eitaa logo
- مَـــأوا -
316 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
791 ویدیو
37 فایل
- هوالغفار . - بنویسید به هرسطر ِ کتاب یک روز بر سر ِ اعتقاد خود میمیریم ! - کُپی؟ حلالِ حلالِ مؤمن . - برایِ تعجیل در ظھور خیلی دعا کن رفیق (: - مایل به فرستادن ِ ی صلوات محمدی ؟ - وقفِ حضرتِ ۱۱۸ .
مشاهده در ایتا
دانلود
گردان قاطرچی ها🐴 قسمت دوم مار🐍،عقرب🦂ومورچه های آتشی🐜 نمیدونم مِهرو محبت حاج آقا شریفی به دل این بمب افکن افتاده یا از روی قصد و اراده کمر به روانی کردن این سید اولاد پیغمبر بسته!😳 اوایل خودم شاهد بودم که حاج آقا شریفی،میخواست با مهر و محبت و اخلاق اسلامی سیاوش رو رام کنه و از سر خودش باز کنه؛اما نشد که نشد 😞بعدش حاج آقا سعی کرد تا اخم قیافه عصبانی😡، سیاوش رو دَک کنه اما به بچه ای میمونه که هر بی اعتنایی و تنبیه ننه باباش رو به حساب دوست داشتن میذاره. آخر سر حاج آقا کم آورده بود. افتاد به خواهش و تمنا 🙏🏻که تو رو به مقدسات قسم بیخیال ما بشو و بزار سرمون تو کار خودمون باشه؛ اما سیاوش با پررویی گفت:(( حاج آقا مگه حضرت امام نگفته پشتیبان روحانیت باشید تا آسیبی نبیند؟ خوب منم هواتون رو دارم که آسیبی نبینید!))😁 حاج آقا رسماً کم آورده بود و چیزی نمانده بود زار بزند😩😫. با صدای لرزان گفت:((برادرجان، قربونش برم امام خمینی فرموده پشتیبان ولایت فقیه باشید، نه من مادر مرده! تو رو جدّت بزار این چند روزه تا شهادت رو مثل آدمیزاد سر کنیم.)) اما سیاوش انگار نه انگار،بلایی نمانده بود که سر آن سیدغریب نیاورده باشد. حالا یادم آمد! حاج آقا شانس آورد و رفت مرخصی و الّا آن بلا سر او می آمد. یکی دو روز بعد از رفتن حاج آقا، برای اینکه نماز جماعت داشته باشیم به کربلایی غفور اصرار کردیم پیش نماز موقت بشه تا حاج آقا شریفی برگرده. پیرمرد با معرفت نذاشت زیاد اصرار و التماس کنیم و قبول کرد؛اما نمیدونست قراره چه بلای عظمایی سرش بیاد!😔 ادامه دارد... {•♡بِنتُ المَهدی~♡} :) •┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈• حاجـ قاســـ♡ـم { دختــ♡ـــراݩ سلیمانے } https://eitaa.com/joinchat/5308511C301b54e84d •┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈•
گردان قاطرچی ها🐴 قسمت سوم مار🐍،عقرب🦂 و مورچه های آتشی🐜 نزدیک ظهر کربلایی رفت کنار منبع آب 💧وضو بگیره.