ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
بدنم لرزید حالم بد شد دوست نداشتم صداش رو بشنوم انگار چندشم میشد سرمو انداختم پایین چشمامو بستم با دندون قروچه گفتم
_میشه بری از اینجا تا من هستم نیا
جوابی نشنیدم سکوت طولانی شد و صدای پا یا موافقت زبونی اون دختر نیومد حالم داشت بد میشد بدون اینکه چیزی بگم رفتم
قدمهای بزرگ برداشتم و از اونجا رفتم در خونه رو بهم کوبیدم و رفتم تو کوچه چقدر ضعیف شده بودم که این دختر میتونست از پا درم بیاره
وقتی فکر میکردم امیر حیدر اون دختر رو در آغوش گرفته یا بهش ابراز عشق و علاقه کرده حالم بد میشد انگار حالت تهوع میگرفتم دیگه دوست نداشتم دست حیدر به من بخوره دوست نداشتم اسم اون تو شناسنامه ام باشه دیگه هیچی دوست نداشتم
بقدری حالم بد شده بود و چندشم شده بود لز اون دختر که دلمو یک دل کردم و به قصد زدن حرفم قدمام رو محکم کردم سمت خونه نیمی از راه رو پیاده رفته بود که دیگه جونی تو بدنم نمونده بود
ایستادم لب جاده منتطر تاکسی یه ماشین تقريبا مدل بالا و مشکی توقف کرد بدون حرف سوار شدم و گفتم
_محله ی نزدیک به حرم
چیزی نگفت نگاهشم نکردم ولی عطر آشنایی داشت دیگه حدس زدنش برام کاری نداشت غیاث بود لعنتی روزی یه ماشین زیر پاش بود و هر بار من گول میخوردم
_سیریش تر از تو سراغ ندارم
چیزی نگفت دمش هم گرم که حرف نزد منو رسوند خونه و بی حرف رفت آیفون زدم با اینکه ماشین امیرحسین هنوزم پارک بود ولی بعد از اینکه مارال درو باز کرد رفتم بالا
نذاشتم عمه و امیرحسین بحث گذشته رو که چرا رفتن یا هرچیزی رو برای منم باز کنن فقط متوجه شدم بابا گریه کرده مامان گریه کرده و عمه و مارال هم ..
آرمان که رفته بود و معلوم نبود کجاست سراغش رو هم نگرفتم
عمه انگار نمیدونست بین منو حیدر چیشده که داشت از مامان میپرسید شوهرش کجاست
خودم جوابش رو دادم با قوت قلب و صحت خاطر و عقل محکم و بدون لرزش صدا گفتم
_داریم طلاق میگیریم
چرای عمه و ای وای مامان و چی گفتیه مازیار قاطی شد دوباره گلوم رو صاف کردم و گفتم
_دارم طلاق میگیریم و از این تصمیم راضیم
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
41.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹
زمان این مستند ۱۷ دقیقه هست ولی اندازه ی ۱۷۰۰ سال شما رو جلو میندازه ..
