eitaa logo
پدر & مادر
12.6هزار دنبال‌کننده
32هزار عکس
29.9هزار ویدیو
204 فایل
📚 کتاب هایی که قبل ازمرگ باید بخوانیم...👇✅ https://eitaa.com/joinchat/2373517458Cb099503ae7 #مدیر_کانال👇👇💓 @Hossein_Hajivand #تبلیغات👇 http://eitaa.com/joinchat/2953183246Ce6d64e22a6
مشاهده در ایتا
دانلود
خوشبختیِ تو از درون خودت ساخته می شود! از آنچه که فکر می کنی و انجام میدهی دنیا قرار نیست خوشبختی را به تو هدیه دهد، تو آن را می سازی... 🌱❤️ ♥️🕊
خوشبختیِ تو از درون خودت ساخته می شود! از آنچه که فکر می کنی و انجام میدهی دنیا قرار نیست خوشبختی را به تو هدیه دهد، تو آن را می سازی... 🌱❤️ ♥️🕊
بیخیال قضاوت ها مردم درچیستیِ زندگیِ خودشان هم مانده اند، اگر به حرف این ها اهمیت بدهی، هرکس برایت حکمی صادر می کند، گوش هایت را بگیر در لاکِ خودت بمان و برایِ خودت زندگی کن! 🌱❤️ ♥️
‏از بچگی عاشق آدم بدای داستان میشدم. نه بخاطر اینکه بدی رو دوست داشته باشم نه.چون اون آدم همیشه واسه اونیکه دوسش داشت خوب بود.باهمه بد بود و میجنگید تا اون یه نفر راحت و آسوده زندگی کنه. ولی آدم خوبای داستان واسه همه خوب بودن. واسه همه:) 🌱💛 ♥️
خدای من اگر گاهی زبانم از شکرت باز می ایستد ! تقصیری ندارد...قاصر است...کم می آورد در برابر بزرگی ات...لکنت می گیرند واژه هایم در برابرت...در دلم اما همیشه ذکر خیرت جاریست ! 🌱💛
خانه های قدیمی را دوست دارم . تاریخ در آنها به زیبایی در حرکت است...همه چیز عمر دارد ، حرف دارد ، برکت دارد...ای کاش محبت و دوستی ها ، هرگز جدید نمیشدند و بوی قدیم را می دادند 🌱💚
‌دقیقا همونجایی که یه چیز زشت و ناراحت کننده توجهت رو جلب میکنه، یکم به اطرافت نگاه کن، مطمئنم یه چیزی پیدا میکنی که زیبا و آرام بخش باشه! فقط کافیه دیدت رو عوض کنی 🌱💚
توقع زیادی ندارم...یک صندلی به من بدهید، رو به دریا و یک فنجان چای...آفتاب هم نبود، نبود!! 🌱💛
آنروز که سقف خانه ها چوبی بود! گفتارو عمل در همه جا خوبی بود! امروز بنای خانه ها سنگ شده! دلها همه با بنا هماهنگ شده! 🌱💛
زمستونی رو دوست دارم که برف و بارونش فقط برای شستن غمهاتون باشه... عمرتون بلند و آرزوهاتون دست يافتنی! 🌱🤍
مادرم یک عادت قشنگ داشت: وقتی توی آشپزخانه غذا می‌پخت برای خودش یواشکی یک پرتقال چهار قاچ می‌کرد و می‌خورد. من و خواهرم هم بعضی وقت‌ها مچش را می‌گرفتیم و می‌گفتیم: ها! ببین! باز داره تنهایی پرتقال می‌خوره. و می‌خندیدیم. مادرم هم می‌خندید. خنده هایش واقعی بود اما یک حس گناه همراهش بود. مثل بچه‌‌هایی که درست وسط شلوغی هایشان گیر می‌افتند، چاره‌ای جز خندیدن نداشت. مادرم زن خانه بود. زن خانواده بود. زن شوهرش بود. تقریبا همیشه توی آشپزخانه بود. وقت‌هایی هم که می‌آمد پیش ما یک ظرف میوه دستش بود. حتی گاهگاهی هم که برای کنترل مادرانه بچه‌هایش سری به ما می‌زد. دست خالی نمی‌آمد: یک مغز کاهوی دو نیم شده توی دست‌هایش بود. یک تکه برای من، یک تکه برای خواهرم. وقتی پدرم از سر کار می‌آمد، می‌دوید جلوی در. دست‌هایش را که لابد از شستن ظرف‌ها خیس بودند، با دستمالی پاک می‌کرد و لبخندهای قشنگش را نثار شوهر خسته می‌کرد. در اوقات فراغتش هم برایمان شال و کلاه و پلیور می‌بافت و من خواهرم مثل دو تا بچه گربه کنارش می‌نشستیم و با گلوله‌های کاموا بازی می‌کردیم. مادرم نور آفتاب پهن شده توی خانه را دوست داشت. همیشه جایی می‌نشست که آفتابگیر باشد. موهای خرمایی‌اش و پنجه پاهای بیرون زده از دامنش زیر آفتاب می‌درخشیدند و دست‌هایش میل‌های بافتنی را تند و تند با ریتمی ثابت تکان می‌داد. مادرم نمونه کامل یک مادر بود. مادرم زن نبود، دختر نبود، دوست نبود. او