فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پسربچه هندی که ادعا میکنه با کمک یک اجنه در مسابقه استعدادیابی شرکت کرده!
حتما ببینید😳👌
ⓟⓔⓓⓐⓡ&ⓜⓐⓓⓐⓡ 💓
❣☞ @madarpedar ↜❣
این شعر زیبا حکایت این روزهای ماست👌👇
چه کسی میگوید:
که گرانی شده است؟
دوره ی ارزانیست
دل ربودن ارزان!
دل شکستن ارزان!
دوستی ارزان است!
دشمنی ها ارزان!
چه شرافت ارزان!
تن عریان ارزان!
آبرو قیمت یک تکه ی نان...
و دروغ از همه چیز ارزان تر...
قیمت عشق چقدر کم شده است!
کمتر از آب روان!
و چه تخفیف بزرگی خورده،
قیمت هر انسان ...👏👏👏
#دكتر_شريعتي
ⓟⓔⓓⓐⓡ&ⓜⓐⓓⓐⓡ 💓
❣☞ @madarpedar ↜❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سورپرایز جالب پدر داماد در مراسم عروسی که باعث غافلگیری همه شد!
خیلی قشنگه ببینید...
ⓟⓔⓓⓐⓡ&ⓜⓐⓓⓐⓡ 💓
❣☞ @madarpedar ↜❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر من دزدی میکردم ...
تا آخر دزدی میکردند و ؛
کشور میشد دزدخانه!
همه هم دنبال دزد میگشتیم و
چون همه ی ما دزد بودیم ؛
هیچ دزدی را هم محکوم نمیکردیم👏👏👏
#امیرکبیر
ⓟⓔⓓⓐⓡ&ⓜⓐⓓⓐⓡ 💓
❣☞ @madarpedar ↜❣
معروف است كه خداوند به موسی گفت: قحطی خواهد آمد، به قومت بگو آماده شوند!
موسی به قومش گفت و قومش از دیوار خانه ها سوراخ ایجاد کردند که در هنگام سختی به داد هم برسند که این قحطی بگذرد !
مدتی گذشت اما قحطی نیامد ،
موسی علت را از خدا پرسید
خدا به او گفت: من دیدم که قوم تو ؛
به هم رحم کردند,
من چگونه به این قوم رحم نکنم؟
«به همدیگه رحم کنیم که
خدا هم بهمون رحم کنه»🙏❤️🙏
ⓟⓔⓓⓐⓡ&ⓜⓐⓓⓐⓡ 💓
❣☞ @madarpedar ↜❣
حضرت سعدی فرموده بودند:
بر احوال آن مرد ؛
باید گریست
که دخلش بُوَد نوزده ؛
خرج بیست!
اگه الان بود ...
باید میگفت:
بُوَد حال و احوال آن مرد زار
که دخلش ریال است ؛
خرجش دلار !👌🏻
ⓟⓔⓓⓐⓡ&ⓜⓐⓓⓐⓡ 💓
❣☞ @madarpedar ↜❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چنین چیزی رو تا حالا ؛
هیچکس ندیده بود!
شک نکنید عاشقش می شوید!
بعد دیدن فقط یک کار کنید،
برای عزیزترین فرد زندگیتون
ارسال کنید!❤️
ⓟⓔⓓⓐⓡ&ⓜⓐⓓⓐⓡ 💓
❣☞ @madarpedar ↜❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴پیام مهم و حفظ کردنی
۱- تک سرفه خشک + عطسه = آلودگی هوا
۲- تک سرفه + مخاط + عطسه + آبریزش بینی = سرماخوردگی
۳- تک سرفه + مخاط + عطسه + آبریزش بینی + درد بدن + ضعف + تب کم = آنفولانزا
۴- سرفه خشک و مکرر + عطسه + درد بدن + ضعف + تب بالا + مشکل در تنفس + عدم حس بویایی و ذائقه = کرونا ویروس
مرکز تحقیقات کرونا ویروس ؛
بیمارستان مسیح دانشوری تهران
ⓟⓔⓓⓐⓡ&ⓜⓐⓓⓐⓡ 💓
❣☞ @madarpedar ↜❣
پیرمردی که شغلش دامداری بود،
نقل میکرد:
گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زاییده بود و سه چهار توله داشت و اوائل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش میرسید ، چون آسیبی به گوسفندان نمیرساند وبخاطر ترحم به این حیوان و بچههایش، او را بیرون نکردیم، ولی کاملا او را زیر نظر داشتم.
