#داستان_کوتاه
روزی در هلند که بزرگترین صادرکنندهی گل جهان است، دانشمندان تستی را انجام دادند:
بچههای مهدکودکی را به مزارع گلها بردند، و به آنها گفتند كه در مسیرهایی که بین ردیفهای گل وجود داشت بازی کنند يا راه بروند يا حتی بدوند ولی مواظب باشند كه به گلها صدمه نزنند.
نتيجهی اين آزمون بسيار جالب بود؛ آنها ملاحظه میكنند جاهایی که بچهها در آن بازی کردند، گلها با نشاط تر و شادابتر شدند و زودتر هم رشد کردند! دانشمندان نتیجهی تحقیقاتشان را به دولت هلند اعلام کردند.
دولت هلند بخشنامهای به مهد کودکها داد که هر مهد کودک موظف شد هفتهای یک روز، مهد را تعطيل کرده و بچهها را به مراکز پرورش گل برده و اجازه بدهند تا در آنجا به بازی مشغول شوند. اين كار باعث شد كه محصول گلها به طرز چشمگيری افزايش پيدا كند و كودكان نيز دارای نشاطی مضاعف شدند.
نشاط و شادابی نه فقط انسانها بلکه به تمام موجودات زنده انرژی مثبت میدهد و عشق به زيستن را افزايش میبخشد، و برعكس، محزون بودن، دنبال غم و غصه رفتن باعث پایين آمدن كيفيت زندگی شده و در نتيجه احساس منفی به زندگی افزايش میيابد.
برگزیده های مطالب ناب * ماء معین 👇
@MaeMaein5
🌤اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج ☀️
─┅─═इई 🌺🌼🌼🌺ईइ═─┅─
#داستان_کوتاه
یک سرفه ای هم باید کرد!!
شخص ساده لوحی مكرر شنيده بود كه خداوند متعال ضامن رزق بندگان است و به هر موجودی روزی رسان است.
به همين خاطر به اين فكر افتاد كه به گوشه مسجدی برود و مشغول عبادت شود و از خداوند روزی خود را بگيرد.
به اين قصد يك روز از سر صبح به مسجد رفت و مشغول عبادت شد همين كه ظهر شد از خداوند طلب ناهار كرد.
هرچه به انتظار نشست برايش ناهاری نرسيد تا اينكه شام شد و او باز از خدا طلب خوراکی برای شام كرد و چشم به راه ماند.
چند ساعتی از شب گذشته درويشی وارد مسجد شد و در پای ستونی نشست و شمعی روشن كرد و...
از توبره ی خود قدری خورش و چلو و نان بيرون آورد و شروع كرد به خوردن.
مرد كه از صبح با شكم گرسنه از خدا طلب روزی كرده بود و در تاريكی و به حسرت به خوراک درويش چشم دوخته بود
ديد درويش نيمی از غذا را خورد و عنقريب باقيش را هم مي خورد بی اختيار سرفه ای كرد. درويش كه صدای سرفه را شنيد گفت:
«هركه هستی بفرما پيش» مرد بينوا كه از گرسنگی داشت می لرزيد پيش آمد و بر سر سفره درويش نشست و مشغول خوردن شد
وقتي سير شد درويش شرح حالش را پرسيد و آن مرد هم حكايت خودش را تعريف كرد. درويش به آن مرد گفت:
«فكر كن اگر تو سرفه نكرده بودی من از كجا می دانستم كه تو اينجایی تا به تو تعارف كنم و تو هم به روزی خودت برسی؟
"شكی نيست كه خدا روزی رسان است اما یک سرفه ای هم بايد كرد!"
برگزیده های مطالب ناب * ماء معین 👇
@MaeMaein5
🌤اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج ☀️
─┅─═इई ☘🌺☘ईइ═─┅
🔘 #داستان_کوتاه
"به امید کرم"
"جوانى" از کویى مى گذشت.
"صیدى" را بر شاخه درختى دید.