‌ خودش با جفت چشم هاش👀 سیاوش رو نزدیک منبع آب💧، گونی در بسته به‌ دست ✋🏻دیده. کربلایی عرق چینش را میذاره روی منبع آب 💧و وضو میگیره. همه توی حسینیه ی‌گردان🕌 صلوات پشت صلوات می فرستادند و منتظر کربلایی بودند. کربلایی هم به سرعت وضو گرفت و عرق چینش‌ رو برداشت و با پا دردی 👣که داشت، با عجله خودش رو به حسینیه رسوند🏃🏻‍♂🏃🏻‍♂. عرقچینش‌را روی سرش گذاشت و نماز📿 رو شروع کرد. خود سیاوش هم مکبر شده بود. مطمئنم از قصد مکبر شده بود تا تمام اتفاقات رو خوب خوب ببینه. برادر جان چشمت👁روز بد نبینه، من خودم صف اول نماز جماعت بودم و دیدم چه اتفاقی افتاد. هنوز کربلایی رکعت اول رو نخونده بود که متوجه شدم به طرز عجیبی پیچ و تاب میخوره🙍🏻‍♂؛ هی الله اکبر میگه و شترق با کف دستش✋🏻به پس گردن و پک و پهلوش میکوبه. رفت به رکوع و سجده، برای رکعت دوم که بلند‌ شدیم، دیدم خرت خرت شکم و پهلویش رو میخارونه و هی الله اکبر می گه. مثل آدمی که روی آتیش 🔥ایستاده باشه، هی این پا و اون پا می‌کرد و دوباره با کف دستاش به پهلو و سر و گردنش می‌کوبید و آرام و قرار نداشت. رکوع و بعد رفتیم به سجده. آقا یه موقع دیدم کربلایی چنان گریه 😭هایی میکنه که دل آدم رو ریش ریش می کرد،حسابی جا خوردم، منقلب شدم. سابقه نداشت کربلایی توی نماز آن طور های های گریه کنه. از آنجا به بعد، کربلایی بقیه نماز را چنان با سرعت خواند و‌ تموم کرد که همه ازش عقب افتادیم!😩 ادامه دارد...
گردان قاطرچی ها🐴 قسمت چهارم مار🐍،عقرب🦂و مورچه های آتشی🐜 هنوز سیاوش السلام علیکم و رحمة الله...نگفته بود که کربلایی گریه کنان😭 بلند شد و تا ما اومدیم به خود بیاییم، یک تکبیر بلند فرستاد که گوش همه کیپ شد👂🏻. پا برهنه و اشک ریزان😭، مثل فشنگ از حسینیه🕌 بیرون دوید. آقا نمی دونید با اون هیکل گرد و قلمبه و پا دردش چطور می دوید🏃🏻‍♂🏃🏻‍♂، انگار توی مسابقه فینال دو صد متر المپیک شرکت کرده باشه، هیچ اثری از پادردش نبود!😐 منم با کله دنبالش دویدم، فکر میکردم به سرش زده اون طور گریه و زاری می کنه‌ و مثل قرقی🦅 فرار میکنه. کربلایی همچنان که دو دستی به سر و کله بدنش میکوبید،🤦🏻‍♂ به طرف رود خونه ای که نزدیک چادرها بود، می دوید. بند دلم پاره شد.😢 رسید به رودخونه و بعد تو همین سیاهی زمستون❄️با لباس،👕 چنان شیرجه خوشگلی توی رودخونه زد که دهنم وا موند. به عمرم همچین شیرجه ی 🏊🏻‍♀درست و درمونی ندیده بودم. یک وقت هول برم داشت که ای دل غافل، نکنه کربلایی از سرمای آب سنکوب کنه و کار دست خودش بده؟😱 بعضی از قسمت های کنار رودخانه یخ بسته بود به این کلفتی! کربلایی هنوز زیر آب بود. دیدم کربلایی زیر آب غوطه میخوره و تن و بدنش را میماله و دست و پا میزنه. می خواستم خودمو توی آب بندازم و بکشمش بیرون که زحمتمو کم کرد و با یک نفس صدادار از آب اومد بیرون، بخار 🌫از سر و بدنش بلند می شد. همه بچه ها، لب رودخانه هیاهو می‌کردند. کربلایی دوباره شروع به چنگ زدن لباس ها و ضربه زدن به پس گردن و بدنش. داد زدم:((کربلایی چی شده.)) 🤔 پیرمرد بنده خدا آلوچه آلوچه اشک میریخت. ناله کنان گفت:((امان از مورچه های آتشی🐜، سوختم، سوختم!)) ادامه دارد...
