ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_508 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_509
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
زنگ در که بلند شد با خودم گفتم
_الهی شد که توی این اوضاعی که توش گیر کرده بودم امیر حیدر به دادم رسید و رسید خونه
میدونستم تنها کسی که میتونه پشت در باشه حیدر هست بدو خودم رفتم پشت در و باز کردم با شادی گفتم
_سلام حیدر جان ..
ادامه ی حرفم تو دهنم ماسید با دیدن خانم و آقای ایزدی جا خوردم چرا بالا پشت در بودن چرا بیخبر اومده بودن خانم ایزدی با تعجب گفت
_پشت درتون شلوغه مهمون داری دخترم؟
نگاهم به لبخند پر از معنی اقای ایزدی بود میدونستم همه چیو میدونه این مرد
_سلام مامان جان خوش اومدین چقدر یهویی ببخشید آره مهمون دارم جای شما خالی بود بفرمایید تو
خانم ایزدی رفت تو خونه و منصور خان کنارم قرار گرفت و آروم گفت
_همه چی آرومه؟
لبخند زدم و از چشمام خوند غمی که لونش کنج دلم بود
_نگران نباش درست میشه عروس
خودش هم از حرفش اطمینان نداشت مطمین بودم خودشم ته دلش میلرزه و میترسه مطمین بودم این بار منصور خان هم نگران حیدرش بود
رفت داخل و منم پشت سرش وارد شدم خانم ایزدی داشت با بقیه سلام احوالپرسی میکرد با صدای سلام بلند و محکم منصور خان چند ثانیه جمع ساکت شد
آرش از اون میون بلند شد اومد سمت منصور خان و با خم کردن سرش ابراز احترام کرد و بهش نزدیکتر شد محکم دست همدیگه رو برای سلام فشردن لحظه ی آخر شنیدم که آرش گفت
_عذر تقصیر فرمانده
تعحب کردم ولی به روی خودم نیاوردم رفتم آشپزخونه بالاخره شربت آوردم براشون و تونستم بعد از چند دقیقه بشینم، کنار مادر حیدر نشستم و سعی کردم حواسم پیش آرش و منصورخان باشه احتمال میدادم چیزی دستگیرم بشه از اهداف حیدر
از لب خونی صورت آرش داشتم میفهمیدم که میگفت
_نمیدونم فکر نکنم بشه جلوش رو گرفت
منصورخان سر تکون داد و گفت
_دلم روشن نیست ولی نمیتونم مانع بشم
پس دلخوش کنی گفته بود نگران نباشم همون لحظه خانم ایزدی دستمو گرفت و گفت
_من اومدم مارال جان رو ببینم چشم روشنی براش آوردم کجاست؟
لبخند زدم و گفتم
_بالا تو اتاق زهرا خانمه
خیلی دستپاچه گفت
_بریم پیشش؟
نگاهی به آقا منصور انداختم و لبمو گاز گرفتم خودش فهمید و گفت
_عیبی نداره منصور سرگرمه
با ببخشید هردو بلند شدیم رفتیم سمت پله نرفته بالا با صدای زاری گفت
_نذار حیدر بره جایی امروز منصور تلفنهای مشکوکی داشت
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_509 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_510
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
فورا ذهنم رفت به سمت حرفهای آقا منصور و آرش که میگفت حرف گوش نمیکنه پس حیدر تصمیم خودش رو گرفته بود و میرفت حتما میرفت و من راه چاره ای نخواهم داشت
خانم ایزدی رو هدایت کردم به سمت بالا و خودم برگشتم به آشپزخونه این بار حیدر پشت در بود ولی رغبتی در ماهورا نمونده بود که بخواد بره به استقبال همسری که تمام زندگیش بود تمام امیدش بود تو این بلبشو و من حالا و در این زمان میفهمیدم، خودم در میان جمعم و دلم جای دگر یعنی چی!