این ماده گرگ به شکار میرفت و هر بار مرغی، خرگوشی ، برهای شکار میکرد و برای مصرف خود و بچههایش می آورد.
اما با اینکه رفت آمد او از آغل گوسفندان بود، هرگز متعرض گوسفندان ما نمیشد.
ما دقیقا آمار گوسفندان وبره های آنها را داشتیم وکاملا" مواظب بودیم، بچهها تقریبا بزرگ شده بودند.
یکبار و در غیاب ماده گرگ که برای شکار رفته بود، بچههای او یکی از برهها را کشتند!
ما صبرکردیم، ببینیم چه اتفاقی خواهد افتاد؛ وقتی ماده گرگ برگشت و این منظره را دید، به بچههایش حملهور شد؛ آنها را گاز می گرفت و میزد و بچهها سر و صدا و جیغ میکشیدند و پس از آن نیز همان روز آنها را برداشت و از آغل ما رفت.
روز بعد، با کمال تعجب دیدیم، گرگ، یک بره ای شکار کرده و آن را نکشته و زنده آن را از دیوار آغل گوسفندان انداخت رفت.»
این یک گرگ است و با سه خصلت:
درندگی
وحشیبودن
و حیوانیت
شناختهمیشود
اما میفهمد، هرگاه داخل زندگی کسی شد و کسی به او پناه داد و احسانکرد به او خیانت نکند و اگر ضرری به او زد جبران نماید
هر ذاتی رو میشه درست کرد،جز ذات خراب...!👌🏻
"به نقل از دکتر الهی قمشه ای"
ⓟⓔⓓⓐⓡ&ⓜⓐⓓⓐⓡ 💓
❣☞ @madarpedar ↜❣
عشق واقعی:
زن و شوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند. آنها از صمیمقلب یکدیگر را دوست داشتند. زن جوان: “یواشتر برو من می ترسم” مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره! زن جوان: “خواهش می کنم، من خیلی میترسم.” مردجوان: “خوب، اما اول باید بگی دوستم داری!” زن جوان: “دوستت دارم، حالا میشه یواشتر برونی؟” مرد جوان: “مرا محکم بگیر” زن جوان: “خوب، حالا میشه یواشتر؟” مرد جوان: “باشه، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، آخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه.”
روز بعد روزنامه ها نوشتند برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید. در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت.
مرد از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند و این است عشق واقعی!
•••💞💫💞JOiN👇🏻
ⓟⓔⓓⓐⓡ&ⓜⓐⓓⓐⓡ 💓
❣☞ @madarpedar ↜❣
〰〰〰〰〰🌸〰〰〰〰〰
#داستان_آموزنده 📝
💞مادر💞
مامان صدا زد:
امیرجان، مامان بپر سه تا سنگک بگیر.
اصلاً حوصله نداشتم، گفتم:
من که پریروز نون گرفتم.
مامان گفت:خب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان نون نداریم.
گفتم:چرا سنگگ، مگه لواشی چه عیبی داره؟
مامان گفت:میدونی که بابا نون لواش دوست نداره.
گفتم: صف سنگگ شلوغه. اگه نون میخواهید لواش میخرم.
مامان اصرار کرد سنگک بخرم. قبول نکردم. مامان عصبانی شد و گفت:بس کن، تنبلی نکن مامان، حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا.
این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شستم.
داد زدم:
من اصلاً نونوایی نمیرم. هر کاری میخوای بکن!
داشتم فکر میکردم خواهرم بدون این که کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک میکنم باز هم باید این حرف و کنایهها رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی. حالا مامان مجبور میشه به جای نون، برنج درسته کنه. این طوری بهترم هست.
با خودم فکر کردم وقتی مامان دوباره بیاد سراغم به کلی میافتم رو دنده لج و اصلا قبول نمیکنم.