گردان قاطرچی ها 🐴 قسمت پنجم مار🐍،عقرب🦂ومورچه های آتشی🐜 و دوباره رفت زیر آب🌊. چند دقیقه بعد با هزار مکافات بدن نیمه جان و یخزده❄️ کربلایی را از رودخانه🌊 کشیدیم بیرون. دندوناش به هم می خورد و می لرزید. چشمم 👀به یک گله مورچه🐜 آتشی و دندان گرازی افتاد که توی یقه و لباس👕 کربلایی وول میخوردن. چند تا مورچه🐜 محکم از دماغ👃🏻 و گوشش👂🏻 گرفته بودند و جدا نمی شدند. باچه بدبختی دونه به دونه مورچه‌ها 🐜را از گوشت تن🙍🏻‍♂ کربلایی جدا کردیم. چه آه و ناله هایی می کرد.😩 لازم نبود بگه کار کی بوده.‌ همه میدونستیم کی این آتیش رو به پا کرده.🙄 رفتیم سراغ سیاوش، چپیده بود زیر ۱۰ تاپتو و الکی میلرزید. 😬سرمون داد و فریاد کرد که دو روزه تب و لرز کرده و اصلاً از چادر⛺️ بیرون نرفته. این همه آدم شهادت دادند که اون رو چند دقیقه پیش دیدن که مکبر🎤 نماز جماعت بوده؛ اما خودش زیر بار نرفت و گفت همه اشتباه می‌کنند و بعد هم آبغوره گرفت😖 که من با بدن بیمار و تب کرده افتادم اینجا دارم می میرم و شما به جای عیادت و احوالپرسی دارید به من مظلوم تهمت میزنید☹️! و چنان الم شنگه ای به پا کرد که همه دو به شک شدن که نکنه اون ها اشتباه می کردند و بی جهت به اون بیچاره تهمت زدن!🤔 فردای همان روز کربلایی تسویه کرد و رفت و آشپزخانه🏢 لشکر. می گفت اون جا، جانش از دست شرارت‌های سیاوش در امانه. برادر این هم یک گوشه از شیرین کاری های سیاوش خان. بازم بگم؟ مگه یادتون نیست دو سه ماه پیش که توی ساختمون های پادگان دوکوهه بودیم چه بلوایی به پا‌ کرد؟🚨 یادتونه همین ور پدیده باعث شد دست و پای ۷_۸ نفر بشکنه و سر از درمانگاه🏨 دربیارن؟کار خود سیاوش بود. من مدرک دارم. نه...تهمت نمی زنم. ادامه دارد...
گردان قاطرچی ها🐴 قسمت ششم مار🐍،عقرب🦂و مورچه های آتشی🐜 قضیه این بود که دوستاش زیادی سر به سرش میزارن و سیاوش تصمیم می‌گیره تلافی کنه.🔪وقتی بچه ها میخوابن، سیاوش رخت و لباس 👕👔همه را به هم می دوزه و بعد میگیره تخت میخوابه.😴 ما هم نصف شب🌃، بی خبر از همه جا خواستیم خشم شب بزنیم و آمادگی بچه‌ها را بسنجیم. یادتونه که، همین که شروع کردیم به شلیک 🔫💣گلوله های مشقی و داد و‌هوار کردن، سیاوش زودتر از همه بلند شد و فرار کرد؛🏃🏻‍♂ اما یکی از اونایی که لباسش به بقیه دوخته شده بود، نمیدونم گیج شده بود🤪 یا خواب آلود بود یا تنه کس دیگه ای بهش میخوره که ناغافل از طبقه دوم🏢 پرت شد پایین و افتادن همان و کشیده شدن شدن و‌پرت شدن هفت،هشت نفر دیگه همان!!🙁 وقتی رسیدم اونجا دیدم یک گله ادم رو سرو کله ی هم روی زمین ولو شدن و جیغ بنفش می‌کشن😟😱! این بلوا و آشوب دست پخت سیاوش خان بود که اون موقع صداشو پیش شما در نیاوردم. دو شب بعد دوستاش تصمیم گرفتن از خجالت سیاوش در بیان و‌ براش جشن پتو گرفتن. نمیدونم از کجا فهمیده بود.‌ مستقیم اومد پیش من گفت:(( برادر عزتی، بچه‌های دسته ما با شما کار واجب و فوری دارن.))😉 خب منم به عنوان معاون فرمانده گردان یعنی معاون شما،رفتم ببینم چه خبر شده. سیاوش جلو افتاد و شروع کرد بلند بلند حرف زدن😃؛ اما وقتی دم در اتاق‌ رسیدیم، با اشاره دست به من تعارف کرد که من اول برم تو.👈🏻 ادامه دارد...
