eitaa logo
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
1.1هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
751 ویدیو
39 فایل
⚘️﷽⚘ اینجاییم که به صورت رسمی تمام محتوای معنوی ، سیاسی و... رو براتون قرار بدیم💚 . فقط کافیه روی پیام سنجاق شده بزنید تا کلی آمــوزش هـــــای رایگــــان ببینیــــــــد😍 . 💠 پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/5591463884 |🏻 @aragraphec_sharifi
مشاهده در ایتا
دانلود
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_سی_دوم ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ از اتاق خارج شد و در را بست،امیرعلی به طرفش آمد و
﴾﷽﴿ ❤️ ❂○° °○❂ عصبی سوار ماشین شد ،با عصبانیت چند مشتی پشت سرهم بر روی فرمون کوبید: ــ لعنتی لعنتی کم کم دارد همه چیز پیچیده می شود ،و کار را برای او سخت تر می کند،نمی دانست چطور باید امشب به سمانه بگوید باید در بازداشگاه بخوابد، فقط فکر کردن به این موضوع،حالش را خراب می کرد.... ماشین را سریع روشن کرد و به طرف خانه رفت،باید از اوضاع آنجا باخبر می شود،حدس می زد،الان همه به هم ریخته و نگران هستند،امشب ساعت۹مراسم خواستگاری بوده،و نیامدن سمانه به خانه اوضاع را بهم ریخته بود. جلوی در خانه شان پارک کرد،سریع در را باز کرد و وارد خانه شد ، با ورودش متوجه گریه ی مادرش و صغری شد،فرحناز خانم با گریه قضیه نیامدن سمانه، را برای صغری تعریف می کرد،که حتما بخاطر پایش نتوانسته بود به خانه ی خاله اش برود. ــ سلام هردو با صدای سلام کردن کمیل برگشتند،کمیل نگاهی در چشمان سرخشان انداخت و پرسید: ــ اینجا چه خبره؟ ــ مادر ،سمانه کمیل که سعی کرد خود را نگران نشان دهد روبه مادرش گفت: ــ سمانه چی مادر؟حرف بزنید ‌دیگه! ــ سمانه نیست،گم شده از صبح رفته بیرون تا الان نیومده ــ یعنی چی؟؟ ــ نمیدونم ،هیچی خبری ازش نداره،اقا محمود و یاسین و محسن دارن دنبالش میگردن،خالت داغون شده ،محمد هم داره میگرده ولی پیداش نکردن. ــ ای بابا،شاید رفته خونه دوستش،جایی؟؟ اینبار صغری با صدایی که از گریه، گرفته بود گفت: ــ سمانه دوستی نداره که بره خونشون ،تو دانشگاه همیشه باهم بودیم کمیل از جایش بلند شود؛ ــ من برم ببینم چی از دستم برمیاد ،شاید شب هم برنگشتمـ ــ باشه مادر،خبری شد خبرمون کن بعد از خداحافظی ،ازخانه خارج شد تا سوار ماشینش شد ،گوشیش زنگ خورد با دیدن اسم دایی محمد،حدس میزد خبردار شده: ــ بله ــ سمانه پیش توه؟ ــ آره محمد با نگرانی پرسید: ــ حالش چطوره؟ ــ به نظرتون چطور میتونه باشه؟ ــ کجایی الان؟ ــ دارم میرم محل کار ــ باشه منم میام،اما نمیخوام سمانه منو ببینه ــ باشه ــ کجاست الان؟ ــ تواتاقم محمد غرید: ــ کمیل،میدونی اگه بفهمن ــ میدونم ،اگر بفهمن پروندشو از من میگیرن،اما حالش خوب نبود دایی،نمیتونستم بزارم بره تو بازداشگاه محمد که از احساس خواهرزاده اش با خبر بود،و صدای داغونش از حال بدش خبر می داد، دیگر حرفی نزد. ــ دایی داری میای ،برام قرص مسکن بیار سرم داره میترکه ــ باشه دایی جان،به خودت فشار نیار،من الان میام خداحافظ ــ خداحافظ ✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری --------------------------------------------------- 😉 هر شب از ڪانال☺️👇🏻 📚❤️| @masjed_gram
