مسجد امام محمدباقر علیه السلام
#خاطرات_شهدا
🌷خانواده #شهید مغنیه به یک #مهمانی خانوادگی بزرگ دعوت بودند. محل مهمانی در منطقه #الغبیری بود.
🌷همه بچه ها و نوه ها به مناسبت ولادت #حضرت_رسول_ص دور هم جمع بودند.
از همه ی نوه ها درخواست شده بود برای این جلسه #صحبتی_کوتاه آماده کنند و طی چند کلمه بگویند که برای سال جدید میلادی چه #برنامه هایی دارند .
🌷همه ی نوه ها صحبت کردند تا اینکه نوبت رسید به #جهاد_مغنیه...
جهاد فقط گفت: طرحم برای سال بعد را هفته ی آینده میگویم!...
🌷همه شروع به اعتراض کردند، می گفتند جهاد دارد شرطی که برای همه گذاشته شده را نقض میکند. بعضی ها میگفتند کارش را آماده نکرده است!
🌷وسط خنده و اینکه هرکسی به شوخی چیزی میگفت، جهاد از حرفش کوتاه نیامد، اصرار داشت که طرحش برای سال آینده را هفته ی بعد می گوید.
درست یک هفته بعد دوباره خانواده دور هم جمع شدند ولی این بار، در بین خیل گسترده ی کسانی که برای #تسلیت آمده بودند!!...
طرح جهاد، #شهادت بود.
#شهید_جهاد_مغنیه
#شهید_مدافع_حرم
#راوی_مادربزرگ_شهید
🕊|🌹 @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
#پرسش_پاسخ #حدود_حجاب 👇🏻🌸👇🏻🌸
#ریحانه
⛔️آیا #حجاب اسلامی باپوشش حدودشرعی تامین میشه؟
🌹حجاب دولبه داره،
یکی #ایجابی یکی #سلبی
⚡️ایجابی، همون پوشش درحدود معین شده شرعه.
⚡️سلبی، نداشتن #تبرج، یعنی خودنمایی،
که خیلی وقت ها حتی بین متدینین لبه سلبی اون رعایت نمیشه
چه بسا زنی پوشیده هست، ولی باهمون مدل خاصی از #چادر، یا رنگ جیغ، یا با لباس تنگ ...جلوه گری میکنه.
مثل اونچه که دیدم، دختری چادری و پوشیده ولی با ساپورت #تنگ زرد و مانتو بسیار کوتاه و چادر جلوباز ...
ایا این حجاب است ،یا #جلوهگری باحجاب!!!!💥
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
#تلنگر
🌸👇دوستان به آیه زیر دقت کنید لطفا:
🌴 آیه 21 سوره نور 🌴
🕋 يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّيْطَانِ وَمَن يَتَّبِعْ خُطُوَاتِ الشَّيْطَانِ فَإِنَّهُ يَأْمُرُ بِالْفَحْشَاءِ وَالْمُنكَرِ وَلَوْلَا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَرَحْمَتُهُ مَا زَكَىٰ مِنكُم مِّنْ أَحَدٍ أَبَدًا وَلَٰكِنَّ اللَّهَ يُزَكِّي مَن يَشَاءُ وَاللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ
📢 ﺍﻯ ﻣﻮﻣﻨﺎﻥ! ﺍﺯ ﮔﺎم ﻫﺎﻯ ﺷﻴﻄﺎﻥ ﭘﻴﺮﻭﻯ ﻧﻜﻨﻴﺪ؛
📛ﻭ ﻫﺮ ﻛﻪ ﺍﺯ ﮔﺎمﻫﺎﻯ ﺷﻴﻄﺎﻥ ﭘﻴﺮﻭﻯ ﻛﻨﺪ ﻫﻠﺎﻙ ﻣﻰﺷﻮﺩ ﺯﻳﺮﺍ ﺷﻴﻄﺎﻥ ﺑﻪ ﻛﺎﺭ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺯﺷﺖ ﻭ ﻋﻤﻞ ﻧﺎﭘﺴﻨﺪ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﻣﻰﺩﻫﺪ؛
🌼ﻭ ﺍﮔﺮ ﻓﻀﻞ ﻭ ﺭﺣﻤﺖ ﺧﺪﺍ ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﻧﺒﻮﺩ، ﻫﺮﮔﺰ ﺍﺣﺪﻯ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺍﺯ ﻋﻘﺎﻳﺪ ﺑﺎﻃﻞ ﻭ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﻭ ﺍﺧﻠﺎﻕ ﻧﺎﭘﺴﻨﺪ ﭘﺎﻙ نمیﺷﺪ،
🔔 ﻭﻟﻰ ﺧﺪﺍ ﻫﺮ ﻛﻪ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﭘﺎﻙ ﻣﻰﻛﻨﺪ؛ ﻭ ﺧﺪﺍ ﺷﻨﻮﺍ ﻭ ﺩﺍﻧﺎﺳﺖ.
➖➖🚥➖➖🚥➖➖
🌸🌸خطوات جمع خطوه یعنی گام و گامهای شیطان.
