eitaa logo
ماهورآ ‌‌..🌙
7.3هزار دنبال‌کننده
765 عکس
24 ویدیو
191 فایل
رمان انلاین ماهورا به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹الهه
مشاهده در ایتا
دانلود
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_430 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ مازیار نشسته بود دیوانه وار نارنگی میخورد سرشو آوورد همزمان آب نارنگی از گوشه دهنش ریخت روی زمین با ته آستینش صورتشو پاک کرد و گفت _تو‌اینجا چه غلطی میکنی دختره ی .....؟ وقتی مازیار اون کلمه زشت رو به زبون آوورد فورا برگشتم پشت سرم رو‌نگاه کردم که خدای نکرده امیرحیدر نباشه انگار خودش هم علاقه نداشت بیاد تو هال و با این تاریکخونه ی شیطان مواجه بشه با دیدن اشکهای مامان و اقا رضایی که روی پهلو نشسته بود و خور خور میکرد عصبانی شدم و فریاد زدم _بی غیرت لجن اسم خودتم گذاشتی مرد؟ خاک برسرت کنم خودم تنها کفنت کنم آشغال بی خاصیت باید یه برای همیشه تو روش می ایستادم _عوضی بی غیرت کدوم بی شرفی به زنش میگه سه ساعته کجا موندی؟ کدوم بی غیرتی به مادرش بی احترامی میکنه دستامو بردم بالا و گفتم _خاک دو عالم برسرت بی غیرت کدوم برادری مثل تو میشه الهی بمیری از شرت راحت شیم رفتم سمت مامان زانو زدم کنار پاهاش با عصبانیت چرخ ویلچرشو تکون دادم _چرا گریه میکنی چرا همیشه مظلومی چرا صدات در نمیاد مامان داد بزن فریاد کن مامان ماهورات مرده مارال جوون مرگ شده شوهرت جذامی گرفته فریاد کن مامان چرا لال شدی تو چرا ها چرااا دیوانه وار فریاد میزدم و از مامان میخواستم فریاد بزنه باید داد و بیداد میکرد تا خفه نمیشد و سکته نمی‌کرد حالا دیگه خودمم داشتم اشک میریختم و از مامان میخواستم فریاد کنه ای کاش صداش باز میشد با هر داد من صداهای نامفهمومی که از پشت لباش خارج میشد، بیشتر میشد و امیدوارترم میکرد مازیار نانجیب اجازه نداد به هدفم نزدیک بشم _پاشو برو بیرون تا بی ابرو ترت نکردم شیطان بلند شدم رفتم سمتش با پا کوبیدم تو پاش دادش رفت بالا و شروع کرد به فحاشی جیگرم خنک شد وقتی برگشتم سمت پرده و مارال رو با صورت نیمه پوشیده دیدم غم عالم ریشه دووند تو جونم با گریه رفتم سمتش دستمو دراز کردم برای در آغوش کشیدنش، عین ببر زخمی عربده کشید _دست به من نزن عوضی تو زندگیمو نابود کرد تو زندگی همه ی مارو نابود کرد نیا سمت من بی وجود با گریه دوید رفت طرف اتاقشو درو محکم کوبید بهم جوری که ستون های خونه لرزید رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_441 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ این پسره چرا زنگ زده بود روی گوشی مارال مگه کارشون با همدیگه تموم نشده بود مگه از همدیگه دل نبریده بودن دیگه چرا زنگ زده بود میخواست چیو ثابت کنه بگه کیه چیه چیکارست پولدارع برای خودش داره مهندسه برای خودشه بچه زرنگه برای خودشه بدرک که چیکارست بدرک که از ما سرتر بوده همیشه به جهنم که اون خوش خورده خوش پوشیده خوش گشته و ما تو فقر و بدبختی دست و پا زدیم همه ی اینا به ما ربطی نداشت که به خودش اجازه بده بعد از ترک مارال بازهم بهش زنگ بزنه