eitaa logo
‹نجوٰ؎دل›❥
275 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
249 ویدیو
27 فایل
- به نیت ‌سلامتےرهبرمعظم انقلاب و هدیه به روح حاج قاسم"سرداردلها"♥ و‌حالِ‌خوش‌هم‌وطنانمان📖💜 اول‌بفرماییداینجا: @Dochar_h • سرپنٰاھ‌دلاتون❧↶ @Nashenass_sarpanah • براےمان نجوا کنید..در ناشناس‌ها↯ @Maghsad2407 بخون‌ازشرایطمون🌿↯ @Dar_masire_eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿 یه چایی واسه خودم ریختم و شروع کردم به صبحانه خوردن که امیر دستمال به سرش بسته بود یه ماسکم زده بود رو صورتش.با دیدنش خندم گرفت. - این چه قیافه ایه؟ مگه داری سمپاشی میکنی اتاقتو ؟ امیر: نه خیر،گفتم گرد و خاک نره تو موهامو دهنم. - خو یه عینکم میذاشتی که تو چشمت هم نره. امیر: عههه ،چرا به فکر خودم نرسید.. - عههه پسره دیونه جدی جدی رفت عینک بزنه. صبحانمو خوردمو رفتم سمت اتاقم با نگاه کردن به اتاقم سرگیجه گرفتم ،اصلا نمیدونستم از کجا شروع کنم.. رفتم سمت اتاق امیر. درو که باز کردم چشمام با تمیزی اتاقش می درخشید. نگاه مظلومانه ای به امیر کردم. امیر: چیه باز چی میخوای؟ - میشه کمکم کنی اتاقمو مرتب کنم.؟؟ امیر: نوچ ،بزن به چاک. - قول میدم اگه کمکم کنی ،فردا با سارا صحبت کنم. انگشت کوچیکشو آورد سمت من. امیر: قول؟ - قول بعد با هم رفتیم توی اتاق من شروع کردیم به تمیز کردن. یعنی تا ۶ غروب طول کشید تا اتاقم تمیز شه. یه تغییر دکوراسیونم به اتاقم دادم که واقعا ازتمیزیش لذت میبردم. امیر: آیه تو چه جوری اینجا نفس میکشیدی؟ - به راحتی.😄 امیر:یعنی شلخته تراز تو دختر پیدا نمیشه. بعد ازتمام شدن کار اتاقم پریدم تو بغلش و بوسش کردم. - دستت درد نکنه که کمک کردی. امیر: آخ آخ آخ برو پایین کمرم داغونه. بعد با هم رفتیم توی پذیرایی. امیر روی مبل سه نفره دراز کشید. منم روی من دونفره ولو شدم. یعنی توی عمرم اینقدر کارنکرده بودم. مامان با دیدن سرو وضع منو امیر روی مبل یه جیغی کشید که من و امیر مثل پادگان سربازی برپا زدیم. امیرم بدون هیچ حرفی از کنار مامان رد شد و رفت سمت حمام. منم رفتم توی اتاقم روی تختم دراز کشیدم و با گوشیم ور میرفتم. تلگراممو باز کردم دیدم یه عالمه پیام از سارا دارم. پیامشو خوندم نوشته بود قراره واسه عید بچه هارو ببریم راهیان نوراسم تو رو هم نوشتم. یعنی میخواستم خفش کنم که بدون مشورت با من اسممو نوشته بود. چیزی ننوشتم براش و از خستگی زیاد چشمامو بستم. با صدای امیر چشمامو باز کردم. امیر:یعنی خرس قطبی بیشترازتو نمیخوابه ،پاشو نصف شب شده. بلند شدم و اول رفتم حمام یه دوش گرفتم تا مامان دوباره شروع به جیغ زدن نکنه.از حمام که اومدم بیرون ساعت ۱۰ شب بود. رفتم توی اتاقم ، میخواستم موهامو با سشوار خشک کنم که با سکوت خونه پشیمون شدم. حوله رو دور موهام پیچیدم که صدای قار و قور شکممو شنیدم وازاتاق رفتم بیرون و رفتم سمت آشپز خونه. 💚🌱 💚🌱💚🌱 💚🌱💚🌱💚🌱 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 *╔❖•ೋ° °ೋ•❖╗* j๑ïท➺ @Maghsad *╚❖•ೋ° °ೋ•❖╝*
