eitaa logo
‌‹مـٰاه‍ِ مَـڹ›
565 دنبال‌کننده
457 عکس
90 ویدیو
10 فایل
‹﷽› سوگند به قلم¹ و آنچه مینویسد. می‌نویسم از گفته‌های‌نگفته‌ و شنیده ‌های نشنیده؛ در‌ پیِ‌وصال می‌گردیم و مأموریم‌به وظیفه. . . -کپیِ نوشته‌های خودم با نامِ ‹ #زینبِ‌بهار › و #ماهك؛ و مطالبِ دیگر با ذکر‌صلوات برای فرجِ‌مهدیِ‌فاطمه:).
مشاهده در ایتا
دانلود
: حسامِ رشیدم را پیچیده در کفن، با صورتی باز روی زمین، کنار گودال قرار دادند. به صورت رنگ پریده و لبخند پر ملاحتش چشم دوختم. خوش به حالِ خاک. مادر جیغ کشید و دانیال در قبر ایستاد. مادر جیغ کشید و مردِ تنومندم را در خانه‌ی جدیدش خواباندند. مادر جیغ کشید، دانیال هق هق کرد، روحانی تلقین داد، اما من فقط و فقط خیره ماندم ... [ چایت را من شیرین میکنم؛زهرا بلند دوست ] خدا صبری دهد بر این غمِ هجران دلِ مارا ..
: می‌گفت جسم او روبه راه شده اما روحش را انگار عوض کرده اند. می‌گفت که سیاه از تن در نمی‌آورد و مدت هاست که حتی تبسم را بر لب هایش ندیده. سخت بود تصور مرد موطلایی در این کالبد یخی؛ همان‌طور که افسردگی من برای خانواده. انگار دیگر هیچ کدام‌مان آن خود قبلی نیستیم ... [ مثل‌بیروت‌بود؛زهرا اسعد بلند دوست ] پ.ن این کتاب ادامه‌ی کتاب چایت را من شیرین میکنم هستش؛ شدیداً زیبا .
: حوصله‌ی هیچکس و هیچ‌چیز را نداشتم و می‌خواستم تنها باشم. بعد از این مدت به تلگرام وصل شدم، وای خدای من، چقدر پیام فرستاده بود! یکی یکی خواندم: بار اول که دیدمت چنان بی مقدمه زیبا بودی که چند روز بعد یادم افتاد باید عاشقت می‌شدم. تو نیم دیگر من نیستی، تمامِ منی! مرا ببخش و و با لبخندت بهم بفهمان که بخشیده‌ای مرا، که من هرگز طاقت گریه‌ات را ندارم! پیامم به دستش نمی‌رسید. نمیدانستم گوشی اش کجاست، ولی برایش نوشتم ... [ قصه‌ی دلبری؛ محمدعلی جعفری ]
چشمانش را می‌بندد. دیگر نمی‌خواهد بیابان اطرافش را ببیند.خوشحالی چند دقیقه‌ی پیشش بابت پیشروی، کاملا از بین رفته. صدای خوردن چیزی به شیشه می‌آید.به کندی پلک بالا می‌دهد. صاف می‌نشیند. بابک است؛ با همان لبخند همیشگی. شرم دیشب هنوز توی نگاهش است. _من شهید می‌شم، حاجی! [ بیست و هفت روز و یک لبخند؛ فاطمه رهبر ] •یک بار دگر خانه‌ات آباد بگو: سیب:)•
من همین مصطفایی را که الان هست می‌خواستم، نه مصطفای ترسو که از ترس جان کارش را رها کند. اندازه‌ی دوست داشتنم به قدری است که الان اگر قدرت داشته باشم بچه ام را پس بگیرم، می‌گیرم. ولی با همه‌ی علاقه‌ای که به اون دارم، مرد بودنش را میخواهم. محکم بودنش را دوست دارم. هدفش را دوست دارم. پیرو آقا بودنش را دوست دارم .. [ من مادرِ مصطفیٰ؛رحیم مخدومی ]
