eitaa logo
مباحث
1.6هزار دنبال‌کننده
34.6هزار عکس
30.3هزار ویدیو
1.6هزار فایل
﷽ 🗒 عناوین مباحِث ◈ قرار روزانه ❒ قرآن کریم ؛ دو صفحه (کانال تلاوت) ❒ نهج البلاغه ؛ حکمت ها(نامه ها، جمعه) ❒ صحیفه سجادیه ؛ (پنجشنبه ها) ⇦ مطالب متفرقه ⚠️ برای تقویت کانال، مطالب را با آدرس منتشر کنید. 📨 دریافت نظرات: 📩 @ali_Shamabadi
مشاهده در ایتا
دانلود
رد شدن در مصاحبه بانک ... به‌ عنوان نفر سوم سهمیه انتخابی یکی از آن بانک‌ها جهت اعزام به انگلستان انتخاب شد. آخرین مرحله مصاحبه بود. مصاحبه‌کننده از او پرسید: «اگر در خیابان‌ها و یا بوستان‌های لندن با یک دخترخانم عریان روبه‌رو شوی و یا در یکی از محافل تهران با یک دخترخانم نیمه‌عریان روبه‌رو شوی، چه عکس‌العملی از خود نشان می‌دهی؟» محمدجواد پاسخ داده بود: «در صورتی که با چنین وضعی روبه‌رو شوم، چون قادر نیستم مانع رواج منکرات شوم، ابتدا سعی می‌کنم خودم را از مسیر دور کنم و به او نگاه نکنم‌ و بعد از خداوند درخواست می‌کنم مرا یاری دهد که بر نفس أمّاره‌ام مسلّط شوم و طلب توفیق می‌کنم که حتی در عالم تصور و رؤیا هم به او نیندیشم.» ✒️ زیر ورقه آزمون او نوشتند: «نامبرده به علت تعصبات مذهبی صلاحیت اعزام به خارج از کشور را ندارد!» از پسر شهید تندگویان نقل شده؛ زماني پيكر پدر را براي مان آوردند كه بسيار دلتنگ او بوديم؛ پس از ۱۱سال انتظار كه انتظار غريبي بود، پاهايي را كه بسيار دلتنگ آمدنش بودم، بوسيدم. او در سالهای اسارت، و در سلول انفرادی، تنها صدايش برای ستايش پروردگار بود. او آزاده ای تمام قامت بود كه فرياد «هيهات منا الذله» را با صداي بلند فرياد مي زد... هميشه خاك وطن را عزيز مي دانست و بر زبان سخن زنده باد ميهن را مي سرود... او آن قدر " را با صداي بلند خوانده بود" كه نگهبانان عراقي به او مي گفتند ما از تو اطلاعات نمي خواهيم، فقط با قرآن خواندنت به ديگر اسيران روحيه نده. وقتي پيكر پدر را تحويل گرفتیم، آن قدر "حنجره او را فشرده بودند كه تمام استخوان هاي حنجره اش خرد شده بود""او آرزوي «سكوت» را بر دل عراقي ها گذاشت. گفته بود: به خاطر آنكه قاب عكس صدام را شكسته بودم، مرا به گودالی كه هشتاد پله از زمین فاصله داشت، بردند آنجا شبیه یك مرغ‌دانی بود. وقتی مرا در سلولم حبس كردند، از بس كوچك بود، می‌بایست به حالت خمیده در آن قرار می‌گرفتم. آن سلول درست به اندازه ابعاد یك میز تحریر(یک متر در دو متر) بود. شب فرا رسید و كلیه‌هایم از شدت سرما به درد آمده بود. به هر طریق كه بود، شب را به صبح رساندم. تحملّم تمام شده بود... با پا محكم به در سلول كوبیدم... نگهبان كه فارسی بلد بود، گفت:چیه؟... چرا داد می‌زنی؟ گفتم: یا مرا بكشید یا از اینجا بیرون بیاوریدكه كلیه‌ام درد می‌كند. اگر دوایی هست برایم بیاورید! دارم می‌میرم... او در سلول را باز كرد و چندمتر جلوتر در یك محوطه بازتر مرا كشاند و گفت: همین جا بمان تا برگردم... در آنجا متوجه یك پیرمرد ناتوان شدم. او در حالی كه سكوت كرده بود، به چشمانم زل زد و بی‌مقدمه پرسید ایرانی هستی؟ جوابش را ندادم. دوباره تكرار كرد. گفتم: آره، چه كار داری؟ پرسید: مرا می‌شناسی؟ گفتم: نه از كجا بشناسم؟ گفت: اگرایرانی باشی، حتماً مرا می‌شناسی... گفتم: اتفاقا ایرانی‌ام؛ ولی تو را نمی‌شناسم. پرسید: وزیر نفت ایران كیست؟ گفتم: نمی‌دانم. گفت: نام محمد جواد تندگویان را نشنیده‌ای؟ گفتم: آری، شنیده‌ام. پرسید:كجاست؟ گفتم: احتمالاً شهید شده سری تكان داد و گفت: تندگویان شهید نشده و كاش شهید می‌شد. گفت من تندگویان هستم و یازده سال است که از این سیاه چال به اون سیاه چال در رفت و آمد هستم و فعلا در این سیاه چال، که ۴طبقه زیر زمین در پادگان هوا نیروز عراق به نام الرشید است محبوس هستم. دیگر همه چیز را فهمیدم. بغض گلویم را گرفته بود. فقط نگاهش می‌كردم. نگاه به بدنی كه از بس با "اتوی داغ به آن كشیده بودند، مثل دیگ سیاه شده بود"گفتم: اگر پیامی داری بهم بگو... گفت: پیـام من مرزداری از وطن است... صبوری من است... نگذارید وطن به دست نااهلان بیفتد... نگذارید دشمن به خاك ما تعرض كند... استقامت، ‌تنها راه نجات ملت ماست... بگذارید كشته شویم، اسیر شویم؛ ولی سرافرازی ملت به اسارت نیفتد... گفتم: به خدا قسم... پیامت را به همه ایرانیان می‌رسانم خم شدم دستش را ببوسم كه نگذاشت... ‍ شهید رجایی به همسر محمدجواد تند گویان گفته بود که عراق حاضر شده ۸ خلبان بعثی را آزاد کنیم تا آن‌ها تندگویان را آزاد کنند... و اما همسرشهید تندگویان در جواب شهید رجائی گفته بود: اگر ما هم حاضر به این معامله شویم، خود محمد جواد قبول نمی کند که این خلبانان آزاد شوند و دوباره بمب بر سر مردم بی‌گناه بریزند. ╭────๛- - - - - ┅╮ │📱 @Mabaheeth ╰───────────