فقط در یک کلمه می‌گنجید: مادر. یادم می‌آید همین اواخر وقتی پدرش مرد، تهران بودم. زود خودم را رساندم. رفته بود پیش مادربزرگم. وقتی وارد خانه پدربزرگم شدم محکم بغلم کرد و شروع کرد به گریه کردن. من در تمام مراسم پدربزرگم فقط همان یک لحظه گریه کردم. نه به خاطر پدربزرگ. به خاطر مادرم که مرگ پدرش برای اولین بار بعد از تمام این سال‌ها، از نقش مادری بیرونش آورده بود و پناه گرفته بود توی بغل پسرش و داشت گریه می‌کرد. و من به جز همین در آغوش گرفتن کوتاه چیزی به مادرم نداده بودم. چیزی برای خود خودش. مادرم، هیچ وقت هیچ چیز را برای خودش نمی‌خواست. تا مجبور نمی‌شد لباس نمی‌خرید. اهل مهمانی رفتن و رفیق بازی نبود. حتی کادوهایی که به عناوین مختلف می‌گرفت همه وسایل خانه بودند. در تمام این سال‌ها تنها لحظه‌هایی که مال خود خودش بودند، همان وقت‌هایی بود که یواشکی توی آشپزخانه برای خودش پرتقال چهارقاچ می‌کرد. سهم مادرم از تمام زندگی همین پرتقال های نارنجی چهارقاچ شده‌ی خوش عطر یواشکی بودند . ♥️ ♥️ ⓟⓔⓓⓐⓡ&ⓜⓐⓓⓐⓡ 💓 ❣☞ @madarpedar ↜❣
مادرم یک عادت قشنگ داشت: وقتی توی آشپزخانه غذا می‌پخت برای خودش یواشکی یک پرتقال چهار قاچ می‌کرد و می‌خورد. من و خواهرم هم بعضی وقت‌ها مچش را می‌گرفتیم و می‌گفتیم: ها! ببین! باز داره تنهایی پرتقال می‌خوره. و می‌خندیدیم. مادرم هم می‌خندید. خنده هایش واقعی بود اما یک حس گناه همراهش بود. مثل بچه‌‌هایی که درست وسط شلوغی هایشان گیر می‌افتند، چاره‌ای جز خندیدن نداشت. مادرم زن خانه بود. زن خانواده بود. زن شوهرش بود. تقریبا همیشه توی آشپزخانه بود. وقت‌هایی هم که می‌آمد پیش ما یک ظرف میوه دستش بود. حتی گاهگاهی هم که برای کنترل مادرانه بچه‌هایش سری به ما می‌زد. دست خالی نمی‌آمد: یک مغز کاهوی دو نیم شده توی دست‌هایش بود. یک تکه برای من، یک تکه برای خواهرم. وقتی پدرم از سر کار می‌آمد، می‌دوید جلوی در. دست‌هایش را که لابد از شستن ظرف‌ها خیس بودند، با دستمالی پاک می‌کرد و لبخندهای قشنگش را نثار شوهر خسته می‌کرد. در اوقات فراغتش هم برایمان شال و کلاه و پلیور می‌بافت و من خواهرم مثل دو تا بچه گربه کنارش می‌نشستیم و با گلوله‌های کاموا بازی می‌کردیم. مادرم نور آفتاب پهن شده توی خانه را دوست داشت. همیشه جایی می‌نشست که آفتابگیر باشد. موهای خرمایی‌اش و پنجه پاهای بیرون زده از دامنش زیر آفتاب می‌درخشیدند و دست‌هایش میل‌های بافتنی را تند و تند با ریتمی ثابت تکان می‌داد. مادرم نمونه کامل یک مادر بود. مادرم زن نبود، دختر نبود، دوست نبود. او فقط در یک کلمه می‌گنجید: مادر. یادم می‌آید همین اواخر وقتی پدرش مرد، تهران بودم. زود خودم را رساندم. رفته بود پیش مادربزرگم. وقتی وارد خانه پدربزرگم شدم محکم بغلم کرد و شروع کرد به گریه کردن. من در تمام مراسم پدربزرگم فقط همان یک لحظه گریه کردم. نه به خاطر پدربزرگ. به خاطر مادرم که مرگ پدرش برای اولین بار بعد از تمام این سال‌ها، از نقش مادری بیرونش آورده بود و پناه گرفته بود توی بغل پسرش و داشت گریه می‌کرد. و من به جز همین در آغوش گرفتن کوتاه چیزی به مادرم نداده بودم. چیزی برای خود خودش. مادرم، هیچ وقت هیچ چیز را برای خودش نمی‌خواست. تا مجبور نمی‌شد لباس نمی‌خرید. اهل مهمانی رفتن و رفیق بازی نبود. حتی کادوهایی که به عناوین مختلف می‌گرفت همه وسایل خانه بودند. در تمام این سال‌ها تنها لحظه‌هایی که مال خود خودش بودند، همان وقت‌هایی بود که یواشکی توی آشپزخانه برای خودش پرتقال چهارقاچ می‌کرد. سهم مادرم از تمام زندگی همین پرتقال های نارنجی چهارقاچ شده‌ی خوش عطر یواشکی بودند . ♥️ ♥️ ⓟⓔⓓⓐⓡ&ⓜⓐⓓⓐⓡ 💓 ❣☞ @madarpedar ↜❣