گردان قاطرچی ها🐴 قسمت هفتم مار🐍،عقرب🦂و مورچه های آتشی🐜 چشمتون روز بد نبینه، همین که وارد اتاق شدم، یک پتو روی سرم افتاد و ده،بیست نفر مثل شیر گشنه🦁 ریختن سرم. چنان کتکی بهم زدن که تا عمر دارم فراموش نمی کنم! جای سالم برام نذاشتن. همونجا زیر پتو غش کردم! وقتی به هوش اومدم دیدم تو درمانگاه🏥 کنار هفت، هشت نفری هستنم که قبلاً دست و پاشون شکسته. سیاوش هم کنار تختم🛌روی صندلی نشسته بود و کمپوت گیلاس🍒می خورد و می خندید. خب چیکار میتونستم بکنم؟ تقصیری به گردن سیاوش نبود. اما قضیه آفتابه پر از نفت چی؟همان آفتابی که با عرض معذرت خودتون.... باقیش رو خودتون بهتر میدونید!بله، اون آفتابه پر از نفت هم شاهکار سیاوش بود که دامنگیر شما شد. حالا برادر، به من حق بدید. اگر چنین بلای خانمان‌سوزی را از گردن بیرون نکنم، چند صباح دیگه منفجرمون💥 نمیکنه؟! اون که هر چی به فکرش میرسه سرِ مای بدبخت پیاده می کنه. باور کنید همین یک ذره بچه👦🏻از بعثی ها بیشتر به ما تلفات وارد کرده! فقط شانس آوردیم کسی رو شهید نکرده، اونم اگه کمی دست دست کنیم، حتماً موفق میشه و همه رو میفرسته بهشت😇. حالا این ریش و اینم قیچی✂️. از من گفتن. میترسم اگه سیاوش بمونه، کل نیروهای گردان از دست از ترس😰 جان، با هم استعفا بدن و فرار کنن.😩 اونوقت من و شما می مونیم با یک گردان خالی و لطف و کرم سیاوش خان! شما مسئولیتش را قبول می کنید😣☹️؟ نه، نمیگم اخراجش کنید. خدائیش دلم نمیاد دل این بچه را بشکنم. یک وقت آه میکشه روزگارم سیاه⚫️ میشه. من میگم باهاش صحبت کنید و بفرستیدش یک واحد یا گردان دیگه تا آنها از موهبتش بی خیر نمونند!🤓 ادامه دارد...
