب گرم و نبات برام درست میکرد و زعفران دم کرده به خوردم میداد.
💟کمی بعد شیرین جون و خواهرام هم اومدن، نزدیک اذون مغرب بچه به دنیا اومد، اون شب رو هیچ وقت فراموش نمی کنم، تا صدایی میومد نیم خیز میشدم دلم میخواست صمد در رو باز کنه و بیاد!😓😢
هر چند که تا صبح خوابم نبرد، ولی تا چشمام گرم میشد خواب صمد رو میدیدم و با هول از خواب بیدار میشدم😧😩😫
✳️یه هفته از به دنیا اومدن بچه میگذشت، اونو خوابونده بودم تو گهواره که صدای در اومد، شیرین جون تو اتاق بود و به من و بچه می رسید، قبل اینکه صمد بیاد تو مادرم رفت!
💠 صمد اومد و نشست کنار رختخوابم، سرش رو پایین انداخته بود، آهسته سلام داد، زیر لب جوابش رو دادم، دستمو گرفت و احوالم رو پرسید، سرسنگین جوابش رو دادم.
گفت: قهری؟!
جوابش رو ندادم. دستم رو فشار داد و گفت حق داری!
گفتم: یه هفته هست بچت به دنیا اومده حالا هم نمیومدی، مگه نگفتم نرو، گفتی خودم رو می رسونم، ناسلامتی اولین بچمونه نباید پیشم میموندی؟!☹️🙁😕😒
چیزی نگفت؛ بلند شد رفت سمت ساکش و گفت هر چی بگی حق داری ولی ببین برات چی آوردم، نمیدونی با چه سختی پیداش کردم، ببین همینه؟!🙃😇
پتوی کاموایی بود صورتی نبود ولی همونی بود که میخواستم😃😍
🔮پتو رو گرفتم و گذاشتم کنار گهواره، با شوق گفت نمیدونی چجوری پیداش کردم که😃 با دو تا از دوستام رفتیم خیابون یکی این سمت و اون یکی سمت دیگه خیابونا رو نگاه میکرد آخر هم خودم پیداش کردم😎🤗
آهسته گفتم: دستت درد نکنه!
دستم رو گرفت و فشرد و گفت دست تو درد نکنه، کاش بودم، من رو ببخش. قدم! من گناه کارم میدونم، اگه من رو نبخشی چکار کنم؟!😔
گفت: دخترم رو بده ببینم🤗
گفتم حالم بده نمیتونم😶 گفت اگه زحمتی نیست خودت بزارش تو بغلم و بچه رو تو بهم بدی شیرینی خاص خودش رو داره🤗😍😘
بچه رو بوسید و گفت: خدایا صد هزار مرتبه شکر، چه بچه خوشگل و نازی😘😌❤️
همون شب صمد مهمونی گرفت و پدرم اسم اولین بچمون رو گذاشت خدیجه🙇♀👼
❇️ بعد مهمونی ازش پرسیدم تا کی میمونی گفت تا دلت بخواد! ده پانزده روز🤗😊
گفتم پس کارت چی؟
گفت ساختمون رو تحویل دادیم، دو سه هفته دیگه میرم دنبال کار جدید🌻
اسمش این بود که پیش ما اومده، نبود که یا رزن بود یا همدان یا دمق.
✍ ادامه دارد ...
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
هر شب در ڪانال☺️👇🏻
📚http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e📚