و حال دلش رو خراب کنه گوشیو پرت کردم سمت مخالف مارال و تو صورتش تشر زدم و گفتم _چیه چی شده نکنه فکر کردی ذلیل و بیچاره ای که این آدم به خودش اجازه بده برای تو زنگ بزنه و حالت رو خراب کنه تو بشینی عین بدبخت بیچاره ها زار زار گریه کنی شونه هاشو گرفتم و تکونش دادم گفتم _نه جونم از این خبرا نیست تو خوب میشی زیباییت برمیگرده صورتت درست میشه دوباره میشی همون مارالی که از همه دلبری می کرد ولی این وسط اونی که ضرر میکنه همین پسره امیرحسینه که به زندگی تو گند زد به اسم عاشقی، گند زد به رسم عاشقی و رفت فکر نکن اینقدر بدبختی که اجازه اینو داری بعد از زنگ زدن این پسر بشینی و گریه کنی حواست باشه که تو یه خواهر داری یه برادر مثل حیدر داری که عین کوه پشتتن هیچ وقت اجازه نمیدم خواهرم زیر دست و پای غرور یه پسر از خدا بی خبر اینجوری له بشه مارال وقتی این حرفا رو شنید سکوت کرد و نگاهم کرد انگار چشمه اشکش خشک شد و روی صورتش ردی از خیسی انداخت مارال ساکت شده بود و نگاهم می کرد فکر نمی کرد من تا این حد حامیش باشم و بتونم تو موقعیتی که در حال گریه کردنه بهش تشر بزنم من همیشه ناز مارال را می خریدم و سعی می‌کردم با ناز کشیدن ازشحالشو خوب کنم ولی این بار فرق می کرد نباید ارزش خودش رو کم میدونست باید می‌فهمید که قرار نیست به این شکل بمونه که در برابر غرور نشون دادن پسری که اصلا مورد تایید هیچ کدوم از ما نبود سکوت کنه و یا گریه کنه مارال باید متوجه می شد که ارزش اون هنوز هم جایگاه بالایی داره همان موقع کسی به در کوبید و بعدش صدای آرش بلند شد و گفت _ اجازه میدین دخالت کنم مارال اخم کرد سرشو انداخت پایین من سرمو برگردوندم سمت آرش گفتم _ نفرمایید دخالت چیه ما شما را بیشتر از این پسر عمه که پشت خط بود و خواهرم را آزار می‌داد قبول داریم لبخند شرمگینی زد و سرشو انداخت پایین و گفت _ مارال خانم هنوز هم به حدی زیبا هستند که بخوان از چشم هر کسی دلبری کنند مارال خانم همیشه زیبا بودن آرش جوری حرفا حرفاش رو به زبان آورد که دل من که هیچ دل مارال هم به لرزه افتاد دل من از این که نمی دونستم منظورش از این حرفا چیه و دل مارال از اینکه دقیقاً فهمیده بود منظور آرش از این حرفها چیه تو این موقعیت خطیر و حساس خدا رو شکر میکردم که شخصی مثل آرش در کنار ما بود و می تونست توی جو های مختلف بهمون روحیه بده رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_531 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ ترسیدم الان دیگه وقت جیغ کشیدن نبودن وقت مویه کردن نبود چرا خانم ایزدی جلوی این جمعیت اینجوری فغان میکرد یکی از پشت بازوم رو کشید و بردم تو خونه بردم تو حیاط و پشت گوشم گفت _هیییییششششش حرف نزن لباسای تنش که لباسای مازیار جانم بود کلاهشم کلاه داداشم بود چرا صداش منو میترسوند صداش داداشم نبود یکی دیگه بود همونجور که لبهاش به گوشم چسبیده بود گفت _هووت مبارکت باشه چشم گربه ای من غیاث سایه به سایه دنبالته فکرم در گردش بود تا معنی حرفشو بفهمه که رفت، رفت و من موندم و جمعیتی که برگشتن تو خونه و مارالی که اشک ریزون میومد