کیم من تا نپیچد فکر عشق او مرا در هم؟
که سیمرغ فلک سر در ته پر می برد اینجا
به فرق هر که صائب داغ سودا سایه اندازد
‹عذاب گرمی خورشید محشر می برد اینجا(:›
امروز تصمیم گرفتم کمتر صحبت کنم و کلا توی دانشگاه شاید از صبح تا ظهر ۱۰۰ کلمه شد مجموع مکالماتم.
صحبت نکردن و کم حرفی ارتباط مستقیمی داره با دیدن چیزایی که آدم اصلا توجهی بهشون نداره.
یجورایی حس میکنم یه حکمت و ارزشمندی توی اون سکوتِ هست که آدم با حرف زدن همینجور ازش دور میشه..
آدم های آروم خیلی عمیقن و من امروز این حسو خیلی بهتر تجربه کردم.
پیشنهاد میکنم یک روز کمتر زبونتون رو وادار به حرف زدن کنید.
خواهید فهمید که چقدر اون روز برای شما با روز های دیگهتون متفاوت میشه؛
آره خلاصه ..
یچیزی توی سکوت کردن بوده که
#امامعلیمیفرمایند:
وقتی عقل کامل شود؛
سخن گفتن کم میشود.
فکر میکنم نگاهِ عمیق کردن به پیرامون،
یکی از نعمات خداست به بندهاش.
بین واژههایی که اینجا رد و بدل میشه میتونید عمق یچیزایی رو حس کنید؛
#یکتکهکتاب:
حسامِ رشیدم را پیچیده در کفن، با صورتی باز روی زمین، کنار گودال قرار دادند. به صورت رنگ پریده و لبخند پر ملاحتش چشم دوختم. خوش به حالِ خاک.
مادر جیغ کشید و دانیال در قبر ایستاد.
مادر جیغ کشید و مردِ تنومندم را در خانهی جدیدش خواباندند.
مادر جیغ کشید، دانیال هق هق کرد، روحانی تلقین داد،
اما من فقط و فقط خیره ماندم ...
[ چایت را من شیرین میکنم؛زهرا بلند دوست ]
خدا صبری دهد بر این غمِ هجران دلِ مارا ..
‹مـٰاهِ مَـڹ›
#یکتکهکتاب: حسامِ رشیدم را پیچیده در کفن، با صورتی باز روی زمین، کنار گودال قرار دادند. به صورت ر
کتاب میخوندم؛
حجم سنگین غمِ این جملاتش،
گلو درد انداخت به جونم و بغضی که مثل سنگ چسبید به راه نفس کشیدنم:)