🌹امیرالمؤمنین عليه السلام: نيكى كن، تا به تو نيكى شود...، رحم كن، تا به تو رحم شود أحسِنْ يُحسَنْ إلَيكَ...، إرحَمْ تُرحَمْ 📚ميزان الحكمه جلد4 صفحه 382 🌺 🍃🌺 @masjed_gram
⭕️ تصویری از نشان ذوالفقار این نشان برای اولین بار در جمهوری اسلامی به سردار سلیمانی از سوی رهبر عزیزمون اعطا شد 🏅 @masjed_gram
#احکام 💠حکم فرو بردن اخلاط سر و سینه برای روزه دار ✨ ✨✨ @masjed_gram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰محمدحسین خیلی دوران دفاع مقدس را می‌خورد. با غبطه🙁 می‌گفت: ‌ای کاش من هم در بودم. خوش به حال شما که بودید. خوش به حال شما که دیدید😔 🔰یکی از برنامه‌های همیشگی‌اش زیارت و قطعه شهدای گمنام🌷 بهشت زهرا(س)بود.وقتی پیکر⚰ دوستان شهید حرمش شهیدان کریمیان🌷 و امیر سیاوشی🌷 را آوردند و در به خاک سپردند ، حال و هوای عجیبی داشت. 🔰ارتباط خاصی با داشت و همیشه کلام شهدا را نصب‌العین خودش قرار می‌داد👌 محمد بود. وقتی بحث جبهه مقاومت مطرح شد، همه تلاشش را کرد💪 که به برود. 🔰یک روز آمد و کنارم نشست و گفت: اگر من یک زمان بخواهم بروم سوریه، مخالفت می‌کنید؟ نظرتان چیست⁉️ گفتم: یک عمر است که به (ع) می‌گویم: بابی وامی و نفسی و اهلی و مالی واسرتی، آقا جون همه زندگی‌ من به فدایت❤️، حالا که وقتش شده ، بگویم نه نرو❓ همان که در اینجا حافظ توست در سوریه هم است😊 همه عالم محضر خداست. 🔰گفت: وقتی راضی هستی یعنی همه راضی‌اند. عاشقانه💖 تلاش کرد برای رفتن، اعزام‌ها خیلی راحت نبود. یک روز -صبح برای خواندن نماز📿 صبح بیدار شدم که دخترم هراسان آمد و گفت: مادر ساکش را بسته و می‌خواهد برود🚌 🔰رفتم و گفتم: می‌روی؟ قبل رفتن بیا چندتا عکس📸 با هم بیندازیم. عکس‌ها را که انداختیم، و راهی‌اش کردم. وقتی رفت گفتم با برمی‌گردد اما مصلحت خدا بر این بود که برگردد. 🔰وقتی از آمد از اوضاع آنجا برایم گفت، اعتقادش نسبت به حفظ انقلاب و بیشتر شده بود✅ می‌گفت: مامان نمی‌دانید چه خبر است؟ خدا نکند آن که در سوریه ایجاد شده در ایران🇮🇷 پیاده شود. می‌گفت: تا زنده‌ایم است به این خائنان اجازه بدهیم مملکت ما را مانند سوریه کنند👊 🕊|🌹 @masjed_gram
#سہ‌شنبہ‌های_جمڪرانی 💚 دلم گرفته💔 برای #سه_شنبه شب هایت برای حال و هوای سه شنبه شب هایت غروب #جمعه ی من جای خود ولےاینبار تمام هفته🗓 فدای #سه_شنبه شب هایت😔 ☄ #اللهم_عجل_لولیک_الفرج ☄ [🌼] @masjed_gram
