+یک چیزی را میدانستی؟ میتوانستم تمام شب به چهرهاش نگاه کنم. به چروکهای گوشه چشمش و گردنش که به شانهام چسبیده بود.
-چی؟
+بعضی وقتها تو تنها دلیلی هستی که باعث میشه صبح دلم بخواد از خواب بیدار بشوم .
-کتاب من پیش از تو
-𝐌𝐚𝐝𝐡𝐨𝐨𝐬𝐡-
پدرم یک بار بهم گفت:عشق مثل آب میمونه. میتونه آروم باشه، خشمگین باشه، هولناک باشه، آرامش بخش باشه. آب میتونه همه اینها باشه اما آخر آخرش، بازم آبِ. تو آب منی؛ گمون کنم من هم آب تو هستم.
-کتاب قلبهای استخوانی
-𝐌𝐚𝐝𝐡𝐨𝐨𝐬𝐡-
ناگهان توجهش به صدای گوش خراش و خشن بوق ماشینی جلب میشود. سرش را بالا میگیرد و تاکسی سیاهی را مقابل خود میبیند. راننده شیشه ماشین را پایین داده و در گوشه میدان دیدش چیزی را میبیند که به طور کامل قابل تشخیص نیست. چیزی که با سرعتی غیر قابل باور به طرف او در حرکت است. رویش را به سمت آن چیز بر میگرداند و متوجه میشود که در مسیرش قرار دارد. در مییابد که امکان ندارد بتواند خودش را به موقع کنار بکشد. از شدت غافلگیری گوشی از دستش رها میشود و به زمین می افتد. صدای فریادی را میشنود، احتمالاً صدای خودش است. آخرین چیزی که می بیند دستکشهای چرم و چهره ای است زیر کلاه ایمنی، وحشتی که در چشمان موتورسوار موج میزند انعکاسی از احساس خودش است. انفجاری رخ میدهد، همه چیز در هم میشکند و بعد تاریکی محض است که حاکم می شود.
-𝐌𝐚𝐝𝐡𝐨𝐨𝐬𝐡-
با تو تنها یک خیابان همسفر بودم ولی
با همان یک لحظه عمری بی قرارم کردهای!
-𝐌𝐚𝐝𝐡𝐨𝐨𝐬𝐡-