گردان قاطرچی ها🐴 قسمت هشتم مار🐍،عقرب🦂و مورچه های آتشی🐜 بله بهترین کار همینه. حرف شمارو گوش میده. هنوز کمی از شما حساب میبره و حرف شنوی داره.😄پس قرارمون این شد که برگه انتقالی اش رو دستش بدید و بسپاریدش به ستاد لشکر. بچه های اونجا بهتر بلدند چیکار کنند😏. انشاءالله یک جای خوب براش پیدا میکنند😊.هرچند که اصلا چشمم آب نمیخوره که این بمب اتمی💣 رو جایی قبول بکنه. توکل به خدا🤲🏻📿، بره بقیه رو هم به فیض برسونه🤪! روز بعد سیاوش تبریزی بعد از یک قشقرق اساسی و جنجال و بلوای حسابی، با برگه ی انتقالی📄، ساکش رو برداشت تا به ستاد لشکر برود.دوستان هم گردانی سابقش جمع شدند برای بدرقه و خداحافظی. 👋🏻 اما سیاوش با خشم و غضب🤬 نگاهشان کرد و گفت:« کوه🏔 به کوه🏔نمیرسه،اما آدم🤵 به آدم🤵🏻چرا. قول میدم یه روز جبران کنم. اگر هم نتونستم اون دنیا کاری می کنم که جای همتون تضمینی بغل دست صدام و یزید کنار موتورخونه جهنم باشه🔥! حلالتون نمیکنم. اگر شهید بشم هرشب🌃 میرم به خوابتون و عذابتون میدم. این خط〰 ،اینم نشون. بی معرفت ها!» بعد هم نا غافل برگشت و یک حلقه نارنجک💣نشان داد و فریاد زد:«اینم هدیه من به شما!» نارنجک💣 را به طرفشان پرت کرد. همه با سرعت چسبیدند به زمین؛ اما هر چه منتظر ماندند خبری از انفجار💥 نارنجک💣 نشد، وقتی سر بلند کردند دیدند سیاوش رفته و نارنجک💣، سالم روی زمین افتاده است! سیاوش برای آخرین بار آنها را سرکار گذاشته بود! نارنجک💣 چاشنی نداشت!😂 ادامه دارد...
گردان قاطرچی ها🐴 قسمت نهم جنگجویان شنگول😎 یوسف شصت و هفت کیلو و چهارصد و پنجاه گرم وزن داشت که در مرحله آخر عملیات آزاد سازی خرمشهر شرکت کرد! شب سوم خرداد۱۳۶۱ بود. چند ساعت بعد، نزدیک سپیده دم🌅، وقتی دو امدادگر میخواستند زیر آتش🔥 گلوله☄ های دیوانه وار بعثی ها یوسف را با بدن مجروح🤕 و خونی روی برانکارد بگذارند و به آمبولانس🚑 برسانند، وزن یوسف، هفتاد و دو کیلو و ششصد و دو گرم شده بود! بچه ها با شور و هیجان آماده می شدند تا در تاریکی شب🌌 سوار ماشین🚗 ها شوند و به خط نبرد بروند. دل تو دل هیچ کدامشان نبود، اضطراب عجیبی در دل همه بود؛ اما هیچکس به روی خودش نمی آورد. برعکس، همه سعی میکردند به هم درد و با مزه پرانی و شوخی😆 به هم روحیه بدهند. سلاح ها🗡 را برای آخرین بار بازبینی می کردند. خشاب گلوله ها را در جا خشابی و نارنجک💣 های چدنی چهل تیکه را در جای مقرر روی سوراخ🕳 فانسخه کنار قمقمه آب💧، بند می کردند. ادامه دارد...