درو باز کردن امیرحیدر اومد تو خونه صدای احوالپرسیاشو میشنیدم دلم غنج میرفت و انگاری بقول امروزیا داشتم ته دلم سیو میکردم لحن صداشو
کنجکاو شدم برای دیدنش لحظه ی سلام احوالپرسی با پدرش کمی سرک کشیدم بیرون مقابل پدرش ایستاده بود و سرش پایین بود پدرش هم جوری نگاهش میکرد انگار دلخور بود
بغض کرده برگشتم عقب تکیه دادم به یخچال خب حق داشت اگر دلخور بودم منم بودم، منم نگران بودم برای رفتن تمام زندگیم
انقدر این حرفهارو تو ذهنم مرور کردم که اشکم ریخت روی گونه هام و نفهمیدم چجوری تند تند با کف دست پاک کردم
_منکه دیدم اشکاتو
چشمامو بستم و بغضمو فرو بردم با لبخند نگاهش کردم و گفتم
_سلام آقا خوش اومدین خسته نباشین
لبخند زد سرشو انداخت پایین جواب داد
_سلام مهربانو خسته نیستم با دیدن شما، کمی حالم گرفته شد با اشکاتون
چونه ام لرزید گلگی کردم
_حق ندارم بغضم بگیره برای رفتن همه ی زندگیم؟
ابروشو داد بالا و گفت
_حق داری بغضت بگیره
دوباره غر زدم
_حق ندارم اشکم بریزه برای رفتن پدر بچم به جایی که نمیدونم کجاست؟
این بار گردنش رو به سمتم کج کرد
_حق داری
دوباره گریه ام گرفت با صدای مرتعش عین بچه کوچیکا گفتم
_حق ندارم دلم بخواد یه دل سیر شوهرمو ببینم باهاش زندگی کنم بعد بره جایی که نمیدونم کجاست؟
قبل از اینکه بگه حق داری رفتم میلیمتریش ایستادم و گفتم
_اگه حق دارم بیشتر بمون و اجازه منم طعم همسرداری و شوهرداری و خونه زندگی داری رو بچشم حیدر، من اندازه ی سن هدیه زهرا کنارت بودم و هیچی ازت نفهمیدم
نگاهش رنگ التماس گرفت رنگ خواهش رنگ شرمندگی، من حق داشتم همسری رو طلب کنم که از وقتیکه اسممون سند خورده برای همدیگه، دو روز پشت سر هم کنارش نبودم، حقم بود اگه بخوام بمونه پیشم و زندگی کنم در کنارش
صدای پایی که به اشپزخونه نزدیک شد و انگار عمدا داشت پاشو روی زمین میکشید تا ما متوجه اومدنش بشیم، از حیدر دورم کرد و مجبور شدم تند تند اشکم رو پاک کنم
با دیدن آقا منصور چادرمو مرتب کردم و شرمنده گفتم
_ببخشید ما موندیم اینجا
لبحند زد تسبیحش رو داد دست حیدر و گفت
_حرف دلتو با حیدر از نگاهت خوندم
شده بودم ماهورای لوس
_اگه خوندین نذارین بره خودتونم شک دارین به رفتن و سالم برگشتنش
صندلی میزناهار خوری رو کشید بیرون و جواب داد
_ولی به برگشتنش شک ندارم عروس خانم پس نمیتونم مانع رفتنش بشم تاج سر حیدر
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_510 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_511
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
چرا این خانواده جوری حرف میزدن که ته دل آدم فرو میریخت و راهی جز پذیرفتن جلو خودش نمیدید من چقدر باید کم میاوردم و سکوت میکردم
کلام آقا منصور به من این اجازه رو نمیدا که مخالفت کنم و بازهم مانع بشم برای نرفتن حیدر به مرزهای خشنی که معلوم نبود تهش به کدوم آبادی میخوره
بیچاره و عاجز از مخالفت، سکوت کردم و برای سرگرم کردن خودم رفتم سمت قابلمه ی برنجی سرشو برداشتم و نگاه کردم
با دلخوری به حیدر گفتم
_کاش سفره بندازی هم خسته هستن هم گرسنه
حیدر خندید و چشم بلند بالایی گفت رفت سمت کابینت، سفره ی پارچه ای دوازده نفره ای برداشت و رفت بیرون