خوشبختانه زندگی مرا به راهی کشانده است که ناچار شده‌ام رودربایستی را نخست با خودم و سپس با دیگران کنار بگذارم و عمیقاً بپذیرم که تظاهر به دانایی هرگز جایگزین دانایی نمی‌شود و حتی از این بالاتر، دانایی نیز با تحصیل فلسفه حاصل نمی‌آید. باید در جست و جوی حقیقت بود و این متاعی است که هرکس به راستی طالبش باشد آن را خواهد یافت و در نزد خویش نیز خواهد یافت .. [ تکرار یك تنهایی؛محمدعلی صمدی ]
می ایستد، زانو می‌زند، گریه می‌کند، اشک می‌ریزد، زمین زیر پای امام را می‌بوسد، می‌بوید، برمی‌خیزد، فرو می‌افتد، به یاری دست و زانو، خود را به سوی امام می‌کشاند، لباس بلندش در میان زانوها می‌پیچد، باز به سجده می‌افتد، بر می‌خیزد، چشم به نگاه امام می‌دوزد، تاب نمی آورد، ضجه می‌زند، سلام می‌کند و روی پاهای امام آرام می‌گیرد .. [ از دیار حبیب؛سیدمهدی شجاعی ]
خیلی دلم می‌خواست خودم بیایم پابوس و حرف هایم را همان‌جا برای‌تان بگویم. پیش نماز مسجدمان، حاجی لطفی را می‌گویم، می‌گوید هرجا باشی امام رضا می‌بیندت و صدایت را می‌شنود. حتماً همین طور است. اما من دلم فقط وقتی راضی می‌شود که بیایم و جلوی ضریح‌تان بایستم و حرف هایم را بزنم :) [ هزار و چند شب لیالی؛سیدعلی شجاعی ]
گفت:«بدبخت! بگو ورشکسته شدم.» گفتم:«چرا ورشکسته؟» گفت:« شما با ایمان سستی که داشتی اومدی، اندوخته‌ی دیگه ای هم نداشتی. این هارو خرج کردی و الان چیزی در بساط نداری. نه مطالعه داشتی، نه قرآن خوندی، نه نهج‌البلاغه خوندی؛ نگو نمی‌تونم کار کنم، بگو ورشکسته شدم. میگی وقت نمی‌کنم؟ چرا وقت نمیکنی؟ روزی یک ساعت در اتاق یا سنگرتو ببند ، ولو دشمن هم بیاد، تو کار خودتو انجام بده.» بعد ادامه داد .. [ نمی‌توانست زنده بماند؛علی اکبری ]
غم های عالم بر سینه‌ام زانو زدند. بغض در گلویم نارنجک شد و بدون کشیدن ضامن ترکید. افسار احوالات، دستم را رها کرد و اشک بارید، خفه و بی صدا. تکیه زده به دیوار، روی زمین فرود آمدم. هیام یک آرزو داشت، آن هم اینکه فرمانده، چون دیگر فرزندان شهدا، او را هم فقط یک‌بار صدا بزند«عموجان»! نگاه تارم روی تصویر سردار برصفحه‌ی گوشی ماند. این مرد شبیه هیچ‌کس نبود. آه‍ از چشمانش :)). اصلا قسم به خستگی چشمانش که: اللّٰهم إِنّا لا نَعْلَمُ مِنهُم اِلّا خَیرا🫀:) [ باروت‌خیس؛ زهرا اسعد بلند دوست ] پ.ن این کتاب ادامه‌ی کتابِ ″مثل بیروت بود″ هستش.