گردان قاطرچی ها🐴 قسمت یازدهم جنگجویان شنگول😎 _ ببینم دستاتون را استرلیزه کردید!؟یه وقت مجروحی، خونی💉، نبینید غش کنید ها😵، باریک اللّه کارتون رو خوب انجام بدید.👏🏻 سیدعلی معاون اول فرمانده گردان🧔🏻 از دست یوسف، عصبی😡 شده بود. هرچقدر سعی می‌کرد اظهار فضل و اُلدُرم بُلدُرم های یوسف را نشنیده بگیرد، نتوانست که نتوانست😕. صدای یوسف، سوهان اعصابش شده بود. یوسف کار را به جایی رساند که به خود سیدعلی هم بند کرد و حق به جانب گفت🤨:(( ببینم آ سید علی، خوب نقشه 🗺️منطقه عملیاتی را نگاه کردی؟ میدونی چطوری و از کجا بچه هارو باید ببری جلو تا کمتر تلفات بدیم و بهتر حساب عراقی‌ها را برسیم!؟)) سید علی لب گزید و به یوسف چشم غره رفت😒😳. بی توجه به پوزخند دیگران، با صدای گرفته و جوری که فقط یوسف بشنود گفت:(( سربه سر من نذار پسر، برو ردّ کارت!)) یوسف از رو نرفت، سر تکان داد و محکم تر از قبل گفت:(( اگه من بهت هشدار بدم☝️ بهتره تا یه وقت زبونم👅 لال گند بالا بیاری، ببین علی جان! از دست من ناراحت بشی، اما یادت بیفته جلوی اشتباهات را بگیری بهتره تا زبونم👅 لال، بچه های مردم را ببری زیر تیغ🗡 و گلوله دشمن خونشون بیفته گردنت. من خیر و صلاحت رو میخوام😊!)) ادامه دارد...
گردان قاطرچی ها🐴 قسمت دوازدهم جنگجویان شنگول😎 یوسف شانس آورد که همان لحظه آقاتراب فرمانده گردان، سیدعلی را صدا کرد🗣، چون سید علی تصمیم گرفته بود سه ثانیه بعد با قنداق تفنگش🔫 به فرق سر یوسف بکوبد و خیال خودش و دیگران را راحت کند. آقا تراب در نور💫 کمی که از درز چادر فرماندهی روی صورت سیدعلی افتاده بود، دید که سید‌علی حسابی برزخ و اخمو😡😠 شده، لبخند زد و پرسید:(( چی شده سیدعلی، حسابی تولبی🤔؟)) سیدعلی که تیکه عصبی اش عود کرده بود و پلک چشم👁 چپش بی اراده می پرید، گفت:(( اقبالش بلند بود که شما صدام کردید، میخواستم همچنین بزنم تو سرش که رب و روبش یکی بشه.)) _کی رو میخواستی بزنی؟😟 _ همین عتیقه سازمان ملل رو! همین یوسف خان بی ریای درب و داغون رو. آقاتراب این مصیبت رو از کجا پیدا کردین😒؟ به عالم و آدم گیر میده و داره استغفرالله...، این لحظه های آخری که معلوم نیست شهید بشیم یا نه، چنان اعصابمو خط خطی کرده 😡که دهنم به گلاب باز میشه. آقاتراب، آخه این کیه😩؟ بدجوری خالی میبنده! چپ میره و راست می آد پز میده😓. تو عملیات قبلی، کم مونده بود صدام حسین رو تک و تنها اسیر کنه که یک لشکر بعثی به داد صدام رسیدن و از دست اون نجاتش دادن. الانم به من پیله کرده. آخه من چی کارش کنم🙁😥؟ آقاتراب قمقمه اش🍶 را از بند فانسقه جدا کرد. درش را باز کرد و به زور به سیدعلی داد و گفت:(( کمی آب بخور🙂، خلقت باز شه. بخور سید جان. عزیزم تو چرا😊؟ ادامه دارد...