🌿 بعد از خوردن کمی غذا برگشتم توی اتاقم روی تختم ولو شدم،چشمامو بستم که صدای زمزمه ای شنیدم، رفتم نزدیک پنجره پرده رو یه کم کنارزدم دیدم رضا کنار حوض نشسته و معصومه هم کنارش نشسته بود و تو دستش کتاب بود. ای کاش من الان جای معصومه کنارش نشسته بودم و از صدای خوندنش لذت میبردم..... …با صدای زنگ ساعتِ گوشیم بیدار شدم و رفتم دست و صورتمو شستم و برگشتم تو اتاقم لباسمو پوشیدم، چادرمو با کیفم برداشتم و رفتم ازاتاقم بیرون، همه در حال صبحانه خوردن بودن. -سلام به همگی.. بابا: سلام بابا. مامان: سلام صبح بخیر. امیر: معلومه که امروز کبکت خروس میخونه.. یه نیشگون به بازوش گرفتم و کنارش نشستم. امیر: آیه زود صبحانه‌تو بخور میرسونمت. - عههه؟! ،آفتاب از کدوم طرف دراومده مهربون شدی😁 امیر: هیچی، بیا خوبی کردن هم بهت نیومده ، من دارم میرم تا ۵ دقیقه دیگه نیومدی رفتم. - باشه الان میام. یعنی یه بارآرزو به دل شدم صبحانمو مثل آدمیزاد بخورم. چادرمو سرم گذاشتم ،کیفمو برداشتم ازبابا و مامان خداحافظی کردم و رفتم. سوار ماشین شدم و حرکت کردیم، توی راه امیر هی سفارش میکرد که حتما با سارا صحبت کنم ،من و باش که فکر میکردم به خاطر اینکه هوا سرده منو داره میرسونه نگو که آقا به خاطر معشوقش به من لطف کرده داره منو میرسونه دانشگاه. بلاخره رسیدیم دانشگاه ، تا برسیم امیر حرف زد منم چیزی نگفتم. خداحافظی کردم. پیاده شدم از ماشین. امیر شیشه ماشینشو داد پایین : آیه ؟؟ برگشتم نگاهش کردم، قبل ازاینکه اون چیزی بگه گفتم:بابا کچلم کردی تو، میدونم باهاش صحبت میکنم، آروم آروم بهش میگم که خدایی نکرده ازخوشحالی سکته نکنه، مخشو شست و شو میدم که حتما جواب نهاییش به تو بله باشه ،،بازم چیزی مونده؟؟؟ امیر یه لبخندی زد: نوکرتم. از حرفش خندیدم و گفتم : ما بیشتر، حالا برو تا بیشتر ضایع نکردی. امیر: باشه ،خداحافظ. - به سلامت 🌵🌸 🌵🌸🌵🌸 🌵🌸🌵🌸🌵🌸 🌵🌸🌵🌸🌵🌸🌵🌸 🌵🌸🌵🌸🌵🌸🌵🌸🌵🌸 🌵🌸🌵🌸🌵🌸🌵🌸🌵🌸🌵🌸 *╔❖•ೋ° °ೋ•❖╗* j๑ïท➺ @Maghsad *╚❖•ೋ° °ೋ•❖╝*
🦋🌿 مـژده دهیـد باغ را بـوی بهــار می‌رسد ... 🌸🍃🌸🍃🌸 '''''''''''♡ j๑ïท➺ @Maghsad🌱
… و خلاصه بعد ازاين اهل بيت دارند چه عمویی سراپا ماه😍🌙✨ 🌸🌸 💐 j๑ïท➺ @Maghsad🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ‹نجوٰ؎دل›❥
بسـم‌ الله‌ الرحمن الرحیم🥀
🌱 نویسندھ داستان زندگے تو خودٺ هستے پس بهتࢪین ها ࢪا برا؁ خودٺ بنویس⛅️🌊 حافظ هم مےگوید:🌱 گر تو نمے پسندے؁ تغییر ڪن قضا را💕 j๑ïท➺ @Maghsad🌱
💕 عجب سالے در پیش داریم!!! پایانش جمعه ونیمه شعبانش هم جمعه عاشورایش عصرجمعه 23رمضان شب قدرشب جمعه آخرین روز رمضانش جمعه عید غدیر وڪامل شدن دین روزجمعه الهے : ڪاش اولین جمعه موعود هم در این سال رقم بخورد تا ارڪان جمعه ڪامل شود وبجاے اللهم عجل لولیک الفرج، بااشک شوق درسجده شڪر بگوییم: أللهم لک الحمد ولک الشڪر لفرج ولیڪ... ببین براے آمدنت چقدر بهانه میچینم ... عجیب تر اینه ڪه سال 1400 دوتا نیمه شعبان داریم ⭕یڪے 9 فروردین 1400 ⭕یڪے هم 27 اسفند 1400 روز جمعه یعنے در یک سال دوبار به یمن قدوم مطهر ربیع الانام ، امام زمان علیه السلام ، جشن میگیریم، سالے ڪه نڪوست ، از بهارش پیداست... هر وقت عدد ۱ قبل از ۴ قرار میگیرد ، دل، هواخواه مے شود بیتاب مے شود ، ... ۱۴ معصوم ، معصوم چهاردهم ، سال ۱۴۰۰ ... بارالها، آغاز قرن ۱۴ را آغاز تاریخ حڪومت مهدوے مقدر فرما. ان شاالله سال ظهور صاحب الزمان باشد . *【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّڪَــــ الْفَــرَج 】*
موقع‌نوشتݩ‌داستاݩ‌زندگیٺ ... خودٺ‌قلم‌ رو‌به‌دسٺ‌بگیر ایݩ‌داستاݩ‌فقط یڪ‌نویسندھ دارھ! {•📓♥️•} j๑ïท➺ @Maghsad🌱
〰♥️ ≈یه دختر خودساخته دنباݪ جلݕ توجه نیست چون همـه جذبش میشݩ≈ j๑ïท➺ @Maghsad🌱