🌸🌸 دوستان به سه آیه زیر دقت کنید لطفا : 🌐💠⚜⚜💠🌐 🌴 سوره توبه آیه 109 🌴 🕋 أَفَمَنْ أَسَّسَ بُنْيَانَهُ عَلَىٰ تَقْوَىٰ مِنَ اللَّهِ وَرِضْوَانٍ خَيْرٌ أَم مَّنْ أَسَّسَ بُنْيَانَهُ عَلَىٰ شَفَا جُرُفٍ هَارٍ فَانْهَارَ بِهِ فِي نَارِ جَهَنَّمَ وَاللَّهُ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ 🤔 آیا کسی که پایه اعمال خود را بر روی ⛔️ پرهیزکاری و 😊 خشنودی خدا 🏰 بنا نهاده بهتر است 🤔 یا ﻛﺴﻰ ﻛﻪ ﺍﺳﺎﺱ ﺁﻥ ﺭﺍ 🌋 ﺑﺮ ﻛﻨﺎﺭ ﭘﺮﺗﮕﺎﻩ ﺳﺴﺘﻰ ﺑﻨﺎ ﻧﻤﻮﺩﻩ ﻛﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺩﺭ ﺁﺗﺶ ﺩﻭﺯﺥ 🔥 ﻓﺮﻭﻣﻰ ﺭﻳﺰﺩ؟ 🚷 ﻭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮔﺮﻭﻩ ﺳﺘﻤﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻫﺪﺍﻳﺖ ﻧﻤﻰ ﻛﻨﺪ! ➖➖🚥➖➖🚥➖➖ ✅ خیلی بزرگه این آیه ، منو واقعا درگیر کرده.. 🔔 خدا میگه پایه اعمالتون رو بذارین خوشنودی من .. 🤔 پایه اعمالمون رو بذاریم خشنودی خدا یعنی چی؟ 😉 یعنی منی ک الان دارم با شما صحبت میکنم، توی این بحثم دنبال خشنودی خدا باشم ⚠️ هر کاری ک میکنم، هر تصمیمی ک میگیرم هر حرفی ک میزنم ، پایه ش این باشه ک آیا باعث لبخند رضایت و خشنودی خدا میشه یا نه ؟ ❎ یعنی این میشه هدف اصلی زندگی ❎ تو تمام ابعاد زندگی ❎ تو روابط، تو ازدواج ، تو کار، تو پول دراوردن، تو همه چی، 🔴 همه چی رو باید بر اساس این بچینیم: 😇خشنودی خدا😇 🌐💠⚜⚜💠🌐 👇 ادامه ش رو باهم ببینیم: 🌴 سوره توبه آیه 110 🌴 🕋 لَا يَزَالُ بُنْيَانُهُمُ الَّذِي بَنَوْا رِيبَةً فِي قُلُوبِهِمْ إِلَّا أَن تَقَطَّعَ قُلُوبُهُمْ وَاللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ 🏰 ﺍﻳﻦ ﺑﻨﺎﻳﻰ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺳﺎﺧﺘﻨﺪ، 😰 ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﺼﻮﺭﺕ ﻳﻚ ﻭﺳﻴﻠﻪ ﺷﻚ ﻭ ﺗﺮﺩﻳﺪ، ﺩﺭ ﺩﻟﻬﺎﻳﺸﺎﻥ ﺑﺎﻗﻰ ﻣﻰ ﻣﺎﻧﺪ 💔 ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺩﻟﻬﺎﻳﺸﺎﻥ ﭘﺎﺭﻩ ﭘﺎﺭﻩ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺩﺍﻧﺎ ﻭ ﺣﻜﻴﻢ ﺍﺳﺖ! ➖➖🚥➖➖🚥➖➖ 🌺 خدا میگه: اونایی ک اهداف اصلی زندگی شون ، اهداف پستی هست،، همیشه تو شک هستن.. ❌مگر ،،، ❌ " مگر اینکه دلهایشان پاره پاره شود " 🌐💠⚜⚜💠🌐 👇حالا سومین آیه بعد که فوق العاده هست، دقت کنید: 🌴 سوره توبه آیه 111 🌴 ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﺯ ﻣﻮﻣﻨﺎﻥ، ﺟﺎﻧﻬﺎ ⚰ ﻭ ﺍﻣﻮﺍﻟﺸﺎن💰ﺭﺍ ﺧﺮﻳﺪﺍﺭﻯ ﻛﺮﺩﻩ، ﻛﻪ (ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮﺵ) ﺑﻬﺸﺖ ﺑﺮﺍﻯ ﺁﻧﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ. ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺧﺪﺍ ﭘﻴﻜﺎﺭ ⚔ ﻣﻰ ﻛﻨﻨﺪ، ﻣﻰ ﻛﺸﻨﺪ ﻭ ﻛﺸﺘﻪ ﻣﻰ ﺷﻮﻧﺪ 📚 ﺍﻳﻦ ﻭﻋﺪﻩ ﺣﻘﻰ ﺍﺳﺖ ﺑﺮ ﺍﻭ، ﻛﻪ ﺩﺭ ﺗﻮﺭﺍﺕ ﻭ ﺍﻧﺠﻴﻞ ﻭ قرآن ﺫﻛﺮ ﻓﺮﻣﻮﺩﻩ 😇 ﻭ ﭼﻪ ﻛﺴﻰ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﻋﻬﺪﺵ ﻭﻓﺎﺩﺍﺭﺗﺮ ﺍﺳﺖ؟! 