نشستن اقا منصور یعنی حرفی با من داره منتظر شنیدن بودم
_دلنگرونم ولی چاره ندارم
چشمامو بستم و همزدن پلو رو متوقف کردم میدونم مرد، میدونم پشت گرمی میدونم دلگرمی، میدونم دلنگرونی
نتونستم جوابی بدم فقط هی بغضمو فروخوردم و نفهمیدم کی ناهار خوردم و چجوری فرو بردم
همه متوجه بودن یه چیزیم هست برای همین سکوت کرده بودن و با دلهره ناهار میخوردن حتی آرش هم سکوت کرده بود و حرفی نمیزد
مارال هم با وجود مازیار از اتاق بیرون نیومد و مازیار دلخور از رفتار مارال فقط آه میکشید
_میگم آقا حیدر
مازیار بود که صدا میزد حیدر رو
_جانم
چقدر صدات دلنشینه جانان ماهورا
_من منتظر دستور شما هستم برای شروع مداوای پدرم
چقدر زیبا سخن شده بود مازیار بعد از همنشینی با حیدر
حیدر رو کرد سمت پدرش و گفت
_پدر این مسئله میمونه گردن شما
تو سکوت جمعیت قاشق از دست خانم ایزدی افتاد و بازهم حیدر شرمگین سرشو انداخت پایین
اقای ایزدی جواب داد
_خیالت راحت اقا مازیار هماهنگ کردم بزودی بهت اطلاع میدم
و قضیه همونجا تموم شد و مهمونها یکی یکی رفتن من موندم و مامان و مارال و حیدر، آرش هم مادرش رو برداشت و رفتن بیرون، نمیدونم برمیگشتن یا نه
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_511 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_512
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
بغض کرده نشسته بودم کنار مامان و سعی میکردم به نبودن و تو اتاق بودن حیدر فکر نکنم، مارال هم از وقتی مهمونا رفته بودن نشسته بود جلوی تلویزیون و معلوم بود اصلا حواسش به فیلم نیست
مامان کمی دستش رو تکون داد تا منو متوجه کنه که حواسم بره به سمتش برگشتم پرسشی نگاهش کردم
_جونم مامان
با صدای من مارال هم برگشت و نگاهمون کرد
مامان ناراحت بود دکتر گفته بود موقع ناراحتی دوباره قدرت تکلمش دچار مشکل میشه به سختی با حرکات لب و اشاره ی دست پرسید
_حی...در می...خواد...بره... ما..مامو...ریت؟
وقتی درباره حیدر میپرسید حتما غم میومد به دلم، چهره ی ناراحت منو که میدید حتما خودشم ناراحت میشد و در نهایت همه چی خراب میشد
صدای حیدر از پشت سرم گفت
_برم ماموریت ثواب کنم مادر، مگه بده؟
مامان خندید ولی مارال خیلی جدی پرسید
_ماموریتی که شانس برگشتنتون تقریبا صفره؟
مامان ناراحت شد من اخمم بیشتر شد و حیدر سرشو انداخت پایین ولی جواب داد
_توکل برخدا، من اینجا امیدی دارم که منو به زندگی بعد از ماموریتم امیدوار میکنه مارال خانم، من نمیتونم این موجهای منفی رو جذب کنم چون ماهورا خانم رو اینجا دارم هدیه زهرا رو دارم، فکر به تنها گذاشتن اونا هم دیوونم میکنه
لبخند ملیحی زد و ادامه داد
_ما اونقدرا هم با لیاقت نیستیم که شهادت نصیبمون بشه
از جا بلند شدم با قهر اون فضا رو ترک کردم، رفتم اتاق دخترم که روی زمین خوابیده بود کنارش دراز کشیدم بغلش گرفتم و موهاش رو نوازش کرد انقدر بوسیدمش که خودم خسته شدم
میدونستم حیدر میاد دنبالم، همینطور هم شد اومد تو اتاق پشت سرم دراز کشید رو به سقف از اون حالتهای کلافه و سردرگم و مظلوم
چند ثانیه بعد گفت
_سستم نکن
بغض کردم و ریشه ی موهای مشکی دخترمو به بازی گرفتم