سمتم آغوشش باز بود و زیرلب ناله میکرد رسید نزدیکم بغلم کرد و امیر علی رو برداشت و گفت _غصه نخور قلبم همه چی حل میشه خب من غصه ی چیو بخورم مگه حیدرم نیومده بود دیگه غصه ی چیو بخورم آرمان اومد امیرعلیو برداشت و رفت من هنوز حیدرمو ندیده بودم فاطمه هم اومد سمت میزد تو سینش میگفت _ماهورام ماهورای نازم ماهورای عزیزم این مزد صبرت نبود اینا که ناراحت بودن و حتما دلیلی هم وجود داشت برای ترحمشون نسبت به من این وسط زهرا چرا خوشحال بود و چشماش اکلیلی شده بود غم مارال و فاطمه یادم رفت اومدن سایه ی سیاهی مثل غیاث یادم رفت، خوشحالی زهرا از چی بود اون از اومدن حیدر اصلا شادمان نشد که الان خوشحاله رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ نگاهم به زهرا بود و حواسم در پی رفتن خانواده ی ایزدی تو خونه بود عین لشکر شکست خورده با شونه های افتاده رفتن تو خونه پس کو حیدر من چرا کسی حیدرمو با حلقه ی گل دور گردنش نیاورد تو خونه هنوز امیدم به خانم و اقای ایزدی بود که نیومده بودن تو خونه نگاهی به آرمان کردم و دوباره دویدم سمت بیرون خوردم به در و گرفتمش خودمو نگه داشتم حیدرمو دیدم بالاخره دیدمش حلقه ی گل دور گردنش بود و سرش پایین بود چقدر نورانی بود‌ ماه تابان من چقدر خواستنی بود روزگار خوش من چقدر جذاب بود مرد زندگیم سرش پایین بود و موهاش ریخته بود تو پیشونیش دستهای سفید و کشیده و بلندش رو میکشید روی سر زهرا ولی زهرا هیچ واکنشی نشون نمیداد نمیدونم چرا احساس کردم اصلا محبت حیدر از سر عشق نیست سرمو تکون دادم تا این فکرهای الکی از مغزم دور بشه رفتم جلوتر خانم ایزدی متوجه حضورم شد فورا گفت _عزیزدلم عزیزدلم ماهورای عزیییییزم چقدر صداش غم داشت بطرز عجیبی دلمو‌ شکست غم صداش با حرف خانم ایزدی امیرحیدر سرشو آورد بالا نگاهم کرد تو نگاهش هیچ حسی نبود هیچ حسی تمام بدنم یخ زد ترسیدم انگار یه سطل اب یخ خالی شد روم ترسیدم از نگاهش اخمی کرد و دست گرفت به پیشونیش خم شد کمی و دستشو اورد بالا کمک خواست از کسی که کنارش ایستاده بود چرا حیدر حواسش نبود اون فرد کنار دستش یه خانم بود که برای من بشدت غریبه بود یه خانم در لباس محلی شرق کشور در کمال تعجب دیدم که اون خانم دست حیدرو گرفت و خم شد تو صورتش انگار داشت چیزی ازش می‌پرسید بدنم یخ کرده بود تعادلم داشت از دست میرفت که مازیار رسید و تمام حجم بدنمو به آغوش کشید رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ وقتی بهوش اومدم تو اتاق حیدر بودم و حیدر بالای سرم باورم نمیشد اینهمه بهم نزدیک باشه ولی دور دورتر از چندتا غریبه ای که دیدم برام ترحم کردند دور تر از غیاث که خبرشو زودتر برام اورد _شما رو به عنوان همسر من معرفی کردند چشمم پر از اب شد برای غربت خودم و صدا خش دار و گرفته ی حیدر _من خیلی متاسفم، نمیدونستم... دستشو گرفت به سرش و دوباره اخم کرد فشار روش بود میدونستم مغزش درحال انفجاره _نمیدونستم زن و بچه دارم که اگه میدونستم هیچوقت این غلطو نمیکردم .. الان نباید دلم براش میسوخت چرا قلبم داشت میترکید برای مظلومیتش _حالم خوب نیست که شما به این روز