⁉️اما یک دفعه صدای در خونه رو شنیدم.
اصلاً انتظارش رو نداشتم که مامان خودش بره نونوایی. آخه از صبح ده کیلو سبزی پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خستهاش کرده بود. اصلاً حقش نبود بعد از این همه کار حالا بره نونوایی.
راستش پشیمون شدم.
هنوز فرصت بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی اما غرورم قبول نمیکرد.
سعی کردم خودم رو بزنم به بیخیالی و مشغول کارهای خودم بشم اما بدجوری اعصبابم خورد بود.
یک ساعت گذشت و از مامان خبری نشد.
به موبایلش زنگ زدم صدای زنگش از تو آشپزخونه شنیده شد.
مامان مثل همیشه موبایلش رو جا گذاشته بود.
دیر کردن مامان اعصابمو بیشتر خورد میکرد.
نیم ساعت بعد خواهرم از مدرسه رسید و گفت:
📌تو راه که میاومدم تصادف شده و مردم میگفتند به یه خانم ماشین زده. خیابون خیلی شلوغ بود. فکر کنم خانمه کارش تموم شده بود.
گفتم: نفهمیدی کی بود؟
گفت: من اصلاً جلو نرفتم.
دیگه خیلی نگران شدم. رفتم تا نونوایی سنگکی نزدیک خونه اما مامان اونجا نبود. یه نونوایی سنگکی دیگه هم سراغ داشتم رفتم اونجا هم تعطیل بود.
دلم نمیخواست قبول کنم تصادفی که خواهرم میگفت به مامان ربط داره . تو راه برگشت هزار جور به خودم قول دادم که دیگه تکرار نشه کارم .وقتی رسیدم خونه انگشتم رو گذاشتم روی زنگ و منتظر بودم خواهرم در رو باز کنه اما صدای مامانم رو شنیدم که میگفت:
بلد نیستی درست زنگ بزنی؟
💞تازه متوجه شدم صدای مامانم چقدر قشنگه!
نفس عمیق کشیدم و گفتم الهی شکر و با خودم گفتم:
قولهایی که به خودت دادی یادت نره
🖋آره عزيزم
پدر و مادر از جمله اون نعمتهايی هستن كه دومي ندارن
پس تا هستند قدرشون رو بدونيم
•••💞💫💞JOiN👇🏻
ⓟⓔⓓⓐⓡ&ⓜⓐⓓⓐⓡ 💓
❣☞ @madarpedar ↜❣
#داستان_کوتاه 📝
#نکته_اخلاقی ✨
استادی با شاگرد خود از میان جنگلی می گذشت.
استاد به شاگرد جوان دستور داد نهال نورسته و تازه بار امده ای را از میان زمین برکند.
جوان دست انداخت و براحتی ان رااز ریشه خارج کرد.
پس از چندقدمی که گذشتند٬ به درخت بزرگی رسیدند که شاخه های فراوان داشت.
استاد گفت: این درخت راهم از جای بر کن.
جوان هرچه کوشید نتوانست.
استاد گفت:
بدان که تخم زشتی ها مثل کینه ، حسد و هر گناه دیگر هنگامی که در دل اثر گذاشت ، مانند آن نهال نورسته است ، که براحتی می توانی ریشه ان رادر خود برکنی
ولی اگر آن را واگذاری بزرگ و محکم شود و همچون آن درخت در اعماق جانت ریشه زند.
⁉️پس هرگز نمی توانی آنرا برکنی و ازخود دور سازی.
✨زشتی ها رو از خودتون دور کنید✨
•••💞💫💞JOiN👇🏻
ⓟⓔⓓⓐⓡ&ⓜⓐⓓⓐⓡ 💓
❣☞ @madarpedar ↜❣
نه سفیدی بیانگر زیبایی است..
و نه سیاهی نشانه زشتی..
..کفن سفید اما ترساننده است
و کعبه سیاه اما دوست داشتني است.. انسان به اخلاقش هست نه به مظهرش.... قبل از اینکه سرت را بالا ببری و نداشته هات را به پیش خدا گلایه کنی..