😄 ﺍﻛﻨﻮﻥ ﺑﺸﺎﺭﺕ ﺑﺎﺩ ﺑﺮ ﺷﻤﺎ، ﺑﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺳﺘﺪﻯ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻳﺪ 😋 ﻭ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﺁﻥ ﭘﻴﺮﻭﺯﻯ ﺑﺰﺭﮒ! ➖➖🚥➖➖🚥➖➖ 🔰 آخر آیه رو اگه دقت کنین، خدا داره میگه شما آدمها اگه میخواین پیروزی بزرگی تو دنیا داشته باشین، و به قولی بیشترین سود رو بکنین، بیاین با من معامله کنین 💰 تو راه رسیدن به خشنودی خدا، جان و مالت رو بفروش به من ⏰ دوستان ما هرکدوممون روزمرگی های خودمون رو داریم 👨🏻🏫 بعضیامون محصلیم، بعضیامون میریم سر کار، بعضیام خونه داریم و همه مون روزانه کلی مسائل برامون پیش میاد.. 😇 اگه ما بخوایم این سه تا آیه رو زندگی کنیم،، باید هرکدوممون با توجه به شرایط زندگی خودمون، با مال و جانمون ، لبخند خدارو بخریم بسم الله 😊 قرارگـــاه‌فرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعــــلــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_سی_سوم ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ عصبی سوار ماشین شد ،با عصبانیت چند مشتی پشت سرهم
﴾﷽﴿ ❤️ ❂○° °○❂ تقه ای به در زد و وارد اتاق شد،سمانه با دیدن کمیل از جابرخاست و منتظر به کمیل خیره ماند،امیدوار بود کمیل خبر خوبی داشته باشد اما کمیل قصد صحبت کردن نداشت. ــ چی شد؟میتونم برم؟ ــ بشینید سمانه بر روی صندلی نشست،کمیل بر روی صندلی پشت میزش نشست و روبه سمانه گفت: ــ نه نمیتونید برید،من بهتون گفتم تا وقتی که این قضیه روشن نشه،شما اینجا میمونید ــ بلاخره بزارید به خانوادم خبر بدم،میدونید الان حالشون داغونه؟؟ ــ آره میدونم ،اما نباید خبردار بشن ،نه فقط خانوادت بلکه هیچ کس دیگه ای سکوت کرد اما با یادآوری اینکه محمد نزدیک است و سمانه نباید اینجا باشد لب باز کرد و گفت: ــ یه چیز دیگه ــ چی؟ ــ امشب نمیتونید اینجا باشید ــ پس کجا برم؟ ــ بازداشگاه به چهره حیرت زده سمانه نگاهی انداخت اما نتوانست تحمل کند،سرش را پایین انداخت و خیره به پوشه ی آبی رنگ روی میز ادامه داد: ــ اگه اینجا بمونید،همه میفهمن که رابطه خانوادگی داریم،اینطور پرونده رو ازم میگیرن،میدونم که چند روز دیگه میفهمن ولی تا اونموقع میتونم مدرک بی گناهیتو پیدا کنم. سرش را بالا آورد اما سمانه همچنان با چشمان اشکی ،به لیوان روی میز خیره بود. ــ باور کنید مجبورم باز صدایی نشنید،کلافه از جایش بلند شد،شروع کرد قدم زدن با صدای لرزان سمانه به طرفش برگشت: ــ کی باید برم ــ همین الان سمانه از جایش برخاست و به طرف در رفت،کمیل تماسی گرفت و خانم شرفی را به اتاقش فراخواند. شرفی به طرف سمانه آمد و بازویش را محکم گرفت که سمانه بازویش را کشید و با اخم گفت: ــ خودم میام تا شرفی میخواست اعتراض کند،با صدای مافوقش سکوت کرد!! ــ خودشون میان خانم شرفی سمانه و شرفی از اتاق خارج شدند ،کمیل خودش را روی صندلی چرخانش انداخت و دستانش را کلافه در موهایش فرو برد و ارام زمزمه کرد: ــ مجبورم سمانه مجبورم ✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری --------------------------------------------------- 😉 هر شب از ڪانال☺️👇🏻 📚❤️| @masjed_gram
💌 معجزه عصر ما #پیام_معنوی 🌺 🍃🌺 @masjed_gram