eitaa logo
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
1.1هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
750 ویدیو
39 فایل
⚘️﷽⚘ اینجاییم که به صورت رسمی تمام محتوای معنوی ، سیاسی و... رو براتون قرار بدیم💚 . فقط کافیه روی پیام سنجاق شده بزنید تا کلی آمــوزش هـــــای رایگــــان ببینیــــــــد😍 . 💠 پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/5591463884 |🏻 @aragraphec_sharifi
مشاهده در ایتا
دانلود
⌛️ ابتلائات #آخرالزمان در آیه ای از سوره #بقره 🔷مرحوم علامه مجلسی در کتاب پرگوهر بحارالانوار فصلی را به آیات قرآن کریم و مسئله ظهور امام عصر(عج) و تفسیر و تاویل آن اختصاص داده است.[1] 🔶چنین است آیه ای از سوره مبارکه بقره؛ امام صادق(ع) می فرماید: «پیش از ظهور قائم عجل الله تعالی فرجه به طور حتم سالی فرا می رسد که مردم در آن دچار #قحطی و گرفتار ترس شدیدی از کشته شدن و کمبود #اموال و جان ها و ثمرات می گردند و این مطلب در قرآن به روشنی دیده می شود آنگاه این آیه شریفه را تلاوت فرمود: ✨«وَلَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَيْءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِنَ الْأَمْوَالِ وَالْأَنْفُسِ وَالثَّمَرَاتِ ۗ وَبَشِّرِ الصَّابِرِينَ؛✨ به راستی ما شما را با چیزهایی همچون ترس و گرسنگی و کاهش مال و جان و ثمر مورد آزمایش قرار می دهیم و صبرپیشگان را بشارت بده.»[2] 📚پی نوشت ها: 1-مهدی موعود(عج)، ص 246 2-بحارالانوار، ج52، ص 229؛ بقره، 155 *برگرفته از «زبور نور(هزار و یک نکته از زندگانی امام مهدی عجل الله تعالی فرجه) 🌼 🌥🌼 @masjed_gram
🌼🍃 نمی‌دونم این چندمین جمعه بود ...؟! حساب زمانو ندارم ، بیا ... #جمعه‌های_بی‌قراری ☄ #اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج ☄ ••🌼•• @masjed_gram
زیارت ال یاسین.mp3
زمان: حجم: 2.51M
زیارت 🎤با صدای محسن فرهمند نام تو را میبرم قلبم غریبی میکند چشم انتظاری در دلم درد عجیبی می کند تعجیل در ظهور 14 مرتبه ☄اللہم عجل لولیک الفرج☄ •🎙• @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_سی_هشتم ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ امیرعلی خیره به کمیل ,که با عصبانیت در حال جابه
﴾﷽﴿ ❤️ ❂○° °○❂ خاله اش را در آغوش گرفته بود و به حرف های خاله اش گوش می داد، و از اینکه نمی توانست آرامش کند،کلافه شده بود! ــ خاله جان،آروم باشید،با این گریه ها که سمانه خانم پیدا نمیشه ــ چیکار کنم خاله؟چیکار کنم تا پیداش بشه؟ ــ شما فقط بشینید دعا کنید،خودموم پیداش میکنیم،الان محسن و یاسین و دایی‌ حتی آقا محمود دارن میگردن،پس نگران نباشید. مژگان و خواهرش نیلوفر ،که برای همدردی به خانه ی فرحناز خانم آمده بودند،گوشه ای نشسته بودند و با ناراحتی به نجواهای کمیل و خاله اش نگاه می کردند. ــ بدبخت سمانه‌،الان پیداش بشه هم بدبختیاش تموم نمیشه ،ببیند چه حرفایی پشت سرش میگن مردم، که فلان و .... با درهم رفتن اخم های کمیل ، نیلوفر ترجیح داد سکوت کند،او فقط میخواست با این حرف اعلام حضور کند اما،حرف هایش خیلی بد،غیرت کمیل را آزرده بود. سمیه خانم به طرف خواهرش آمد و او را برای استراحت به اتاق برد،کمیل سراغ صغری، را گرفت که ثریا گفت: ــ تو اتاقه،از وقتی اومده تو اتاق سمانه است،قبول نمیکنه چیزی بخوره،فقط گریه میکنه،کاشکی