... نظری به پایین بینداز و داشته هات را شاکر باش
انسان بزرگ نمیشود ، جز به وسیله ی فكرش ، شریف نمیشود ، جز به واسطه ی رفتارش ، و قابل احترام نمیگردد ، جز به سبب اعمال نیكش......
👤حضرت علی(ع)
•••💞💫💞JOiN👇🏻
ⓟⓔⓓⓐⓡ&ⓜⓐⓓⓐⓡ 💓
❣☞ @madarpedar ↜❣
#داستان_آموزنده 📝
استاد و نکته های او
📌خاطره بسیار جالب توسط یک دانشجوی پزشکی
🖋زماني كه ما دانشجوي پزشكي بوديم در بخش قلب استادي داشتيم كه از بهترين استادان ما بود.
او در هر فرصتي كه بدست مي آورد سعي مي كرد نكته جديدي به ما بياموزد و دانسته هاي خود را در بهترين شكل ممكن به ما منتقل مي كرد.
او در فرصتهاي مناسب، ما را در بوته تجربه و عمل قرار مي داد.
🌸🌸🌸در اولين روزهای بخش ما را به بالين يك مرد جوان كه تازه بستري شده
بود برد. بعد از سلام و اداي احترام، به او گفت:
اگر اجازه مي دهيد اين همكاران من نيز قلب شما را معاينه كنند. مرد جوان نيز پذيرفت.
سپس رو به ما كه تركيبي از كارآموز و كارورز بوديم كرد و گفت:
هر يك از شما صداي قلب اين بيمار را به دقت گوش كنيد و هر چه مي شنويد روي تكه كاغذي يادداشت كنيد و به من بدهيد.
نظر استاد از اينكه اين شيوه را بكار مي برد اين بود كه اگر كسي از ما تشخيص اش نادرست بود از ديگري خجالت نكشد.
هر يك از ما به نوبت، قلب بيمار رامعاينه كرديم و نظر خود را بر روي كاغذي نوشته، به استاد داديم.
همه مايل بوديم بدانيم كه آيا تشخيصمان درست بوده يا خير؟
استاد نوشته هاي ما را تك تك مشاهده و قرائت كرد.
جوابها متنوع بودند.
يكي به افزايش ضربان قلب اشاره كرده بود، يكي به نامنظمي ريتم آن، يكي نوشته بود ضربانات طبيعي هستند، يكي ريتم گالوپ ضعيف شنيده بود، يكي اظهار كرده بود كه بيمار چاق است و صداهاي مبهم شنيده ميشوند و يكي به وجود صداي اضافي در يكي از كانونها اشاره كرده بود.
استاد چند لحظه اي سكوت كرد و به ما مي نگريست، منتظر بوديم تا يكي از آن نوشته ها را كه صحيح تر بوده معرفي نمايد.
اما با كمال تعجب استاد گفت:
متاسفانه همه اينها غلط است.
و در حاليكه تنها كاغذ باقيمانده دردست راستش را تكان مي داد ،ادامه داد:
تنها كاغذي كه مي تواند به حقيقت نزديك باشد اين كاغذ است كه نويسندة آن بدون شك انساني صادق است كه
مي تواند در آينده پزشكي حاذق شود نوشته او را مي خوانم، خودتان قضاوت كنيد.
همه سر پا گوش بوديم تا استاد آن نوشته صحيح را بخواند.
ايشان گفت: در اين كاغذ نوشته متاسفانه به علت كم تجربگي قادر به شنيدن صدايي نيستم و در حاليكه به چشمان متعجب ما مي نگريست ادامه داد:
من نمي دانم در حاليكه اين بيمار دكستروكاردي دارد، و قلبش در طرف راست قرار گرفته شما چگونه اين همه صداهاي متنوع را در طرف چپ سينه او شنيده ايد؟
بچه هاي خوب من ،از همين حالا كه دانشجو هستيد بدانيد كه تشخيص ندادن عيب نيست ولي تشخيص غلط گذاشتن بر مبناي يك معاينه غلط، عيب بزرگي محسوب ميشود و مي تواند براي بيمار خطرناك باشد.