افتادین.. چقدر غریبه بود باهام _چرا غریبه ای باهام حیدر جانم اشکش ریخت توی صورتش و قلبم جا به جا شد _غریبه نیستم با دیدن شما قلبم به تپش افتاد فقط نمیدونم باید چیکار کنم دستمو آوردم بالا و گفتم _دستمو بگیر دلم برات تنگ شده حیدر قبل از این ندیده بودم گریه کنه ولی حالا بیصدا مثل ابر بهار می‌بارید با احتیاط دستشو اورد نزدیکتر و با مکث زیاد دستمو گرفت اولش آروم بعد محکم فشرد چقدر دلتنگ گرمای دستش بودم _دلم برات تنگ شده حیدرم شونه های مردونش میلرزید نشست کنار تخت و فقط نگاهم کرد _تو دلتنگ نشدی؟ برای زهرات برای ماهورات؟ با خودت نگفتی رزقت یه پسر بود که شب اخری شد همدم ماهورا خم شد روی تک تک انگشتهامو بوسید قلبم داشت فشرده تر میشد چقدر پر محبت بود حیدری که حالا حافظشو بطور کامل از دست داده بود رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ حیدر هنوز روی دستم خم بود که در اتاق زده شد صدای ظریفی با ناله گفت _عبدالرضا من غریبم عبدالرضا؟ یعنی اسم حیدرو گذاشته بودن عبدالرضا بعد از اتفاقی که براش افتاده بود؟ خدای من چجوری میتونستم با اینهمه اتفاق ناگهانی کنار بیام چجوری با غربت اون زن بیچاره کنار میومدم. حیدر از روی دستم بلند شد اشکهاش‌ روپاک کرد رفت سمت درو بازش کرد نگاه نکردم تا رفتارشون رو ببینم سرموبردم زیر پتو دوباره شروع کردم به اشک ریختن مگه من میتونستم حیدرو با کسی شریک بشم اخه کدوم زن میتونست حق خودش رو با زن دیگه ای شریک بشه اگه میتونست هم من نمیتونستم دیگه صدایی ازشون نیومد و رفتن انگار داشتم با خودم میجنگیدم باید چیکار میکردم بعد از این که اقای ایزدی صدام کرد _ماهورای پدر قلبم ترکید از غصه و ترحم برای خودم سرمو از پتو اوردم بیرون و نگاهش کردم _نبینم گریه هاتو بعد از اومدن حیدر دستمو گذاشتم روی صورتم و گفتم _چجوری خوشحال باشم وقتیکه حیدر منو یادش نیست چجوری به روی خودم نیارم که دست زن دیگه ای رو گرفته اقای ایزدی بعد چند ثانیه گفت _پس باید به مشکلات وجود فرزندش رو هم اضافه کرد ته دلم خالی تر شد رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ این برام غیرقابل تصور بود وجود فرزندی که از حیدر بود و مادرش هم من نبود چقدر این اتفاق ترسناک بود خدایا من کجا کم کاری کرده بودم از روی عمد که تقاصم چنین تاوانی بود اینو نمیتونستم تاب بیاریم باید خودمو میسپردم دست چه کسی تا برام تعیین تکلیف کنه و از این آشوب رهام کنه اقای ایزدی انگار مامور به گفتن این حرف بود گفت و از اتاق رفت بیرون مامور بود تا ماهورا رو اماده کنه و ابتکار عمل رو بده به دستش آه خدایا این، انتهای ماجرای ماهورا نبود دو سه ساعتی تنها موندم فکرم آروم نمیشد نه توان بیرون رفتن داشتم نه توان پذیرفتن آدمای بیرون هرکسی میومد پشت در ازش میخواستم تنها بذاره و به حرفم گوش میکرد و میرفت ولی این بار در باز شد و عطر غریب حیدر اومد داخل اتاق اومد دوباره کنارم نشست به همون نزدیکی با صدای گرفته ای گفت _نمیخوای نماز بخونی؟ دست خودم نبود دوباره شده بودم ماهورای بد عهد، فریاد زدم _نه برو بیرون صدام به حدی بلند بود که آرمان رو کشوند داخل اتاق _چخبره ماهورا رو کرد سمت حیدر و گفت _اگه وجودت اذیتش میکنه، برو بیرون حیدر با مظلومیت فقط نگاهش کرد اگر در حالت عادی بود حتما گوشه ی روسریمو میکشید روی سرم آرمان برگشت نگاهم کرد _پاشو انقدر ضعیف نباش ماهورای سرسخت اون روزها کجاست دوسال پای این گریه کردی اخرشم با زن و بچه برگشت پاشو ببینم داری برای کی اشک میریزی حیدر دست کشید به پیشونیش و گفت _ولی من چیزی یادم نمیاد آرمان با غیض جواب داد _صدسال سیاه که بیاد، ماهورا رو ول کن چقدر غریبتر داشت میشد نگاه حیدر رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ حیدر بلند شد رفت از اتاق بیرون آرمان اومد نزدیکتر پوزخند زد و گفت _نبینم اشک بریزی دیگه پاشو بچه‌ات بال بال میزنه برای مادرش تازه امیرعلی یادم اومده بود که شیرخواره و چقدر به خودم احتیاج داره نشستم و گفتم _برو بیارش _برو بیارش نداریم پاشو بریم بیرون لباساتو جمع کن بریم خونه بابات تا بعد نه دلم به موندن بود نه به رفتن چقدر داشتم غصه میخوردم نه میتونستم بشینم و بودن حیدر در کنار دیگری تحمل کنم نه برم و نبینم چه خاکی شده برسرم بلند شدم سر پا واسم سرم گیج خورد دستمو گرفتم دیوار دوباره آرمان عصبی شد _د میگم انقد گریه نکن، میمیری بچه هات بی مادر هم میشن وسط این بی پدری با ناله گفتم _نگو ارمان نگو دلمو نسوزون _نمیگم دلت بسوزه میگم که به خودت بیای نمیدونم مادرشوهرت چجوری می‌چرخه دور عروس جدیدش با تعجب نگاهش کردم _تعجب نداره نو که اومد به بازار .. _یعنی به این راحتی اون زن رو پذیرفتن؟ سرشو تکون داد و گفت _بجز فاطمه خانم آره همه پذیرفتن البته اون شوهرشم ناراحت بود کیه بی اراده گفتم _آقا محمد _آره همون محمد ولی جاریت حسابی تو دلش عروسیه حالا معنی خنده های زهرا رو فهمیده بودم. لعنت به این دنیا بیاد که اینجوری بازی داره برای آدم. با کمک آرمان با قدی خمیده رفتم از اتاق بیرون رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ دنبال بچهام میگشتم چشمام دور تا دور اتاق چرخید رسید به حیدر که امیرعلی روی پاش بود و غریب نگاهش میکرد بقدری نگاهش غریب بود که منم حس میکردم چه برسه به اون طفل معصوم که نگاهش به نگاه پدرش بود کمی اونورتر زهرا و آوا و امیر منصور جمع شده بودن دور خانم ایزدی و با چیزی حرف میزدن با کمی دقت فهمیدم یه نوزاد روی پای خانم ایزدی خوابیده و بچها دارن باهاش بازی میکنن تیر خورد تو قلبم یعنی خانم ایزدی انقدر راحت نوه ی جدیدش رو پذیرفته بود که داشت باهاش بازی میکرد فاطمه از اون ته هال بلند شد اومد سمتم بغلشو باز کرده بود _الهی قربونت برم ماهورای قشنگم بیدار شدی نمیدونی چقدر منتظرت بودیم درآغوشم گرفت و‌ کنار گوشم گفت _ضعف نذار روی خودت نالیدم _چجوری دوباره گفت _بخند حالتو خوب بگیر آرمان شنید همونجور آروم گفت _چی میگین فاطمه خانم ولش کنید بریم خونه فاطمه زد تو صورت خودش و گفت _خدا مرگم بده کجا نگاهم دوباره رفت سمت خانم ایزدی که کوچکترین توجهی بهم نداشت فاطمه فهمید رفت سمت مادرش و گفت _بچه رو بده مادرش مامان هلاک از گریه زهرا با پوزخند گفت _اتفاقا انگار بوی پدرشو از خانم ایزدی میشنوه قشنگ ساکت شده فاطمه بچه رو بزور برداشت و برد سمت اون زن و با تند اخلاقی گفت _بگیرش بچتو محمد حسن جواب داد _غریبه باهاش تندی نکن مظلوم محمد حسنو نگاه کردم چرا هیچوقت از من دفاع نکرده بود؟ رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ مارال که هیچوقت تو جمع بزرگترا حرف نمیزد با تندی از جا بلند شد رو به مازیار گفت _غیرتت کجا رفته چرا دستشو نمیگیری بریم خونه ها چرا نشستی نگاه میکنی تا حالا هیچوقت مازیار رو انقدر ناراحت ندیده بودم مغموم بود و چهره اش قرمز شده بود از ناراحتی آروم گفت _ماهورا خودش عاقلتره به شرایط زندگیش هرچی اون تصمیم بگیره من پشتشم ای کاش دستمو گرفته بود با خودش برده بود تا کمتر غصه میخوردم بجای مازیار آرمان گفت _چی میگی مازیار چرا انقد لهی تو پاشو ببینم بعد رو کرد سمت فاطمه و گفت _فاطمه خانم وسایلای سر دستی ماهورا و بچهارو اماده کنید بقیش بعد میام میبرم فاطمه عین فشنگ از جا ازاد شد برای اماده کردن وسایلم میدونستم قصدش تلنگر زدن به امیرحیدره وگرنه اگه یه دلگرمی داشتم اونجا همین فاطمه بود آقا محمد هم رفت سمت هدیه زهرا و بغلش کرد همون‌جوری که میومد بطرفم گفت _بریم عمو مامانت میخواد بره خونه بابابزرگ آوا هم میاد اونجا خانم ایزدی بلند شد زهرا رو از دست محمد گرفت و گفت _کجا می‌بری بچمو مگه من میتونم بدون زهرا بخوابم منصور هم نمیتونه مگه همدم شب و روز همدیگه نبودیم خانم ایزدی چرا دو ساعته فراموشت شده مگه شبا سرمون کنار همدیگه نبود تا یک سال و خورده ای چرا یه شبه فراموشت شد قلبم به درد اومده بود عین بیچاره ها ایستاده بودم و بقیه پاسم میدادن بهمدیگه امیرحیدر تنها کسی بود که انگار اصلا معنی حرفها رو نمیدونست فقط نگاهمون میکرد چقدر دلم میخواست حرفی بزنه و از این آشوب خلاصم کنه ولی حرفی نزد و وسایلمم توسط فاطمه و محمد جمع شد ساکم دست آرمان بود و امیرعلی تو بغل مریم، دستم تو دست مازیار بود و زهرا تو بغل مارال، غریبونه از اون خونه رفتیم نه کسی گفت کجا نه کسی چرا همه امادگی رفتن منو داشتن لحظه اخر برگشتم حیدرو نگاه کردم، اونم سکوت کرده بود و بی تفاوت نگاهم میکرد اینهمه غصه حجم سینم رو پر کرده بود و سنگینیش برام غیر قابل تحمل شده بود سرمو گذاشتم روی شونه ی مارال و آروم آروم گریه کردم تا رسیدیم به خونه و پناه بردم به آغوش مادرم رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ شب تا خود صبح بیدار بودم نه امیرعلی رو بغل گرفتم نه توجهی به زهرا داشتم که تو بغل مازیار آروم نمی‌گرفت و پدربزرگش رو میخواست این بچها عادت کرده بودن به خونه ی ایزدی و هیچ جا بجز پیش خودشون آروم نمیشدن مگه میشد اینارو خوابوند تا خود سحر گریه کردن و بهونه گرفتن هرچی آرمان دعوا کرد هرچی مارال دعوا کرد افاقه نداشت من همچنان دراز کشیده بودم توی تخت و چشم دوخته بودم به سقف اتاق تو فکر دستی بودم که دست حیدرو گرفت تو فکر دستی بودم که نشست روی شونه ی حیدر تو فکربچه ای بودم که بچه ی حیدر بود و بچه ی من نبود دم سحر بود کم کم اذان میشد باید میرفتم شاهچراغ اونجا بغضم بهتر وا میشد