دکتر به آرزویش رسید، به چیزی که برایش لحظه شماری می‌کرد. به لحظه ای که می‌گفت: خسته شده ام .. پیر شده ام .. ناامیدم و دیگر آرزویی ندارم .. احساس می‌کنم این دنیا دیگر جای من نیست .. با همه وداع می‌کنم .. می‌خواهم فقط با خدای خودم تنها باشم :) خدایا! از عالم و آدمیان می‌گریزم .. به سوی تو می‌آیم .. [ چمران مظلوم بود؛ علی اکبری ]
بعد از رفتنش مدتی با خودم خلوت داشتم. زندگی زیبای مان را مرور کردم.تمام روز هایی که با مجید گذشته بود. کسی که تمامِ خواست من از این دنیا بود؛ بزرگ‌ترین معلمی که داشتم. او بنده بودن را به من یاد داد.صبر را هم. اینکه راضی باشم به رضای خداوند بزرگ. گاهی در آینه به موهایم نگاه می‌کنم که یک شبه سفید شدند. «چقدر خسته است...باید بجنبم تا خوابش نبرده چای خوش طعمی برایش ببرم. مجیدِ من! بیا کمی کنار من بنشین. می‌خواهم مست شوم با تو. با همان گل های مریمی که دوست‌شان داشتی :).» [ او مرگ را کشت؛ معصومه خسروشاهی ]
عکس حاج محسن بود که بر صفحه‌ی پشت نتانیاهو نقش بسته بود. داشت توضیح می‌داد که ایران چه آدم هایی دارد... دکتر وقتی این صحنه را از تلویزیون می‌دید و اسم خودش را دید پوزخندی زد. پسرش ازش پرسید:«چی شد خندیدی بابا؟!» پاسخ داد: « تا زمانی که من زنده هستم، نتانیاهو یک شب راحت نمی‌تونه بخوابه.» [ پرواز پای دماوند؛ محمدحسین علی‌جان‌زاده ]
دلش به درد می‌آمد و هیچ نمی‌گفت. کاسه‌ی صبرش لبریز شده بود.با خودش گفت: بار و بنه ام را جمع می‌کنم و به نجف بر می‌گردم :). ملجأ و پناهی نداشت، جز عمه‌اش. راهی حرم شد. سرش را به شبکه های ضریح چسباند و گفت: « بانو، کره از کارم باز کن.عمه جان، تورا به اجدادت دستم را بگیر و راه خلاصی از این مخمصه برایم بفرست. بانو، تحمل فقر را دارم، تحمل درد را دارم، تحمل زحمت و سختی و مصیبت را دارم، اما تحمل زخم زبان و کنایه را نه. عمه جان، صبر بر زخم زبان سخت است و من دیگر نمی‌توانم تحمل کنم. این کنایه ها را، این نگاه های غضب آلود را دیگر تاب نمی آورم. کفران نعمت است اگر بگویم که از کنارتام می‌روم، اما چه کنم؟» عبایش را روی سرش کشید و به پهنای صورت اشک می‌ریخت ... [ شهاب دین؛ زهرا باقری ]
گفت:«این مسأله به دردی هم می‌خوره؟» ماهم گفتیم:«نه، به دردی نمی‌خوره، اما اینطور ما اولین گروهی هستیم که توی جهان این مسأله رو حل میکنه.» داریوش گفت:«من اگه تو زندگیم بتونم، یه چوب کبریت یا یه پیچ گوشتی درست کنم که به درد چهار نفر بخوره، خیلی بیشتر برام ارزش داره تا اینکه بخوام بگم دستگاهی رو درست کردم که هیچ‌کس مثل اون رو نداره یا مسأله ای رو حل کردم که هیچ‌کس حل نکرده.» [ شهید علم؛ نخبه شهید داریوش رضایی نژاد در آینه خاطرات ]
صاحب اصلی محسن، کس دیگری بود که خون بهای او بود و تمام سهم من، همان خاطره هایی است که برایم باقی مانده؛ پس باید تا زنده ام، وسط این خاطرات قدم بزنم و تا دلم همراهی می‌کند، برای تنهایی خودم گریه کنم، اشک بریزم، ضجه بزنم تا باران بگیرد؛ حالا فرقی نمی‌کند از آسمان یا از چشمان خسته و نزار من :). [ شنبه آرام؛ محمد مهدی بهداروند ]
به حرف می‌آیی؛ محکم و قاطع: _نه. این طور که معلوم است، راه ما از آن ها جداست. ما، همه چیزمان برای خداست؛ هم دیانتمان، هم سیاست‌مان. وقتی بلند می‌شوی، انگار که درددل کرده باشی، دوباره به عاتقه می‌گویی:«اصلا زندگی و مرگ‌مان برای خداست. مبارزه کردن که جای خود دارد.» پرده های اتاق را کنار میزنی. پنجره را باز می کنی.هوا ابری است. رگباری تند، غافل‌گیرت می‌کند. می‌خواهی پنجره را ببندی؛ اما نمی‌بندی. دل تو هم گرفته است؛ مثل دل آسمان. رگبار اشک، چشمان تورا هم غافل‌گیر می‌کند .. [ ستاره من؛ زهره یزدان پناه ]