برید باهاش کمی صحبت کنید کمیل سری تکان داد و بعد از تشکر کوتاهی به سمت اتاق سمانه رفت. تقه ای به در زد و آرام در را باز کرد،اولین بارش بود که وارد اتاق سمانه می شد،با کنجکاوی کل اتاق را بررسی کرد ،و در آخر کنار صغری روی تخت نشست. دستی در موهای خواهرکش کشید و آرام گفت: ــ صغری ،خانمی ،بلند نمیشی یه چیزی بخوری اما صغری جوابی نداد!! ــ عزیزم صغری جان بلند شو ،اینجوری که نمیشه صغری بر روی جایش نشست ،کمیل به این فکر ،که حرف هایش اثری گذاشته لبخندی بر روی لب هایش نشست اما با شنیدن حرف های صغری لبخند بر روی لبانش خشک شد!! ــ تو چرا نگران سمانه نیستی،چرا اینقدر آرومی،متوجه هستی چه اتفاقی افتاده،سمانه، ناموست ،دختری که دوست داری دو روزه که گم شده و ازش خبری نیست،چیه، دو روز گم شد نظرت در موردش عوض شد؟؟ بهش شک کردی؟؟مطمئنم که بلایی سر سمانه اومده سمانه اصلا اهل... ــ بــســـه با صدای بلند کمیل،دهانش بسته شد و با نگرانی به چهره ی سرخ از عصبانیت کمیل نگاه کرد. کمیل از عصبانیت نفش نفس می زد،او از همه ی آن ها نگران تر بود ،از همه داغون تر بود،اما با این حرف ها او را داغون تر می کردند،می خواست لب باز کند و بگوید از نگرانی هایش،بگوید از شب بیداری هایش که برای نجات سمانه بوده اما باز هم سکوت کرد،مثل همیشه.... ✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری --------------------------------------------------- 😉 هر شب از ڪانال☺️👇🏻 📚❤️| @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_سی_نهم ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ خاله اش را در آغوش گرفته بود و به حرف های خاله اش
﴾﷽﴿ ❤️ ❂○° °○❂ محمد بعد از سلام و احوالپرسی به اتاق خواهرزاده اش رفت،تقه ای به در زد و وارد اتاق شد،با دیدن کمیل که سرش را به پشت صندلی تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود به طرفش رفت و صندلی را برداشت و روبه روی آن نشست.به پروند و برگه هایی که اطرافش پخش بود نگاهی انداخت،متوجه شد که پرونده برای سمانه است،چقدر دوست داشت که به دیدنش برود،اما اینجوری بهتر بود ،سمانه نباید چیزی در مورد دایی اش بداند. کمیل آرام چشمانش را باز کرد،محمد با دیدن چشمان سرخش ،سری به علامت تاسف تکان داد. ــ داری با خودت چیکار میکنی؟فکر میکنی با این حالت میتونی ادامه بدی؟یه نگاه به خودت انداختی،چشمات از شدت خستگی و فشار سرخ سرخ شدن،اینجوری میخوای سمانه رو از این قضیه بیرون بکشی کمیل چشمانش را محکم بر روی هم فشرد و زمزمه کرد: ــ کم اوردم دایی ،کم اوردم محمد ناراحت نگاهش را بر او دوخت و با لحنی که همیشه به محمد آرامش می داد گفت: ــ این پرونده چیزی نیست که بخواد تو رو از پا در بیاره،تو بدتر از این پروندهارو حل کردی،این دیگه چیزی نیست که بخواد تورو از پا در بیاره. ــ میدونم ,میدونم،اما این با بقیه فرق میکنه،نمیتونم درست تمرکز کنم،همش نگرانم،یک هفته گذشته اما چیزی پیدا نکردم،سهرابی فرار کرده،بشیری اثری ازش نیست،همه ی مدارکی که داریم هم بر ضد سمانه است،نمیدونم باید چیکار کنم؟ ــ میخوای پرونده رو بسپاری به یکی دیگه؟ ــ نه نه اصلا محمد سری تکان داد و پرونده ای که به همراه خود آورده بود را مقابل کمیل گرفت!! ــ رو یکی از پرونده ها دارم کار میکنم یه مدته،که یه چیز جالبی پیدا کردم،که فکر میکنم برای تو هم جالب باشه. کمیل سر جایش نشست،و پرونده را از دست محمد گرفت،پرونده را باز کرد و شروع به بررسی برگه ها کرد ــ تعجب نکردی؟؟ ــ نه ،چون حدسشو میزدم ــ پس دوباره سر یه پرونده همکار شدیم ،اصلا فکرش را نمی کرد که سمانه وارد چه بازی بزرگی شده،با دیدن نشریه ها حدس می زد کار آن گروه باشد اما تا قبل از دیدن این برگه ها ،امیدوار بود که تمام فکرهایش اشتباه باشند اما..... ✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری --------------------------------------------------- 😉 هر شب از ڪانال☺️👇🏻 📚❤️| @masjed_gram
💌 آرامش ؛ مقدمه خوبی‌ها #پیام_معنوی 🌺 🍃🌺 @masjed_gram
🌹امیرالمؤمنین عليه السلام: شُكر را غنيمت شماريد؛ كه كم ترين بهره آن افزايش نعمت است اِغتَنِمُوا الشُّكرَ؛ فَأَدنى نَفعِهِ الزِّيادَةُ 📚غررالحكم حدیث 2535 🌺 🍃🌺 @masjed_gram
#احکام پوشیدن جوراب نازک در انظار عمومی توسط بانوان چه حکمی دارد؟👆 🌸 🍃🌸 @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
💠لباس سپاه، آخرین لباس من 🔰داشتم در حیاط خانه🏠 لباس می‌شستم سرم به کار خودم بود که دیدم یک نفر با مشت به در می‌کوبد، دلم ریخت😰 صدای حمید از آن طرف در می‌آمد که فریاد می‌کشید «در را باز کن»😳 وقتی داخل شد دور حیاط می‌چرخید و می‌گفت: «مامان مژده بده🎉 .. دانشگاه قبول شدم». یک روزنامه 🗞در دستش بود که آن را جلوی چشمانم باز کرد دور اسم خودش در ستون قبولی‌های دانشگاه 🏢امام حسین (ع) خط کشیده بود. اشک نشست توی چشمانم صورت ماهش را بوسیدم. گفتم: «مادر، خدا را شکر 😍که به آرزویت رسیدی» و همان جا برایش از خدا عاقبت به خیری خواستم. 🔰اولین باری که از دانشگاهش🎓 در اصفهان به دیدن‌ ما آمد، لباس سبز سپاهی‌اش را پوشیده بود؛ دلم صعف رفت برای آن قد رشیدش😇، از نوجوانی که قد کشیده بود دیگر تپل و سنگین نبود.☺️ آن قدر ورزش می‌کرد که ورزیده و سرحال بود، نگاهم کرد و گفت: «مامان بهم می‌یاد؟»🙈 قربان صدقه‌اش رفتم و گفتم: «معلومه بهت می‌یاد مادر..»👌 لبخندی زد 😊و گفت: «خوب نگام کن مامان... این لباس لباس آخر منه...»‼️ 🔰دل چرکین شدم. بغضم گرفتم.😥. گفتم چرا با این حرف‌ها دلم را می‌خراشی.. آمد بغلم و گفت❗️: «مرگ حقه. دور و برت رو نگاه کن.. همه می‌رن💯.. یه روزم نوبت منه.. مرگ قسمت همه است مامان.. فقط دعا کن من با افتخار بمیرم.. دعا کن شهید 🕊شم...»😇 بعد از شهادتش بود که یک بار دیگر این جمله‌ها را دیدم.. با 📝خط خودش .. 🕊|🌹 @masjed_gram
🌺✨❤️✨❤️✨🌹🌺 هشدارهای ضروری پیش از ازدواج🔻 🔹 به قصد اصلاح، درمان و یا هدایت با کسی ازدواج نکنید و فراموش نکنید ازدواج درمانگاه نیست! 👈 چشمتان را خوب باز کنید ببینید آیا با همین خواستگارتان بدون هیچ تغییر و اصلاحی در رفتارش، عقایدش، وضع علمی و مالی‌اش می توانید زندگی کنید یا نه؟ 🔹 از سر ترحم، کمک و دستگیری با کسی ازدواج نکنید! 🔸 از سر طمع، تفاخر و پُز دادن و مشهور شدن، با کسی ازدواج نکنید! 👈 برای انتقام از دیگری، تسویه حساب و یا رقابت و کِنف کردن دیگری با کسی ازدواج نکنید! 🔹 از سر عجز، فرار و یا با تئوری "از این ستون تا اون ستون فرج است" ازدواج نکنید! بلکه با تدبیر و اعتماد به نفس مشکلتان را ابتدا حل کنید. 🔸 برای تکمیل تیم یا گروه عروس ها یا دامادهای فامیل با کسی ازدواج نکنید!! (این به فلانی و فلانی میاد... هم تیپ و...) 🌹✨❤️🌺✨❤️🌹 💍 @masjed_gram