میفرماید؛ شیطان گام به گام, قدم به قدم و به تدریج ... جلو میاد.
برای به دام انداختن شما اصلا عجله ندارد
🌺🌺بطور کلی موفقیت در شیوه ی گام به گام و حرکت تدریجیه,
👈هم در تربیت
👈و هم در بی تربیت کردن.
🌐💠⚜⚜💠🌐
📛معتادکردن از یک نفس زدن به سیگارشروع میشه...
❌سه سال بعد...
📛بی بندوباری از یک نگاه شروع میشه ...
❌یکسال بعد طرف میشه هرزه ی سر کوچه و خیابون .
📛بی حجابی از یک تارمو شروع میشه ...
❌چند سال بعد, طرف میشه یه دختر بین المللی.
📛الواطی از ارتباط با یک رفیق ناباب شروع میشه ....
❌دو سال بعد میشه بی تربیت و بزهکار.
📛حرام خواری از خوردن یک لقمه ی شبهه ناک و مکروه شروع میشه ... ووو ...
خلاصه, شتر دزدی از تخم مرغ دزدی شروع میشه.
💠💠در همه ی این موارد شیطان کم کم و گام به گام پیش میره حتی اگه سالها طول بکشه ...
👇👇عکسش هم همینطوره ؛
یعنی کارهای تربیتی هم باید تدریجی و گام به گام صورت بگیره
✴️✴️اول باید با نوجوان رفیق شد ...
کم کم با مسجد ...
بعد نماز آشناش کرد ...
به تدریج با دعا ...
بعد با قرآن ...
خلاصه به تدریج با دین آشناش کرد ...
تا تربیت بشه.
🌐💠⚜⚜💠🌐
✅ اما برگردیم به آیه.
ابتدا میفرماید؛
🌸 یاایهاالذین آمنوا؛
اهل ایمان مواظب باشند.
⚠️ یعنی شیطان دنبال اهل ایمانه ...
⚠️ با بی دینها و کافرا و ... کاری نداره.
⚠️ اونا که خودشون یه پا شیطانند.
بعضیهاشون که از شیطان هم جلوترند در جنایتکاری.
🔔🔔شیطان روی اهل ایمان،
بچه شیعه ها، معتقدین به خدا و پیغمبر و چهارده معصوم، روی اهل نماز، اهل دعا و مجلس امام حسین ووو ...
کار میکنه و تا داغونشون نکنه دست بردار نمیشه.
❌❌اگه شده تا آخر عمرشون ...
پنجاه, شصت سال روشون کار میکنه و نقطه ضعفشون رو پیدا میکنه و بلاخره نمیزاره عاقبت به خیر بشن.
📛📛پس چون با دشمنی خطرناک مواجه هستیم ,...,
باید خوب بشناسیمش و راههای نفوذش رو شناسایی کنیم و فرصت عرض اندام بهش ندیم.
🙏🙏ما در این حدود ده جلسه ی آینده که پیرامون این آیه بحث میکنیم.
سعی داریم خیلی جزئی و خوب شیطان رو بشناسیم ...
چون شناخت دشمن و تواناییهای اون؛ اولین قدم در راه مبارزه و شکست دادن اونه.
☺️🙏پس با ما همراه باشید.
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعــــلــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_هشتاد_هشت ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ به سمت پیشخوان رفت تا سریع حساب کند و به دنبال
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_هشتاد_نه
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
ــ حواستونو جمع کنید،نمیخوام اتفاقی بیفته
امیرعلی لبخندی زد و گفت:
ــ سرمونو خوردی شاه دوماد،برو همه منتظرتن ما حواسمون هست
کمیل خندید و رفت،اما با صدای امیرعلی دوباره برگشت:
ــ چی شده؟
ــ کت و شلوار بهت میاد
کمیل خندید و دیوانه ای نثارش کرد و به درف محضر رفت،سریع از پله ها بالا رفت،یاسین به سمتش آمد و گفت:
ــ کجایی تو عاقد منتظره
ـ کار داشتم
باهم وارد اتاق عقد شدند،کمیل روبه همه گفت:
ــ ببخشید دیر شد
کنار سمانه نشست،سمانه با نگرانی پرسید:
ــ اتفاقی افتاده
ــ اره
ــ چی شده؟
ــ قرار عقد کنم
سمانه با تعجب به او نگاه کرد و زمزمه کرد:
ــ این اتفاقه؟
ــ بله،یک اتفاق بزرگ و عالی
سمانه آرام خندید و سرش را پایین انداخت
با صدای عاقد همه سکوت کردند،سمانه قرآن را باز کرد و آرام شروع به خواندن قرآن کرد،استرس بدی در وجودش رخنه کرده بود،دستانش سرد شده بودند،با صدای زهره خانم به خودش آمد:
ــ عروس داره قرآن میخونه.
و دوباره صدای عاقد:
ــ برای بار دوم ....
آرام قران می خواند،نمی دانست چرا دلش آرام نمی گرفت،احساس می کرد دستانش از سرما سر شده اند.