اونجا حالم آرومتر میشد اونجا تمام غصه هام پر پر میشد عین جن زدها بلند شدم حالا همه ی خونه از خستگی گریه های بچها خواب بودن همه خواب بودن و خیلی راحت وضو گرفتم بدون چادر از خونه رفتم بیرون با اینکه خونه عوض شده بود ولی بازهم نزدیک به حرم بود ترسناک بود اون ساعت ولی بی توجه به افراد کاتن خواب که ممکن بود هرلحظه بلند شن و بهم حمله‌کنن رفتم سمت حرم رسیدم جلوی در چادر سفیدی برداشتم و رفتم داخل همون اول کار همون اول راه همون اول بسم الله غیاث پیداش شد _بهم ریختی چشم گربه ای چونه ام لرزید _غصه نخور ته تهش مال منی با لرزش صدا گفتم _چرا دست از سرم بر نمیداری خیلی راحت و پر جرات گفت _چون دوست دارم با گریه گفتم _یه زن با دوتا بچه رو چجوری دوست داری تو شونه بالا انداخت و جواب داد _مگه برام مهمه این حرفها بی خیالش شدم رفتم داخل حرم کنار ضریح نشستم دقیقا همون جایی که نشسته بودم دو تا تقه خورد به حایل بین و غیاث گفت _دخیل نبند اینجا من بستم حاجت نگرفتم پاشو بیا اینور حیدرت اینجاست دستپاچه شدم ترسیدم حالم بد شد سرمو چسبوندم به ضریح و از ته دل اشک ریختم رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ بلند شدم به امید دیدن امیر حیدر رفتم تو صحن دور خودم دور میخوردم ولی نمیدیدمش تو اون خلوتی حتما نیومده بود بیرون دوباره صدای غیاث طنین انداخت پشت گوشم _دنبالش نگرد رفت تمام امیدم ناامید شد انگار بادم خالی شد برنگشتم سمتش همونجور که بهش پشت کرده بودم آروم آروم از حرم رفتم بیرون رسیدم خیابون اصلی دم ورودی حرم دقیقا همونجایی که برای اولین بار حیدرو دیدم اشفته و پریشون از سفره عقد فرار کرده بود چشمام خورد تو دوتا چشم مشکی به اشک نشسته چقدر دوستش دارم من از دوست داشتن حیدر لبریز بودم نمیتونستم فراموشش کنم یا بندازمش پشت سر و بسپرمش به دست زمان حیدر شوهر من بود تمام دار و ندار من بود من با اون معنای زندگیو فهمیده بودم چجوری میتونستم بذارمش کنار _داری خاطراتتو مرور میکنی؟ غیاث هم پشت سرم بود این بشر همیشه همراه من عین سایه بوده عین ساده کنار من بوده نمیدونم ورا هیچوقت نخواستم بهش زمان بدم وای خدایا این فکرها چی بود میومد تو ذهنم _من باید برم امیرعلی بیدار میشه پا تند کردم سمت مخالف خیابون با صدای کمی بلندی گفتی _خدا هم دوست نداره مال من نباشی چرت میگفت من مال حیدر بودم و مال حیدر هم میموندم غیاث متوهم بود وگرنه اینهمه عاشقی منو میدید و دست بردار میشد چی میشد حیدر هم قد غیاث هوامو داشت همیشه سکوت میکرد و اجازه میداد زمان همه چیو درست کنه چرانمیومد دنبالم فراموشی گرفته ولی به حکم شرع که من زنشم چرا حسی بهمون نداره که باعث بشه به سمت مون کشیده بشه تو همین فکرا بودم که رسیدم خونه بازهم همه خواب بودن بجز آرمان که نشسته بود روی تشکش و با گوشی با کسی چت میکرد به محض دیدنم با صدای آرومی گفت _برو بیرون ببینم غیاث گوشتو میذاره کف دستت یانه همینو گفت و رفت زیر پتو، بیچاره بیدار مونده بودتا من برگردم خونه همینقدر نگران و من از داشتنش خدارو شکر میکردم رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