#یک_درصد_طلایی 🍃🍃
قلبم از جا کنده شده با دیدنش😔 یا امام زمان حواست به همه ی شیعیان و دوستدارانت باشه🤍
____________________♡
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
مازیار با تلخ اخلاقی گفت
_اون پسر چیزی یادش نمیاد روا نیست اونهمه عاشقیاشو ول کنی و روی الانش تصمیم بگیری
با حرص گفتم
_عاشقی که تو قلبش بوده نه مغزش تو قلبش هم یادش نمیاد یه روز عاشق منو بچهاش بوده یادش نمیاد که تصمیم بگیره اون زنو بفرسته پی کار خودش؟
مازیار جواب داد
_اون زنشه ازش بچه داره باید تکلیفش معلوم بشه یا نه
فریاد زدم
_میخوام صد سال سیاه معلوم نشه بدرک اصلا من میخوام طلاق بگیرم و هیچکس هم مانع من نمیشه
مامان با ناراحتی گفت
_بچهات چی؟
محکم گفتم
_بچمم مال خودمه مگه قرار چی بشه
دوباره گفت
_آخه زهرا به اونا وابسته اس
رفتم سمت زهرا
_ولی عاشق مامانشه بیخیال مامان من تصمیم گرفتم منتظرم آرش که اومد باهم پیگیر قضیه بشیم
عمه و امیر حسین بلند شدن و کوتاه خداحافظی کردن رفتن مارال گوشیشو در آورد زنگ زد آرمان انگار
_بیا بالا رفتن دیوانه ای تو چرا میری اصلا
بعد هم قطع کرد رو به مازیار پرسیدم
_چرا اومده بودن
شونه بالا انداخت
_محض حلالیت
پوزخند زدم
_حالا حالشون کردین
دستشو طرف مامان اینا بلند کرد و گفت
_میبینی که اشک ریختن یعنی حلال کردن
همون لحظه آرمان رسید با بغض رو به مازیار گفت
_حالا خوبت شد منو روندی
مازیار بیحوصله گفت
_خودت رفتی اونا کاری ب تو نداشتن
آرمان نگاه کرد به مارال و گفت
_توچرا گریه کردی
مارال یه برو بابایی گفت و رفت تو اتاقش من میدونستم که کشته ی مرده ی آرمان هم هست ولی از حرف زدن زیادی خوشش نمیاد
به آرمان اشاره کردم دنبالم بیاد تو اتاق وقتی بهش گفتم قصد دارم طلاق بگیرم خوشحال شد و گفت ازم حمایت میکنه تا کارام تموم بشه و همین برام کافی بود
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
آرمان به گوش آرش رسونده بود اومد خونه چهار پنج نفری جلسه گرفته بودیم تو اتاق مارال تا زهرا صدامون رو نشنوه مازیار سعی میکرد متقاعد کنه منو تا کوتاه بیام و حداقل کمی صبر کنم آرمان تمام تلاشش این بود که سر تصمیمم بمونم آرش هنوز حرفی نزده بود دوست داشتم زودتر بگه بهترین کار چیه تیر خلاص رو زد دستشو زد زیر چونه اش و از بالا به منی که روی زمین نشسته بودم گفت
_بهترین تصمیم همونه که عقلت میگه قلبت میگه زن حیدر حداقل تا زمانیکه تکلیفش معلوم نشه زن حیدر میمونه تو باید فکر کنی با وجود اون زن کنار میای یا نه که بعید میدونم بتونی پس حداقل تا زمانی که حیدر حافظه اش برگرده باید ازش دور باشی این تصمیم خودته که با تعهد یا بی تعهد میتونی زنش باشی و دور باشی میتونی هم طلاقتون رو رسمی کنی هرچند بنظر من الان نباید بینتون محرمیت باشه وقتی یکساله نبوده
مازیار حرصی شد و گفت
_فکر میکردم عاقل باشی آرش
آرش با تلخی گفت
_مازیار تو احساس این زنو درک میکنی؟ چرا فکر میکنی کنار اومدن با هوو راحته ها
کلمه ی هوو جونمو میگرفت چندشم میشد از حیدر دوست نداشتم کنارش بمونم
مریم با مظلومیت تمام گفت
_آجی ماهورا میشه یه چیزی بگم؟
منتظر نگاهش کردم
دو دل بود نگاهش به مازیار بود انگار میترسید ولی لبهاش رو آروم تکون داد و گفت
_داداش حیدر حقش نیست تو این بی خبری از عشقی که براش دو سال آب و نون نداشت، ترد بشه من دلم برای حال شمامیسوزه ولی برای دل آقا حیدر بیشتر