_برمیگردم
زهرا تکون خورد دوباره خوابش کردم
_نگرانی نکن من جونمو اینجا به امانت میذارم کنارت
همونطور بغض کرده جواب دادم ، رفتنت دست خداست، برگشتنت باید با من باشه، باشه؟
چند ثانیه سکوت کرد باز هم گفتم
_برم، نمیتونم جلوت رو بگیرم، ولی هرموقع گفتم برگرد باشه بدون قاعده و قانون برگرد باشه؟
بلند شدم با عصبانیت نگاه کردم به چهره اش و گفتم
_باشه؟
چشماش رو باز نکرد و زیر لب گفت
_چشم
دوباره با اخم بهش پشت کردم و خوابیدم این بار کاملا خوابم برد هرچند پر استرس ولی خوابیدم
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_512 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_513
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
ته دلم امیدی به بازگشت حیدر نداشتم الکی این قول دل خوشکنی رو گرفته بودم میدونستم میره دیگه برنمیگرده خبرهای واقعا ترسناکی از مرزهای شرقی و جنوب شرقی میشنیدم که اصلا خوشایند نبود و حیدر رو به جلز ولز اورده بود، شده بود اسفند رو آتیش و بیقرار برای رفتن، میشناختمش میدونستم نمیتونه تو چنین شرایطی آروم بگیره
مامان و مارال که خوابیدن بلند شدیم دوتایی رفتیم خونه ی آقای ایزدی ساعت دوازده شب بود ولی گفتن که بیدارن و منتظر ما
فاطمه گفته بود نمیخوان مزاحم مامان و مارال باشن برای همین ما بریم اونجا هرچند دیر وقت ولی بیدارن
زنگ آیفون رو زدیم فاطمه خودش جواب داد و باز کرد حیدر با بیقراری و من با نگرانی وارد خونه شدیم
فاطمه اومده بود به استقبال از بغضش معلوم بود منتظر آغوش حیدره همینطور بود با رسیدن حیدر به ایوون خودشو پرت کرد تو بغلش و شروع کرد به گلایه کردن بهشون توجهی نکردم رفتم داخل من الان اطمینان از آقای ایزدی میخواستم باید منصور خان حالمو خوب میکرد
سرسری و بس توجه به حضور چندش آور زهرا و محمد حسن خانم ایزدی رو درآغوش گرفتم و رفتم کنار منصور خان نشستم ایش گفتن زهرا خش انداخت به مخم ولی اهمیت چندانی نداشت برام
_منصور خان ....
لبخند زد و گفت
_پدر نیستم مگه؟
شرمنده جواب دادم
_پدرجان حیدر ...
بازهم نذاشت حرفم رو تموم کنم و گفت
_حیدر جان من هست و من با چشمام دارم میبینم که جانم داره میره
بادم خالی شد
_پس شما هم دلتون آروم نشده
جواب داد
_الا بذکر الله تطمئن القلوب جان پدر
صدامو آوردم پایین و کفر گفتم
_خدا تضمین میده جان ما برگرده؟
تسبیحش رو نشونم داد و گفت
_خدا به دلمون نگاه میکنه ، سلامتی ازش بخواه جان پدر
حیدر رسید و خودش برادرش رو در آغوش گرفت، پدرش رو در آغوش گرفت، دست مادرش رو بوسید و کنار من نشست
زهرا پرسید
_کی راهی هستین ان شالله آقا حیدر؟
فاطمه با طعنه گفت
_حیدر نه و امیرحیدر حالا کی گفت با این جدیت که شما میگی میخواد بره؟
زهرا زیرلب گفت وا و محمد حسن با خشم گفت
_فاطمه احترام بزرگتر نگهدار
فاطمه بلند شد از هال رفت بیرون حیدر با آرامش جواب داد
_ان شالله خدا بخواد برای من این لیاقت رو، فردا عازمم زن داداش التماس دعا از طرف شما خوبان
شوکه شدم از فردا رفتنش و تو دلم گفتم
_چرا انقدر خوبی چرا انقدر خوبی چرا انقدر خوبی حیدرجان
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