_ همه اهل مشهد دلشون الان اینجاست، اونوقت من بذارم برم؟ +آخه همه که تازه داماد نیستن، همه که شب خطبه عقدشون نیست، همه که نوعروس منتظر توی خونه ندارن. _شاید... اما همه غیرت دارن. می‌برم و اگر امشب اتفاقی برای کسی توی حرم بیافته، فردا چه جور روم میشه بیام زیارت و بگم آقا اومدم خطبه خوندم و رفتم؟ مگه می‌شد؟ خطبه‌ی عثد نخوندیم، اما اگر هم می‌خوندیم فرداروز همون عروس نو نمی‌گفت غیرتت کجا بود که توی اون هیاهو کارت رو انجام دادی و مولامون و زوارش رو تنها گذاشتی و خانه اومدی؟ ها؟ چی جواب باید می‌دادم برار؟ + چه غیرتی! _ موندن اگه اسمش غیرت هم نباشه، تنها گذاشتن مولا بی‌غیرتیه...دوستی اولاد رسول خدا این نیست که فقط واسه عزاداری‌شون علم به دوش بگیری و نذری بدی. وقتی صحن و سرا و حرم‌مولا و جون زوارش در خطره، وقتی حرف روحانی و علما ایستادنه، من هم باید خودی نشون بدم. نشیم عینهو اهل کوفه که امامشون رو تنها گذاشتن. عینهو یاران امام حسین تو کربلا بمونیم کنار مولامون ... [ اوسنه‌ی گوهرشاد؛ سعید تشکری ]
حامد هنوز نرفته، امير دلتنگش شده بود. بغلش کرد. درِ گوشش گفت: من نیستم، مراقب علی آقا باشی ها!! علی را خیلی دوست داشت، خیلی. آن قدر که توی این يک ماه که از تولد علی می‌گذشت، بچه دائم توی بغلش بود. دلتنگی بغض امير را شکست. دوست نداشت وقت خداحافظی، برادرش را با اشک راهی کند. حامد را بوسید و خواست از بغلش بیرون بیاید. حامد گفت: اینطور خداحافظی نمی چسبه. بیا خوب همديگه رو بغل کنیم. شاید دیگه هم رو ندیدیم!! و يکديگر را محکم بغل کردند. [ شبیه خودش؛ حسین شرفخانلو ]
يادم آمد مادرم همواره مرا دورتراز مقصدم قرار می‌داد تا براى رسيدن به هدف، قدرى تلاش كنم. میگفت: اين كار باعث مى شود قدر خواسته ات را بيشتربدانى. نگاه كه می‌كنم، مى بينم همواره در زندگى ام دورتر از مقصد بوده ام. اما انگار اين راه پايانى نداشت. هرچه بيشتر مى رفتم، چشمۀ آب از من دورتر مى شد. دريافتم جز اوهام چيزى نبوده و بازگشتم. مسیر بازگشت، طولانی تربه نظر مى آمد. اسماعيل خواب كه نه... از هوش رفته بود. تنش تب دار و صورتش گلگون گشته بود. بايد هرطور شده، آب مى يافتم. با خودم می‌گفتم: بايد اينک كه رمق در تن دارم، توشه برچينم. بار ديگر در افق، رد آب ديدم. شايد بايد بيشتر می‌رفتم. بار ديگر راهى شدم. رفتم و رفتم ... [ سعی هشتم؛ سید محسن امامیان ]
مادر نمير! مردن براى تو زود است و يتيمى براى ما زودتر.. ما هنوز كوچكيم، از آب و گل درنيامده ايم. نهال تا وقتى كه نهال است احتياج به گلخانه و باغبان دارد. تاب سوز و سرما و باد و طوفان را نمی آرد، و ما از نهال كوچک تريم و از غنچه ظريف تر. اما نه، نمان براى محافظت از ما، نمان براى اينكه از ما مراقبت كنى. تو خود اكنون نياز به تيمار دارى. بمان براى اينكه ما تو را بر روى چشمهاى خود مداوا كنيم. بمان براى اينكه ما بی مادر نباشيم. بمان براى اينكه ما مادرى چون تو داشته باشیم. مى دانم كه خسته اى، میدانم كه مصيبت بسيارديده اى، زجر بسيار كشيده اى، غم بسيار خورده اى و مى دانم كه به رفتن مشتاق ترى تا ماندن و به آنجا دلبسته ترى تا اينجا. اما تو خورشيدى مادر! بمان! [ کشتی پهلو گرفته؛ سید مهدی شجاعی ]