یه جور گریه میکرد انگار داداش واقعیش بود حیدر نمیدونم این آدم چیکار کرد که انقدر تو قلب همه نفوذ کرده بود و دوستش داشتن
آرمان با تخسی گفت
_پاشو مریم مگه بچه ای انقدر گریه میکنی نمیخواد دلت بسوزه برای حیدر فردا روز مازیار سرت هوو آورد دلمون برات نمیسوزه ها
مازیار مشتی زد تو پهلوی آرمان و مریم رو در آغوش گرفت
آخ قلبم از سینه ام در اومد.. با تمام خوبی های حیدر، با بچه و زنش کنار نمیومدم رو به آرش گفتم
_کارای طلاقمو انجام بدین بچهامم مال خودم باشن هرچند میدونم راضی هستن ولی اگه نبودن مهریه رو ببخش
بلند شدم با قدم های سنگین از اتاق رفتم بیرون
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
هرکس باهام حرف میزد فایده نداشت من تصمیم خودم رو گرفته بودم دیگه برگشتن به از زندگی ارزش نداشت وقتی اعلام کردم میخوام طلاق بگیرم و به گوشه خانواده ی ایزدی رسید تنها کسایی که تلاش کردن ننو از تصمیمم منصرف کنن فاطمه بود و آقا محمد بقیه هم حرف زدن ولی نه مثل اونا هرچند به گفته ی خودشون خیلی تلاش کردن راهی پیدا کنن ولی نمیشد اون دختر بیچاره رو فرستاد دیار خودش اون هم به امیدی قبول کرده بود زن مردی بشه که تو اون زمان بی کس و کار بود و الانم یک بچه داشت که تقریبا یکساله بود و از امیر علی من کوچکتر
فاطمه در آغوشم گرفت و با ناله گفت
_تو از خواهر نداشته برام عزیزتر بودی خودت میدونی برات کم نذاشتم دلم نمیخواد طلاق بگیری ولی اگه اینجوری آرومتری من هم میپذیرم ولی اگه روزی حیدر یادش بیاد اون همه عاشقی رو اون روز میخوای چیکار کنی؟
قلبم خالی شد زیر پام سست شد به اینجاش فکر نکرده بودم من هنوزم قلبم به عشق حیدر میتپید چجوری میتونستم فراموشش کنم و اگه روزی منو به خاطر آورد چجوری ازش بگذرم و حسرت نخورم وای من و وای از شوربختی من
جوابی به فاطمه ندادم ولی خودش فهمید چه غوغایی تو دلم به پا کرد بصورت توافقی روز دادگاه رسید بچها میومدن پیش من ولی هرموقع دلشون میخواست میتونستن برن پیش پدرشون من مانع اونا نمیشدم بجای مهریه هم برام یک واحد کوچیک خریدن تو کوچه ی خونه ی پدرم و آقای ایزدی لحظه ی آخر همه ی طلاهامم داد به خودم هرچند میدونستم تنهام نمیذاشت و مطمئن بودم روزانه بهم سر میزنه
روز دادگاه رسیده بود من بودم و مازیار و آرمان و آرش، حیدر اومده بود و فاطمه و پدرش و آقا محمد
اونا تو راهروی دادگاه نشسته بودن که ما وارد شدیم با دیدن حیدر دلتنگ تر شدم دلم برای دستاش برای آغوشش برای نگاه پر مهرش تنگ شده بود چجوری میتونستم از یاد ببرم منی که یک سال ثانیه به ثانیه منتظر اومدنش بودم خدای من چجوری تونست یکی دیگه رو بیاره جای من
سلام کردیم و از کنار هم رد شدیم فاطمه بازمو کشید با گریه گفت
_تنهامون نذار دورت بگردم دیشب تاحالا قلبم پر درده داداشم اگه حافظه اش برگرده مارو نمیبخشه ماهورا حیدر حافظه اش برمیگرده اون زنو طلاق میده
محمد دست فاطمه رو کشید آوردش کنار نذاشت بیشتر از این حرف بزنه تمام مدت حیدر نگاهش به من بود غریب بود لحن نگاه کردنش خیلی غریب
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
رفتیم داخل اتاق جلوی قاضی خیلی زود صیغه ی طلاق خونده شد حیدر غمگین نگاهم میکرد نگاه که نه حالا دیگه سرش پایین بود و من فکر میکردم داره بهم فکر میکنه.