در پزشكي دقت ،صداقت، حوصله و تجربه حرف اول را مي زنند.
سعي كنيد با بي دقتي براي بيمار خود، تشخيص نادرستي ندهيد و يا براي او تصميمي ناثواب نگيريد.
در هر موردی تشخیص منصفانه باید داشته باشیم در این صورت قضاوت کمتری خواهیم داشت پس مطلب فوق یک درس انسانی است نه فقط پزشکی
بیاییم انصاف را بیاموزیم تا انسانیت را در زندگی جاری کنیم...
•••💞💫💞JOiN👇🏻
ⓟⓔⓓⓐⓡ&ⓜⓐⓓⓐⓡ 💓
❣☞ @madarpedar ↜❣
#داستان_واقعی 📝
ادامه داستان توبه نصوح...
حتما بخوانید...
و چون پادشاه پسرى نداشت، ارکان دولت مصلحت دیدند که نصوح را به تخت سلطنت بنشانند.
چنان کردند و نصوح چون به پادشاهى رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و بعد با همان دختر پادشاه که ذکرش رفت، ازدواج کرد.
روزی دربارگاهش نشسته بود٬شخصى
بر او وارد شد و گفت چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را نزد تو یافته ام، مالم را به من برگردان.
نصوح گفت : درست است و دستور داد تا میش را به او بدهند.
مردگفت: چون میش مرا نگهبانى کرده اى هرچه از منافع آن استفاده کرده اى، بر تو حلال ولى باید آنچه مانده با من نصف کنی.
گفت: درست است و دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند.
آن شخص گفت: بدان اى نصوح، نه من شبانم و نه آن میش است بلکه ما دو فرشته براى آزمایش تو آمده ایم.
✔️ تمام این ملک و نعمت٬ اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد، و از نظر غایب شدند...✔️
✨به همین دلیل به توبه واقعی و راستین، "توبه نصوح" گویند.✨
•••💞💫💞JOiN👇🏻
ⓟⓔⓓⓐⓡ&ⓜⓐⓓⓐⓡ 💓
❣☞ @madarpedar ↜❣
#داستان_واقعی 📝
👇داستان دو قسمتی لطفا مطالعه کنید👇
🖇داستان مردی را که در حمام زنانه کار می کرد را شنیده اید؟
مردی که سالیان سال همه را فریب داده بود نصوح نام داشت.
نصوح مردى بود شبیه زنها ،صدایش نازک بود صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت او مردی شهوتران بود با سوء استفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار مى کرد و کسى از وضع او خبر نداشت او از این راه هم امرار معاش می کرد هم ارضای شهوت.
گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست.
او دلاک و کیسه کش حمام زنانه بود.
آوازه تمیزکارى و زرنگى او به گوش همه رسیده و زنان و دختران رجال دولت و اعیان و اشراف دوست داشتند که وى آنها را دلاکى کند.
روزى در کاخ شاه صحبت از او به میان آمد.
دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد.
از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت ، از این حادثه دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه کارگران را تفتیش کنند تا شاید آن گوهر ارزنده پیدا شود.
کارگران را یکى بعد از دیگرى گشتند تا اینکه نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایى ، حاضر نشد که وى را تفتیش کنند، لذا به هر طرفى که مى رفتند تا دستگیرش کنند، او به طرف دیگر فرار مى کرد و این عمل او٬ سوء ظن دزدى را در مورد او تقویت مى کرد و لذا مأمورین براى دستگیرى او بیشتر سعى مى کردند.
نصوح هم تنها راه نجات را در این دید که خود را در میان خزینه حمام پنهان کند.
ناچار به داخل خزینه رفت و همین که دید مأمورین براى گرفتن اوبه خزینه آمدند و دیگر کارش از کار گذشته و الان است که رسوا شود به خداى تعالى متوجه شد و از روى اخلاص توبه کرد.
✔️در حالی که بدنش مثل بید میلرزید با تمام وجود و با دلی شکسته گفت:
خداوندا گرچه بارها توبهام بشکستم، اما تو را به مقام ستاری ات این بار نیز فعل قبیحم بپوشان تا زین پس گرد هیچ گناهی نگردم و از خدا خواست که از این غم و رسوایى نجاتش دهد.