"تیرى" انداخت تا آن را "شکار" کند، ولى تیر به "قلب فرزند" صاحب باغ نشست و "او را کشت."
عده اى را در اطراف باغ "دستگیر" کردند.
جوان "تیرانداز" وارد معرکه شد و گفت چه خبر است؟
گفتند؛ این جوان به تیر تیراندازى کشته شده.
گفت تیر را نزد من آورید تا "نظر دهم."
"تیر را آوردند."
گفت: اگر نظرم را بگویم، اینان که دستگیر کرده اید را "رها مى کنید؟"
گفتند؛ "آرى."
گفت: براى شکار صیدى، تیر از "دست من" رها شد ولى به قلب این جوان آمد.
"قاتل منم،" هر چه مى خواهید انجام دهید.
پدر داغ دیده گفت: جوان، "خطایت" را دانستم، "اعتراف و اقرارت" براى چیست؟
گفت:
"به امید کرم تو که چون اقرار کنم، از من گذشت مى کنى."
"گفت: از تو گذشتم."
* اکنون اى "اکرم الاکرمین،"
ما به "امید" این که با "کرم بى نهایتت" از ما "گذشت مى کنى..."
"خاکسارانه..."
به تمام "گناهان و خطاهایمان" "اعتراف" مى کنیم و به "معاصى و خلاف کاری هایمان" اقرار" مى نماییم.*
با ما همراه باشید تا راهی بسوی روشنایی ماء معین 👇
@MaeMaein5
🌤اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج ☀️
─┅─═इई 🌺 🌺ईइ═─┅─
#داستان_کوتاه
همسرم سرما خورده ..برای اداره استعلاجی گرفته و در خانه مانده ..از صبح تا شب دراز کش رو به روی تلویزیون است یا در اتاق خواب میخوابد...بنده خدا بدجور چاییده ..برایش پتو می آورم و رویش میگذارم.روز اول سوپ ،روز دوم آش شلغم ،روز سوم آش گوشت و روز چهارم آبگوشت بار گذاشتم ..حواسم هست غذا پختنی باشد ...مرتب برایش چای میآورم..چون مایعات گرم خیلی موثر است...خلاصه خدا رو شکر بعد از سه روز حالش مساعد شد ...
پسرم مدرسه رو است..یکروز به خانه آمد و سرفه میکرد...شب تا صبح تب داشت...چند بار تبش را کنترل کردم که در خواب بالا نرود ..روز بعد او را مدرسه نفرستادم...برایش سوپ بار گذاشتم..شیر داغ و عسل با تخم مرغ پخته برای صبحانه اش بود .آب پرتقال و لیمو گرفتم ..ویتامین سی برای سرماخوردگی خیلی خوب است....دو روز تمام مراقبش بودم ...و بیشتر از قبل به او عزیزی میکردم و قربان صدقه اش میرفتم ..چون محبت درمان را تکمیل میکرد ..
تا خدا رو شکر او هم سرپا شد ..
ای وای ....انگار سرما خورده ام...صبح که پاشدم گلو درد داشتم و کما بیش سرفه هم میکردم..استخوانهایم هم درد میکند خصوصا کتف هایم..ولی چاره ای نیست ..بلند شدم صبحانه را گذاشتم همسر و فرزندم باید به کارشان برسند..آنها که رفتند ..نهار را بار گذاشتم ..آنها که دیگر سوپ نمیخورند..اشکالی ندارد ..دو غذا میپزم..یک سوپ کوچک برای خودم و لوبیا پلو برای آن ها....مرتب چای میخورم ...باید زود سرپا شوم ..وگرنه کار خانه میماند ..تازه فصل امتحانات پسرم شروع شده.باید در درس خواندنش بیش از پیش حواسم جمع باشد..ظهر میشود ..همسر و فرزندم می آیند ..سفره را میگذارم و مثل روزهای قبل و قبل تر غذا میخورند ....ولی من سوپ خوردم ..انگار متوجه نشدند غذایم پرهیزی است..صدای سرفه هایم هم کسی نشنید...بعد از نهار حتی فکر شستن ظرف ها برایم عذاب آور بود...بیخیال شدم...به اتاق خواب رفتم و پتو رویمگذاشتم که بخوابم...همسرم وارد اتاق شد و گفت...امروز بعد از نهار از اون چایی های همیشگی ندادی خاااانم...