دلم آغوشی میخواست برای زار زدن مازیار فهمید اومد بغلم کرد زیر گوشم گفت
_پای تصمیمت بمون عزیزدل برادر
آخ که همین کافی بود برای ترکیدن بغضم و وا شدن گره دلم های های گریه کردم بلند و بی خجالت صدای گریه های فاطمه هم پشت سرم بلند شد و دلداری های آقای محمد به گوشم رسید
چه فایده داشت این حرفها و گریه ها وقتی منو حیدر حالا بهم نامحرم شده بودیم حیدر رفت زودتر از بقیه از سالن رفت بیرون اون هیچی یادش نبود و بعید بود یادش هم بیاد.
برای آخرین بار قامتش رو نگاه کردم و از آقای ایزدی خداحافظی کردم و رفتم بیرون از سالن جلوی ماشین آرش ایستاده بودم که ماشین غیاث از جلوم رد شد.
ناخواسته عشق غیاث رو با حیدر مقایسه کردم پوزخند اومد به لبم غیاث سالیانه درازه که بیخیال من نشده حیدر با یک سال نبودن ..
_کجا میری ماهورا؟
آرمان و آرش چقدر عزیز و دوستداشتنی شده بودن بعد از حیدر فرشته های نجات خانواده ی من بودن.
_بریم خونه بچهارو بردارم منو ببری واحد خودم
لباشو کج کرد و گفت
_واحد خودم واحد خودم نکن ما خانواده ایم و کنار هم زندگی میکنیم فقط باید خونه ی بزرگتر بگیریم
مازیار بهش تشر زد
_توکی شدی خانواده ی ما
خندید و دست گذاشت روی شونه ی آرش
_خان داداش قول داده کار منو مارال رو راه بندازه
بین این مسخره بازیا رسیدیم خونه از بابا مامان عذرخواهی کردم و بچهامو برداشتم برگشتم خونه ی خودم
من باید تو مدتها عزاداری میکردم برای عشق از دست رفته ام
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
یک هفته میشد که با بچه هام سرگرم بودم دوست نداشتم کسی بیاد دیدنم گفته بودم در باز نمیکنم ولی آرش هرروز میومد دم در در میزد باز نمیکردم میرفت.
زهرا و امیر علی دیگه به این تنهایی عادت کرده بودن باهم بازی میکردن خودشون برای خودشون خوردنی دست و پا میکردن و میخورن و میخوابیدن یه افسرده ی به تمام معنا بودم بعد از حیدر همه چی برام رنگ باخته بود یک سال تمام اندازه ی تمام عمرم پیر شدم و انتظار کشیدم تا بیاد بچهامو به دندون گرفتم تا بیاد، تا بیاد و غم از دلم ببره اومد، ولی با سر و همسر و منو شکست، هر زنی جای من بود نمیموند کنار مرد بی وفایی چون حیدر حتی با فراموشی که گرفته بود
ساعت نزدیک به ده صبح بود زهرا و امیر علی خواب بودن کنار خودمم عین مرده های متحرک با موی پریشون وسط اتاق دراز کشیده بودم میدونستم الان آیفون به صدا در میاد و آرش میاد پشت در.
افکارم تموم نشده بود که آیفون زد، همیشه ده تا میزد جواب نمیدادم میرفت امروز شد بیست تا و ول کن نبود ترسیدم بلند شدم رفتم جلوی آیفون آرش بود ولی با اخم و مصمم.
گوشی آیفون رو برداشتم قبل از اینکه بگم بله گفت
_چرا جواب نمیدی تو شاید من دارم پشت در میمیرم مگه بچه ای ماهورا خانم زشته خودت هیچی اون دوتا طفل معصوم چه گناهی دارن که حبسشون کردی تو خونه خجالت بکش خجالت بکش.
بعد هم بدون خداحافظی رفت شوکه بودم حرفهاش رو دلم سنگینی کرد انتظار اینهمه عصبانیت رو نداشتم دوست نداشتم تو این موقعیت کسی دعوام کنه گوشی آیفون رو گذاشتم و روی پام نشستم همونجا انقدر اشک ریختم که زهرا بیدار شد با دیدنم اومد سرمو بغل گرفت چقدر دلم شکست ولی انگار با گریه سبک شده بودم حالم بهتر بود
همون لحظه امیر علی هم بیدار شد و صداش اومد دست زهرا رو گرفتم و سه تایی با هم رفتیم دوش گرفتیم بچهام میخندیدن شاد تر شده بودن حالشون بهتر بود.
لباس جدید پوشیدم و لباس های نو هم به تن بچها کردم موهامو بعد یک هفته شونه زدم و رفتم جلوی آینه به صورت لاغر و چروکیدم نگاه نکردم به برق چشمای زهرا نگاه کردم و شادی امیر علی.
دستشونو گرفتم رفتم اشپزخونه اول سه تا نیمرو درست کردم بعد هم وسایل ماکارونی گذاشتم کنار هم.
تا بعد از ظهر با بچهام خوشحال و شاد بودم انقدر باهم بازی کردیم که خوابشون برد بعد این مدت خودم هم به خواب احتیاج داشتم خواب آرومتر و راحتتر.
وقتی از خواب بیدار شدم نزدیک اذان مغرب بود. بلند شدم آماده شدم مانتو شلوار و چادرمو پوشیدم.
زهرا رو بیدار کردم و وسایل مورد نیازمون رو برداشتم و از خونه رفتم بیرون من احتیاج داشتم به بودن در کنار خانواده ام.
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
وقتی رفتم بیرون از دیدن آرش که نشسته بود و تکیه زده بود به درخت رو به روی خونه تعجب کردم چرا این مرد اینجا نشسته بود.
با دیدنم بلند شد خاک از پشت شلوارش پاک کرد و با طعنه گفت
_چه عجب با خودت فکر کردی دوتا بچه داری که به بیرون رفتن هم نیاز دارن
سرمو انداختم پایین و جوابی ندادم زهرا رو بغل کرد و بوسید امیرعلی رو از بغلم کشید بیرون و جلوتر از خودم راه افتاد چون خونه ی بابا اینا نزدیک بود دیگه پیاده رفتیم تا رسیدیم بین راه نه من حرف زدم نه آرش
مارال از پشت دوربین آیفون جیغ زد از خوشحالی و دروباز کرد چه ظلمی کرده بودم به خانواده ام.
آغوش مامان گرمتر از همیشه بود و دستای بابام پر مهر تر از هر وقت دیگه ای بود من عاشق خانوادم بودم و نباید کاری میکردم که ازشون دور بشم اگه اونا هم نباشن نبودن حیدر برام سختتر میگذره.
آرمان که انگار تازه از بیرون برگشته بود با طعنه گفت:
_بلاخره مارو از لونه کشوند بیرون آقا آرش
آرش به لودگی آرمان واکنش نشون نداد و با اخم بیشتر زهرا رو در آغوش گرفت نمیدونستم چشه آرش که اهل لوس بازی نبود.
مازیار با خنده گفت:
_ماهورا خانم خبر داری که داری عمه میشی؟
نگاهی به مریم بخت برگشته انداختم که از وقتی اومدم و دیدمش رنگش پریده بود.
با خوشحالی گفتم:
_الهی فداش بشم مبارکتون باشه عزیزای دلم.
مارال با شعف خاصی گفت:
_وای آبجی فکر کن یه توله به جمعمون اضافه میشه که بهمون میگه عمه
آرمان جواب مارال رو داد و گفت:
_الهی یه جوجه به جمعتون اضافه بشه که به آرش بگه عمو.
کل جمع ساکت شد و انگار همه داشتن فکر میکردن تا معنی حرف آرمان رو بفهمن مازیار زودتر از همه گفت
_خیلی بی حیایی آرمان بلند شو برو خونت
همه از پدر شدن مازیار خوشحال بودن و من در فکر تغییر ناگهانی رفتار آرش بودم
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜📎
💜📎💜📎💜📎💜📎
💜📎💜📎💜📎
چرا با من تند اخلاقی میکرد مگه چیکار کرده بودم من نیاز داشتم به این تنهایی چرا براش ناخوشایند اومده
مامان با احتیاط گفت
_این چند روز خانواده ی ایزدی خیلی ازت سراغ گرفتن
مارال با بداخلاقی اومد تو حرف مامان
_بدرک که اومدن مامانت مگه الان دیگه برای ما اهمیتی داره برای ماهورا نگو لطفا
مامان که انگار هنوزم دلش با اونا بود جواب داد
_ماهورا حق داره بدونه چه عیبی داره که بفهمه خانواده شوهرش نگرانش بودن
مازیار اینبار گفت
_چه شوهری مامان تموم شد رفت دیگه بیخیال بشین یادمون بره این قضیه
با صدای زنگ گوشیم از اونجا فرار کردم و رفتم تو اتاق مارال کیفمو اونجا گذاشته بودم شماره ناشناس بود جواب دادم و صدای غیاث رو شنیدم.