دوباره با صدای زهره خانم نگاهش به خاله اش افتاد:
ــ عراس زیر لفظی میخواد
سمیه خانم به سمتش ا
#
امد و ست طلای زیبایی به او داد سمانه آرام تشکر کرد،و جعبه ی مخملی را روی میز گذاشت،دوباره نگاهش را به کلمات قرآن دوخت،امیدوار بود با خواندن قرآن کمی از لرزش و سرمای بدنش کم شود،اما موفق نشد،با صدای عاقد و سنگینی نگاه های بقیه به خودش آمد:
ــ آیا بنده وکیلم؟
آرام قرآن را بست و بوسه برآن زد و کنار جعبه مخملی گذاشت،سرش را کی بالا اورد، که نگاهش در آینه به چشمان منتظر کمیل گره خورد،صلواتی فرستاد و گفت:
ــ با اجازه بزرگترها بله
همزمان نفس حبس شده ی کمیل آزاد شد ،و سمانه با خجالت سرش را پایین انداخت،و این لحظات چقدر برای او شیرین بود
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_هشتاد_نه ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ ــ حواستونو جمع کنید،نمیخوام اتفاقی بیفته امیرع
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_نود
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
بعد از بله گفتن کمیل فضای اتاق را صلوات ها و بعد دست زدن ها در بر گرفت.
بعد از امضای دفتر بزرگی که جلویش قرار گرفت که هر کدام از آن امضاها متعلق بودن بهم را برای آن ها ثابت می کرد و چه حس شیرینی بود،سمانه که از وقتی خطبه ی عقد جاری شده بود احساس زیبایی به کمیل پیدا کرده بود به او نگاه کوتاهی کرد،یاد حرف عزیز افتاد که به او گفته بود که بعد از خوندن خطبه عقد مهر زن و شوهر به دل هر دو می افتد.هر دو سخت مشغول جواب تبریک های بقیه بودند شدند،
صغری حلقه ها را به طرفشان گرفت،و سریع به سمت دوربین عکاسی رفت،آقایون از اتاق خارج شدندو فقط خانم اطراف آن ها ایستادند،آرش کنارشان ماند هرچقدر محمد برایش چشم غره رفته بود قبول نکرد که برود،و آخر با مداخله ی کمیل اجازه دادند که کنارش بماند.
کمیل حلقه را از جعبه بیرون آورد و دست سرد سمانه را گرفت،با احساس سرمای زیاد دستانش ،با نگرانی به او نگاه کرد و گفت:
ــ حالت خوبه؟
اولین بار بود که او را بدون پسوند و سوم شخص صدا نمی کرد،سمانه آرام گفت:
ــ خوبم
کمیل حلقه را در انگشت سمانه گذاشت که صدای صلوات و دست های صغری و آرش در فضا پیچید،اینبار سمانه با دستان لرزان حلقه را در انگشت کمیل گذاشت و دوباره صدای صلوات و هلهله....
سمانه نگاه به دستانش در دستان مردانه ی کمیل انداخت،شرم زده سرش را پایین انداخت که صدای کمیل را شنید:
ــ خجالت نکش خانومی دیگه باید عادت کنی
سمانه چشمانش را از خجالت بر روی هم فشرد ،کمیل احساس خوبی به این حیای سمانه داشت،فشار آرامی به دستانش وارد کرد.
دست در دست و با صلوات های بلندی از محضر خارج شدند،کمیل در را برای سمانه باز کرد و بعد از اینکه سمانه سوار شد به طرف بقیه رفت،تا بعد از راهی کردن بقیه سری به امیرعلی و امیر که با فاصله ی نه چندان زیاد در ماشین مراقب اوضاع بوند،بزند.
در همین مدت کوتاه احساس عجیبی به او دست داد باورش نمی شد که دلتنگ کمیل بود و ناخوداگاه نگاهش را به بیرون دوخت تا شاید کمیل را ببیند،بلاخره موفق شد و و کمیل را کنار یاسین که با صدای بلند آدرس رستورانی که قرار بود برای صرف شام بروند را میگفت.
کمیل سوار ماشین شد سمانه به طرف او چرخید و به او نگاهی انداخت،کمیل سرش را چرخاند و وقتی نگاهش در نگاه کمیل گره خورد،سریع نگاهش را دزدید،کمیل خندید و دوباره دستان سمانه را در دست گرفت و روی دندنه ماشین گذاشت،دوست داشت دستان سمانه را گاه و بی گاه در دست بگیرد تا مطمئن شود که سمانه الان همسر او شده.
لبخندی زد و شیطورن روبه سمانه که گونه هایش از خجالت سرخ شده بودند ،گفت:
ــ اشکال نداره راحت باش من به کسی نمیگم داشتی یواشکی دید میزدی منو
وسمانه حیرت زده از این همه شیطنت کمیل آرام و ناباور خندی
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
#اطلاعیه
🏮استقبال از ماه مبارڪ رمضان🏮
🔸مسجدامام محمدباقر(علیهالسلام)
🗓جمعه ۶ اردیبهشت ساعت ۷ صبح
#غبارروبی
#مسجد
#قرارگاه
#قرارگاه_فرهنگی_جهادی_باقرالعلوم
@masjed_gram