همان لحظه من هم یاد مادرم افتادم ...خدا بهش سلامتی بده..اینجور مواقع نهار و شامم را میپخت و دست برادرم میفرستاد.به همراهه یک سوپ لذیذ برای خودم..گاهی خودش هم می آمد و کمی برایم جمع و جور میکرد ...اگر خانه اش هم میماند چندین بار تماس میگرفت و جویای احوالم میشد...مادربزرگم قبل رفتن به خانه ی بخت دم گوشمگفت : دست مادرت را ببوس و بدون برای یک زن فقط مادر در لحظه ی ناخوشی کارساز است.
🍃🌸
@MaeMaein5
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
#داستان_کوتاه
تسبیح را در دست راستش گرفته بود و پشت سر هم صلوات میفرستاد : الهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم 🌸
دوستش که مدتها از او بی خبر بود ، به دیدنش آمده بود. از دیدن این صحنه ، بسیار تعجب کرد و گفت :
- چرا صلوات میفرستی ؟
- مگر بد است ؟
- نه ، اتفاقاً خوب است ! اما چه خبر است ! هر چیز حد و اندازه دارد . خسته نمیشوی ؟ اگر من باشم ،خسته میشوم !
- نه ، من خسته نمیشوم . با خود عهد کرده ام که زیاد صلوات بفرستم .
- چرا ؟
- زیرا نتیجه ها گرفته ام .
- چه نتیجه ای ؟
مرد صلواتگو حکایت خود را چنین تعریف کرد :
مدتی پیش فقر و نداری و مشکلات زندگی به حدی فشار آورده بود که نمیدانستم چه کنم . به کجا پناه ببرم و از چه کسی قرض بگیرم . از آن همه پول و ثروتی که پدر خدابیامرزم داشت ، نیز اثری نبود .
هیچ کس خبر نداشت کجا پنهانشان کرده است . زیر کدام سنگ و پای کدام درخت ، معلوم نبود ، کم مانده بود تک تک آجرهای خانه را بکنم . به دنبال راه علاج میگشتم تا این که فکری به خاطرم رسید . به حضور امام جواد علیهالسلام رفتم و گفتم :
- ای بزرگوار ! پدرم آدم پولداری بود و مال و ثروت زیادی از خود باقی گذاشت ، اما جای آن را نمیدانم .
- مگر هنگام مردن وصیت نکرده بود ؟
- او صحیح و سالم بود و سابقه بیماری نداشت و ناگهان فوت کرد . این بود که فرصت نکرد وصیت نماید .
- چند وقت است که فوت کرده ؟
- هفتهی بعد چهلمین روز درگذشت او است .
- خدا رحمتش کند !
- خیلی ممنونم ! شما را به خدا کمکم کنید ! من از دوستداران شما هستم . دعا کنید تا با پیدا شدن محل این ارث هنگفت ، مشکل من حل شود !
امام فرمود :
- امشب که نماز عشا را خواندی و خواستی بخوابی ، بر جدم - محمد مصطفی صلی الله علیه و آله - و خاندانش زیاد صلوات بفرست . آن گاه پدرت را در خواب میبینی و او از محل پولها آگاهت میکند .
آن شب بعد از نماز عشا ، شروع به فرستادن صلوات کردم . حتی در رختخواب آن قدر صلوات فرستادم تا خوابم برد . در خواب پدرم را دیدم و او محل پولها را گفت و از من خواست که بعد از یافتن آنها را نزد امام جواد علیهالسلام ببرم .
صبح که از خواب برخاستم ، مدتی هاج و واج بودم ، اما با یادآوری خواب شب گذشته ، به جستوجو پرداختم و همان گونه که گفته بود ، عمل کردم و پولها را یافتم .