نصوح از ته دل توبه واقعی نمود.
ناگهان از بیرون حمام آوازى بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد. پس از او دست برداشتند و نصوح خسته و نالان٬ شکر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد وبه خانه خود رفت.
او عنایت پرودگار را مشاهده کرد.
این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت.
چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد ولی نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم و دیگر هم نرفت.
هر مقدار مالى که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و چون زنان شهر از او دست بردار نبودند دیگر نمى توانست در آن شهر بماند و از طرفى نمى توانست راز خودش را به کسى اظهار کند.
ناچار از شهر خارج و در کوهى که در چندفرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید.
در یکى از روزها همانطورکه مشغول کار بود، چشمش به میشى افتاد که در آن کوه چرا می کرد.
از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از کیست؟
عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعاً از شبانى فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستى من از آن نگهدارى کنم تا صاحبش پیدا شود .
لذا آن میش را گرفت و نگهدارى نمود خلاصه میش زاد و ولد کرد و نصوح از شیر آن بهره مند مى شد تا سرانجام کاروانى که راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگى مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جاى آب به آنها شیر داد به طورى که همگى سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند.
وى راهى نزدیک را به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانى کردند و او در آنجا قلعه اى بنا کرده و چاه آبى حفر نمود و کم کم در آنجا منازلى ساخته و شهرکى بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگى به چشم بزرگى به او مى نگریستند.
رفته رفته، آوازه خوبى و حسن تدبیر او به گوش پادشاه آن عصر رسید که پدر آن دختر بود.
از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت کنند.
همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیرفت و گفت: من کارى و نیازى به دربار شاه ندارم و از رفتن نزد سلطان عذر خواست.
مامورین چون این سخن را به شاه رساندند شاه بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او نزد ما نمی آید ما مى رویم او را ببینیم.
پس با درباریانش به سوى نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد، پس پادشاه در آنجا سکته کرد و نصوح چون خبردار شد که شاه براى ملاقات و دیدار او آمده بود، در مراسم تشییع او شرکت و آنجا ماند تا او را به خاک سپردند....
•••💞💫💞JOiN👇🏻
ⓟⓔⓓⓐⓡ&ⓜⓐⓓⓐⓡ 💓
❣☞ @madarpedar ↜❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دلتنگی، من برای پدرم 🥀🥀
ⓟⓔⓓⓐⓡ&ⓜⓐⓓⓐⓡ 💓
❣☞ @madarpedar ↜❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پدرم 🥀🥀🥀
ⓟⓔⓓⓐⓡ&ⓜⓐⓓⓐⓡ 💓
❣☞ @madarpedar ↜❣
نــامــش
اثــر انــگــشــتــشــ
چــشــمــانــشــ...
شــده بــود رمــزهاے زنــدگــیــمــ
از وقــتــے نــدارمــشــ
زنــدگــیــم قــفــل شــده...!
دوســتــت داااارمــم بــابــایــیــ
😔😔😔
ⓟⓔⓓⓐⓡ&ⓜⓐⓓⓐⓡ 💓
❣☞ @madarpedar ↜❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
دلتنگی های من برای پدرم
ⓟⓔⓓⓐⓡ&ⓜⓐⓓⓐⓡ 💓
❣☞ @madarpedar ↜❣
پدر جان
مدتهاست دردی کهنه بدنم را دربر گرفته
قفسه ی سینه ام را میگیرد و بشدت فشار میدهد.
چنگال تیزش را بیخ گلویم گذاشته و میفشارد.
چشمهایم را کم کم دارد از حدقه بیرون میآورد.
نفسم را گرفته و ...
آه پدر
این درد لعنتی دست از سرم برنمیدارد
به درد بدی دچار شده ام
درد دلتنگی😥
چه نفسگیر است وقتی به سراغم می آید
.
