eitaa logo
ماهورآ ‌‌..🌙
7.3هزار دنبال‌کننده
765 عکس
24 ویدیو
191 فایل
رمان انلاین ماهورا به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹الهه
مشاهده در ایتا
دانلود
پارت داریم
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_512 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ ته دلم امیدی به بازگشت حیدر نداشتم الکی این قول دل خوشکنی رو گرفته بودم میدونستم میره دیگه برنمی‌گرده خبرهای واقعا ترسناکی از مرزهای شرقی و جنوب شرقی میشنیدم که اصلا خوشایند نبود و حیدر رو به جلز ولز اورده بود، شده بود اسفند رو آتیش و بیقرار برای رفتن، میشناختمش میدونستم نمیتونه تو چنین شرایطی آروم بگیره مامان و مارال که خوابیدن بلند شدیم دوتایی رفتیم خونه ی آقای ایزدی ساعت دوازده شب بود ولی گفتن که بیدارن و منتظر ما فاطمه گفته بود نمی‌خوان مزاحم مامان و مارال باشن برای همین ما بریم اونجا هرچند دیر وقت ولی بیدارن زنگ آیفون رو زدیم فاطمه خودش جواب داد و باز کرد حیدر با بیقراری و من با نگرانی وارد خونه شدیم فاطمه اومده بود به استقبال از بغضش معلوم بود منتظر آغوش حیدره همینطور بود با رسیدن حیدر به ایوون خودشو پرت کرد تو بغلش و شروع کرد به گلایه کردن بهشون توجهی نکردم رفتم داخل من الان اطمینان از آقای ایزدی میخواستم باید منصور خان حالمو خوب میکرد سرسری و بس توجه به حضور چندش آور زهرا و محمد حسن خانم ایزدی رو درآغوش گرفتم و رفتم کنار منصور خان نشستم ایش گفتن زهرا خش انداخت به مخم ولی اهمیت چندانی نداشت برام _منصور خان .... لبخند زد و گفت _پدر نیستم مگه؟ شرمنده جواب دادم _پدرجان حیدر ... بازهم نذاشت حرفم رو تموم کنم و گفت _حیدر جان من هست و من با چشمام دارم میبینم که جانم داره میره بادم خالی شد _پس شما هم دلتون آروم نشده جواب داد _الا بذکر الله تطمئن القلوب جان پدر صدامو آوردم پایین و کفر گفتم _خدا تضمین میده جان ما برگرده؟ تسبیحش رو نشونم داد و گفت _خدا به دلمون نگاه می‌کنه ، سلامتی ازش بخواه جان پدر حیدر رسید و خودش برادرش رو در آغوش گرفت، پدرش رو در آغوش گرفت، دست مادرش رو بوسید و کنار من نشست زهرا پرسید _کی راهی هستین ان شالله آقا حیدر؟ فاطمه با طعنه گفت _حیدر نه و امیرحیدر حالا کی گفت با این جدیت که شما میگی میخواد بره؟ زهرا زیرلب گفت وا و محمد حسن با خشم گفت _فاطمه احترام بزرگتر نگهدار فاطمه بلند شد از هال رفت بیرون حیدر با آرامش جواب داد _ان شالله خدا بخواد برای من این لیاقت رو، فردا عازمم زن داداش التماس دعا از طرف شما خوبان شوکه شدم از فردا رفتنش و تو دلم گفتم _چرا انقدر خوبی چرا انقدر خوبی چرا انقدر خوبی حیدرجان رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
امشب پارت داریم 🌹
سلام باقری هستم🌹 همیشه شرمنده ی شما بوده و هستم🌹 التماس دعا❤️
از ماهورا هم براتون چت اوردم ان شالله جبران بشه☺️👇 https://eitaa.com/joinchat/765722745Cb276bbb72f چتشونو اینجا ببینید 👆
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_513 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ تصمیمش جدی بود و من امشب شب اخری بود که کنار حیدر آرام میگرفتم وقتی بلند شدیم اومدیم خونه با شونه های افتاده و سلانه سلانه رفتم تو اتاق خواب چادرمو انداختم روی شونه هام و نشستم روی تخت تا حرکات حیدر رو زیر نظر بگیرم و تو ذهنم ذخیره کنم حیدر با خنده ای که روی لبش بود و میگفت راضیه از رضایت پدرش، مشغول جمع کردن وسایلش شد ساکشو درآورد و لباساش رو یکی یکی چید توش انگار شوق داشت ذوق داشت حالش رو به راهی بود که برای خودش ته همه ی راه ها بود و برای من غیر قابل درک حیدر داشت میرفت‌ و من رفتنش رو به تماشا نشسته بودم زیپ ساکش رو کشید و نگاهم کرد و گفت _نمیدونی چه احساس خوبیه تجربه ی چیزی که از ته قلبم آرزوش رو دارم لبخند زدم و چیزی نگفتم _نمیدونی چقدر قلبم داره بال بال میزنه برای فردا یکم مکث کرد دوباره گفت _یه استرس بدی دارم مثل شبهای قبل از اردو تو مدرسه خندید و سرشو‌ تکون داد _چی میگم من، میگم ماهورا خانم؟ دستمو زدم زیر چونم و جواب دادم _جانم آقا حیدر وای که هنوزم مثل روز اول خجالت میکشید و قرمز میشد _جونت سلامت بانوی زیبا، چرا حرف نمیزنی باهام بگو دلم آروم بگیره! بلند شدم همونطور که چادرمو تا میزدم گفتم _میخوام تو حرف بزنی تا صدات یادم بمونه برای لالایی زهرا، میخوام تو بگی تا یادم بمونه برای قصه های زهرا شالمو گرفتم تو دستم و گفتم _میخوام طرز نگاهتو ذخیره کنم برای شبهایی که کنارمون نیستی، برای وقتای دلتنگی مون رفتم تو دستشویی دست و صورتمو شستم و نذاشتم اشکم بریزه، برگشتم تو اتاق حیدر دراز کشیده بود مثل همیشه چشماش باز بود و با نگاه کردن به سقف، تو فکر بود کنارش دراز کشیدم و گفتم _حالا تو بگو، من چیا بگم به زهرا بعد از رفتنت؟ رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_514 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ نگاهش رو از سقف نگرفت همونطور زل زده به سقف جواب داد _بهش بگو باباتورو خیلی دوست داره درکنار تو جهاد هم میخواد رفقیای هییتیش هم میخواد در کنار تو کار برای خدا هم میخواد بگو بابا نتونست بعد به دنیا اومدن تو دست از دنیا بکشه و بشینه بزرگت کنه سرش هنوز باد داره برای رفتن بگو بابا بد نبود دلش هوایی بود کمی سکوت کرد دوباره گفت _ماهورا خانم یه وقت برای زهرا نگی با غرور اومدم خواستگاریت اشتباهمو برای دخترم نگی من با شوق اومدم بهش بگو بابا خاطرخواهم بود بگو بابا از ته قلب منو میخواست نگو بعدش شدم شیدا و تا آستارا دنبالت اومدم بگو از همون اول من میخواستم ماهورا رو لبخند زدم و گفتم _یعنی نگم وقتی اومدی خونمون همش میگفتی خواب دیدم بیام اینجا؟ نگم چه غمی میرفت به دلم که از موضع قدرت باهام حرف میزدی؟ چند لحظه هیچی نگفت و یهو بلند شد نشست نگاه کرد به چشمام _ماهورا نکنه حلالم نکنی؟ با تعجب نگاهش کردم چی میگفت این دیوونه _نکنه حلالم نکنی همون اول کاری خدا بگه برگرد به زن و بچت برس من مجاهد بی عقل نمیخوام یه جوری حرف میزد که کم کم اشکش داشت در میومد چقدر این مرد حساس بود و دل نازک _امیییر حیدر؟ این حرفها چیه؟ من تمام عشق و علاقه ای که تو زندگی تجربه کردم مدیون توام چی میگی تو آقا حلال نکردن چیه؟ سرشو انداخت پایین و گفت _حلالم کن برای روزهای بعد .. میدونستم امیرحیدر بد نمیشه مگر با دست تقدیر پس من حلالش میکردم برای همه ی روزها اون شب مثل تمام زن و شوهرهایی که قرار روز بعد از هم دور بیوفتن گذشت و من نمی‌دونستم دست تقدیر چه طالعی برام رقم زده فقط توکل کرده بودم به خدای حیدر تا دل آروم بگیرم و کم نیارم تو روزای نبودنش بعد از نماز صبح هردو بیدار بودیم من نگاهم به حیدر بود و حیدر شتابان سمت قرارگاهش با دوستاش آماده شده بود ساده و بی آلایش کیفشو انداخت رو‌ کولش و گفت _خودت از مادر و مارال خانم خداحافظی کن خونه برای شما سه تا امن ترین جاست کارهای غیر ضروری اصلا انجام ندید ضروریا هم آرش میاد سرمو تکون دادم و دنبالش رفتم تا جلوی در بدون حرف بیشتری سرمو بوسید و رفت رفت، خیلی واژه ی سنگینیه ولی حیدر رفت و فقط تا روز اول ما ازش خبرداشتیم و بعد از اون در بیخبری کامل بودیم تا مدتها حیدر رفت و روز شد و آرش به ما سر زد مازیار اومد اقای ایزدی اومد همه اومدن تا دور من شلوغ باشه ولی .. من دنبال کسی می‌گشتم که نبود رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
بسم الله 🍃