گردان قاطرچی ها🐴 قسمت سیزدهم جنگجویان شنگول😎 توکه پنج ماهه میشناسیش و میدونی خصلتش اینه که قپی بیاد و بی‌خود و با خود، از خودش تعریف کنه و هی تو چشم👀 باشه🤷🏻‍♂. الان هم جو گرفتدش و بیشتر داره هنرنمایی میکنه🙎🏻‍♂. کی آچار فرانسه گردانه و تو هر گیر و گرفتاری داوطلب می شد تا کمک کنه🙆🏻‍♂؟ از اینام که بگذریم، امشب همه مون خوشحال🙂 و سرحالیم😃. اگر خدا بخواد پس از دو سال داریم خرمشهر را از دست بعثی ها آزاد می کنیم✊🏻. قول میدم اگر زنده بمونیم، فردا شب توی مسجد جامع خرمشهر، یوسف رو بغل می کنی از خوشحالی به گریه می افتی😂🤣. وقت رفتنه. به بچه‌ها بگو جمع بشن توی سوله بزرگه برای آخرین خداحافظی🖐🏻، برو قربون جدت👈🏻👉🏻، برو👋🏻!)) پیر👴🏻 و جوان👨🏻 و نوجوان🧑🏻، لباس خاکی رنگ به تن🧥، دسته دسته وارد سوله شدند. آنقدر جادار و بزرگ بود که میشد توی آن فوتبال⚽️ بازی کرد. همه شانه به شانه و سبیل به سبیل هم، چشم👀 دوختند به آقاتراب🧔🏻 که جلوی صف ها ایستاده بود. با اشاره آقاتراب🧔🏻، صدای بلندگوها📢 که هنوز سرودهای حماسی پخش می‌کرد، قطع شد. سوله با لامپ💡 های کوچک و بزرگ نورانی شده بود. بچه ها هنوز با هم می‌گفتند🗣 و می‌خندیدند😆. یک نوجوان خنده رو بلند شد و با نگرانی ساختگی فریاد زد😮:(( ای وای من حلقه ضامن نارنجکم رو گم کردم، کسی ندیدتش😵؟)) هنوز حرفش تمام شده بود که نصف جمعیت هماهنگ و خنده کنان شروع کردند به شمارش:(( هزارویک، هزارودو، هزاروسه، هزاروچهار، هزاروپنج، بمب....!!!))💥 نوجوان شیرجه زد روی زمین و همه خندیدند. ادامه دارد...
گردان قاطرچی ها🐴 قسمت دهم جنگجویان شنگول😎 بعضی ها جو گیر شده بودند و به پیشانی خود یا دوستانشان سربند های سرخ و سبز گره میزدند. چند نفر چفیه هایشان را به کمر بسته بودند. چند نفری هم بهترین لباس👕 نظامی شان را که تمیز و اطو کشیده بود، پوشیده بودند و پوتین👢 های مشکی شان را واکس می زدند؛ انگار به جشن عروسی👰‍♀️ می رفتند، می خواستند خوشتیپ و مرتب باشند. این وسط یوسف بود که بیشتر از همه هیجان زده شده بود و یک جا بند نمی شد. در میان سر و صدای همهمه و بگو بخند و سرودهای حماسی، صدای یوسف🗣 از همه بلندتر بود که به این و آن بند می‌کرد در کار هرکس اظهارنظر می کرد. در منطقه حمله، آسمان از منور🎆های سرخ و زرد روشن شده بود. انگار در آسمان چراغ💡 های عظیم و پر نوری نصب کرده بودند که نورش روی زمین می رقصید و یک دم خاموش نمی شد. منور ها🎇 پشت سر هم روشن می شدند و اجازه نمی‌دادند زمین زیر شنل تاریکی🌌 فرو برود. اما یوسف توجهی به آن منطقه نداشت و فقط و فقط به بچه های هم گردانی اش بند کرده بود و آقابالاسری می‌کرد.🤵🏻 گاهی به جوان👱‍♂ خنده روی😄 تیربارچی امر و نهی می‌کرد که حواست به این نوار گلوله ها باشد، خاکی و گلی نشود و در لوله سلاحت🔫 گیر کند! بعد به عاقله مردی که راکت انداز آر پی جی در دستش بود، هشدار❗️ می‌داد که موقع شلیک حواست به پشت سرت هم باشد، آتش🔥 عقب آرپی‌جی، افراد پشت سرت را شل و پل نکند و مصیبت به بار بیاورد!به امدادگر ها بند کرده بود☝️🏻 واقعاً کارشان را بلدند، اصلا ً درست و درمان آموزش امدادگری دیده اند، یا همینطوری امدادگر شده اند! ادامه دارد...