ⓟⓔⓓⓐⓡ&ⓜⓐⓓⓐⓡ 💓
❣☞ @madarpedar ↜❣
فلک دیدی چ خاکی برسروم کرد
زهجرون عزیزون بدتروم کرد
ک از روزی مو چشمونم گشودم
غم دوری بچشمون تروم کرد
🥀
روزگار بی وفا
ⓟⓔⓓⓐⓡ&ⓜⓐⓓⓐⓡ 💓
❣☞ @madarpedar ↜❣
فلک دیدی ب حال مو چها کرد
مرا هم از عزیزووم جداکرد
میون منزلی خرم ک بودیم
نصیب هرکدوممون دوتا کرد
🥀
مو تاب دوری از جونوم نداروم
ندارم طاقت هم خونوم نداروم
دوتامون توی غربت بی نصیبن
دوتامون توی شهر خود غریبن
🥀
بسیل اشک ازدوری بنالم
زدوری عزیزونوم بلالوم
من اشفته حیرونم ندونم
ک تاکی باید از غصه بنالوم
🥀
تش هجرون نشسته روی سینم
عزیزوم گشته اواره غمینم
نصیبوم سرزنشهای مصیبت
شده غم روز اول همنشینم
🥀
اسیر محنتم ازادیم نیس
خراب غصهام ک شادیم نیس
مو بادرد وستمها خوگرفتم
ک بار اخری دگر ازادیم نیس
🥀
عزیزونوم شدن اواره ای وای
دل تنگوم شده بیچاره ای وای
عجب بخت سیاهی شد نصیبوم
ندارم یکتنی غخواره ای وای
🥀
زبس اشک از دوچشمونم رون کرد
جگر از درد هجرون غرق خون کرد
سوای دوری از روی عزیزام
کلام دشمنون دردم فزون کرد
🥀
زبس بادوری وغم خو گرفتم
زچشمونم زگریه سو گرفتم
شووروز افراق وغم بنالوم
مثه مادر ب غم پهلو گرفتم
🥀
طلای ناب دورهم نشستن
نباشد بوتر از قلبی شکستن
خوشانروزی ک باهم مینشستیم
بدان اقبال ک از خوبون گسستن
🥀
زاحوال خرابم نی خبردار
اگ باشه بسوزه برمن زار
بپاشین برجگر ابی روان تا
شود قلب شکستم معدن یار
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
ⓟⓔⓓⓐⓡ&ⓜⓐⓓⓐⓡ 💓
❣☞ @madarpedar ↜❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیات تلاوت شده نثار روح پدران آسمانی
اعضای محترم کانال. دلتنگی های من برای پدرم. به همرا ه قرائت فاتحه
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيم
اَلْحَمْدُ للهِ رَبِّ الْعالَمِينَ
اَلرَّحْمنِ الرَّحِيْمِ
مالِكِ يَوْمِ الدِّينِ
اِياكَ نَعْبُدُ وَاِياكَ نَسْتَعِينُ
اِهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ
صِراطَ الَّذِينَ اَنْعَمْتَ عََليْهِمْ
غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَلاَ الضّالِينَ
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيم
قُلْ هُوَ اللهُ اَحَدٌ
اَللهُ الصَّمَدُ
لَمْ يَلِدْوَلَمْ يُولَدْ
وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً اَحَد.
🌺روح تمام پدران عزیز بچه های کانال دلتنگی های من برای پدرم شاد 🌺
روحت شاد بابایی😔
ⓟⓔⓓⓐⓡ&ⓜⓐⓓⓐⓡ 💓
❣☞ @madarpedar ↜❣
تــو هوایــے ڪــه نــیــســتــے چــجــورے نــفــس بــڪــشــم
پدر 🥀🥀
ⓟⓔⓓⓐⓡ&ⓜⓐⓓⓐⓡ 💓
❣☞ @madarpedar ↜❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سعید پور سعید
چه تاجی زدی بر سرم زندگی
ⓟⓔⓓⓐⓡ&ⓜⓐⓓⓐⓡ 💓
❣☞ @madarpedar ↜❣
مرگ درمان درد دلتنگیست
مرگ بر من که سخت دل تنگم😔
ⓟⓔⓓⓐⓡ&ⓜⓐⓓⓐⓡ 💓
❣☞ @madarpedar ↜❣