خدا را شکر میکنم که محمد و فرزندانش صلی الله علیه و آله را برگزیده و آنها را چنین گرامی داشته که به واسطه ی آنان ، مردم از بدبختی و گرفتاری های دنیا و آخرت نجات پیدا کنند
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌹
@MaeMaein5
☀️ التماس دعای فرج ☀️
🔘 #داستان_کوتاه
بچه که بودم عموم برام یه کتونی خرید که سفید بود،
با بندای مشکی، عاشقش بودم!
آخه مامانم هیچ وقت برام کفش سفید نمیخرید؛ میگفت زود کثیف میشه.
ولی این وسط یه مشکلی بود؛ دو سایز برام بزرگ بود.
مامانم گذاشتش تو انباری، گفت یکم که بزرگتر شدی بپوشش.
خلاصه دو سال گذشت! مامانم گفت فکر کنم دیگه اندازت شده.
اونقدر ذوق داشتم واسه پوشیدنش که داشتم بال درمیاوردم!
آخه توو کل این دو سال، هر کفشی میخریدم با خودم میگفتم عمرا به اون کتونی سفیده نمیرسه!
رفت و از انباری آوردش بیرون با ذوق در جعبه رو باز کردم، ولی خشکم زد!
اصلاً اونی نبود که فکر میکردم!
یعنی توو کل این دو سال اونقد واسه خودم بزرگش کرده بودم که قیافه ی واقعیشو یادم رفته بود!
با خودم گفتم: "این بود اون کفشی که به خاطرش رو همه ی کفشا عیب میذاشتم؟! این بود اون کفشی که به عشق این که بپوشمش این همه منتظر موندم؟"
یکم فکر کردم دیدم همیشه همینه!
یه سری چیزارو، یه سری آدمارو تو ذهنمون بزرگش میکنیم که واقعیتشونو فراموش میکنیم
ولی وقتی باهاشون دوباره رو به رو میشیم،
تازه میفهمیم اصلا ارزش نداشتن که این همه وقت، فکرمونو مشغولشون کردیم...!
─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
@MaeMaein5
☀️ التماس دعای فرج ☀️
📔#داستان_کوتاه
پیرزنی دو کوزهٔ آب داشت که هر روز
آنها را از چشمه پر آب نموده و
آویزان بر یک تیرک چوبی بر دوش
خود تا منزل حمل می کرد.
یکی از کوزه ها ترك داشت و مقدارى از
آب آن به زمين مى ريخت، درصورتیکه
دیگری سالم بود و همیشه آب داخل آن
به طور کامل به مقصد می رسید.
به مدت طولانی هر روز این اتفاق تکرار
میشد و زن همیشه یک کوزه و نیم
آب به خانه می برد.
ولی کوزه شکسته از مشکلی که داشت
بسیار شرمگین بود که فقط می توانست
نیمی از وظیفه اش را انجام دهد.
پس از دوسال ، سرانجام کوزه شکسته
به ستوه آمد و با پیرزن سخن گفت.
پیرزن لبخندی زد و گفت:
"هیچ توجه کرده ای که گلهای زیبای
این جاده در سمت تو روییده اند
و نه در سمت کوزهٔ سالم؟"
اگر تو اینگونه نبودی این زیبايی ها
طروات بخش خانهٔ من نبود.
طی این دو سال این گلها را می چیدم
و با آنها خانه ام را تزیین میکردم...!!
٭٭هر یک از ما شکستگی خاص خود را
داریم ولی همین خصوصیات است که
زندگی ما را در کنار هم لذت بخش و
دلپذیر میکند.
باید در هر کسی خوبی هایش
را جستجو
کنیم و بیاموزیم.
پس به دنبال شکستگی ها نباش که همه
به گونه ای شکستگی داریم،
فقط نوع آن متفاوت است...!
@MaeMaein5
☀️التماس دعای فرج ☀️