_دیدم از خونه اومدی بیرون
حرص خوردم
_چرا بیخیال من نمیشی چرا عین سیریش میمونی تو خجالت بکش توروخدا
خندید و گفت
_محاله، تازه دارم بهت دست پیدا میکنم.
پشت سر هم صدای بوق قطعی تلفن اومد این بشر هم قوز بالا قوز بود نمیفهمیدمش واقعا دنبال چی بود تو این بدبختی من باهات بیام چی گیرت میاد خب جز یه زن بدبخت و مطلقه با دوتا بچه که دوست داره نه اعصاب داره نه حوصله گاهی با خودم میگم غیاث عاشقه یا مجنون واقعا این دیوانه است.
کاش امیرحیدر واقعا منو دوست داشت از همون ابتدا هم خیلی راغب به سمت من نبود من در حدش نبودم اصلا میخواستم باهاش ب کجا برسم اصلا تهش همین بود و آوارگی دوتا بچه ی بیگناه
وای که چقدر کلافه بودم دوست داشتم برگردم به کنجا تنهایی خودم.
رفتم از اتاق بیرون با دیدن زهرا و علی که داشتن بازی میکردن پشیمون شدم و نشستم کنار بابا.
💜🧷
چقدر بابا مظلوم بود چقدر دلم میسوخت براش نمیدونم چرا دیگه به زبون نیاورد و نگفت من بچه ی چه کسی هستم چرا فراموش کرده بودم این موضوع رو بپرسم ازش نگاهی بهش انداختم اون خودش خیلی داغون تر بود هنوز بطور کامل سلامتیش رو به دست نیاورده بود نباید تحت فشار قرارش میدادم.
پوچه پوچ بودم انگار هیچ هدف و انگیزه ای برای ادامه ی زندگی نداشتم من تمام احساسم رو جا گذاشته بود وسط قلب امیرحیدر مگه دیگه آدم سابق میشدم من دلم آرامش اون روزها رو میخواست دلم میخواست برگردم به دورانی که عین کدبانوها برای همسرم آشپزی میکردم.
نگاهم رفت سمت مریم چقدر رنگش پریده بود بی هوا گفتم
_مریم ویار نداری؟
مریم که از جواب دادن خجالت کشید جاش مارال گفت
_وای آبجی هی میگه حلوا میخوام.
_چه حلوایی میخوای مریم؟
مریم با هزاران بار رنگ به رنگ شدن گفت
_نمیدونم آبجی دلم حلوای شیر میخواد انگار میلم میره به سمت شیر.
لبخند زدم و بدون حرف بیشتری بلند شدم رفتم تو آشپزخونه آروم آروم و با تمرکز شروع کردم به درست کردن حلوا من استاد این هنر ها بودم
نمیدونم چقدر طول کشید ولی تو اون زمانیکه داشتم حلوا رو درست میکردم خیلی احساس خوبی داشتم فارغ از همه چی تمرکزم روی اون بود به انتها رسیده بود کارم که مریم اومد تو آشپزخونه
چشماش پر از اشک بود با ذوق فراوانی گفت
_الهی فدای تک تک انگشتات بشم دلم داره مالش میره برای خوردن یه قاشق از اون حلوا
خندیدم و دیس آماده شده ی حلوا رو گذاشتم تو دستش با عشق خوردنش رو تماشا کردم.
باید برای خودم کاری میکردم. بخاطر بچهام بخاطر خانواده ام و بخاطر خودم بخاطر خودم باید دست به زانو میگرفتم و بلند میشدم.
باید با ماهورای جدید کنار میومدم.
💜💜💜💜💜
🧷🧷