پیام حزب الله
خطاب به رژیم غاصب صهیونیستی:
אתה לא תישן טוב הלילה עד הבוקר
امشب تا صبح راحت نخواهی خوابید
#طوفان_الاقصی
پ.ن
برای همین دارم میگم دعا کنید؛
هدایت شده از چهله هایِ خودسازی
#جبهه_مقاومت_غزه
شرایط مردم غزه واقعا وحشتناکه. حتما در حد توان کمک کنیم ان شاالله. خدا به مال و جانتون برکت بده 🤲🌸
🔹کد دستوری: #۵*۱۱۲*
🔹شماره کارت: ۶۳۶۷۹۵۷۰۷۸۷۵۸۳۳۶
به نام جمعیت هلال احمر
♻️ انتشار حداکثری با شما
__
﷽
__
پاییز، دلِخوش میخواهد؛ کجایی دلخوشیِ من؟ :).
با خطِ نستعلیق این را نوشت؛ کمی از بالای شیشهی عینکِ قدیمی و رنگ پریده اش به کاغذ گلاسهی مقابلش نگاه کرد، فوت محکمی نثار جوهر های خیسِ روی برگه کرد و اینبار کاغذ را کمی عقب گرفت تا ببیند از دور نمای هنرش چقدر به دل مینشیند. لبخندی زد و بعد سیگاری کنجِ لبش گذاشت و آن را روشن کرد.
با دست های لرزانش از درونِ کشوی دخلش یک قاب قرمز رنگ در آورد و آن کاغذ گلاسه را قاب کرد. آرام بلند شد و خمیده خمیده به سمت قفسهی ابزار های مغازه رفت. میخ و چکشی برداشت و با نگاهی محافظه کارانه تصویرِ چشمانش را به نگاهم دوخت. سیگار به آخر رسیده بود. از کنار لبش آن را برداشت و پرت کرد داخل سطل آهنیِ گوشهی مغازه. گلویش را صاف کرد و گفت:«همه میگن پیر شدم و حواس درست حسابی ندارم برای ادارهی این مغازه. بنظر تو من پیر شدم؟ نه آخه تو به من بگو کسی که قاب به این قشنگیو مینویسه پیر شده؟ کجا پیرمرد دیدی بتونه همچین اثری خلق کنه؟»
نمیدانستم چه بگویم؛
نگاهش کردم و سری به نشان تایید حرف هایش تکان دادم.
طفلکی خوشحال شد و تا دید حرف هایش را شنیدم دوباره گلویش را صاف کرد و گفت: این قابو کجا بزنم خوبه؟ دیوار کنار دخل یا پشت شیشه؟
اینبار نمیشد با سر تکان دادن جوابش را بدهم؛ گفتم: پشت شیشه قشنگ تره ولی بازم هرطور خودتون میدونین.»
با چشمانش خندید و به سمت شیشه رفت. قاب را به زنجیری آویزان کرد و زد پشت شیشه. بعد همینطور که مشغول صاف کردن قاب بود گفت:
شماها جوونین و نباید این حرفارو بهتون زد، ولی آخه مرگ که خبر نمیکنه؛ فقط خدا نکنه کسی از عزیزاشو آدم تو پاییز از دست بده :).
این را گفت و آهِ بلندی کشید.
پیرمرد خوبی بود، مهربان، پرحرف و بسیار تودل برو. البته از دوسال پیش پاییز که همسرش را از دست داد، کمتر میشد حرف زدنش را ببینی. همیشه ساکت بود. حتی وقتی برای خرید به مغازهاش میرفتی. با سر جوابت را میداد، سیگارش همیشه کنجلبش بود. حتی ناهار و شامش را در مغازه میخورد. شب هم که میشد کمی در مغازه به جوهر و قلم و دوات و کاغذش ور میرفت و بعد کرکرهی مغازه را پایین میداد.
داستان زندگیاش را اگر میشنیدی؛ بهتر نوشتهی قاب هایش را درک میکردی.
همیشه در حال نوشتن برای معشوقِ دفن شده به زیر خاکش بود.
آلزایمر گرفته بود؛ گاهی برای خرید نوشابه و ماست که به مغازه اش میآمدم نیم ساعتی معطل میشدم تا پول دو قلم خرید را حساب کند.
نمیدانم چرا آلزایمر همه چیزش را به فراموشی سپرده بود ولی فکرِ همسرش را نه!!!
از مغازهاش بیرون آمدم و گفتم: خدانگهدار.
به قاب پشت شیشه نگاه کردم و راهی خانه شدم.
تا خانه مدام زیر لب زمزمه میکردم:
پاییز، دلِخوش میخواهد؛ کجایی دلخوشیِ من؟.
به خانه که رسیدم، همین که درب خانه را کوبیدم یادم آمد خرید هارا در مغازهی پیر مرد جا گذاشته ام.
پیر مرد درست میگفت؛ به پاییز نیست، که همه چیز دلِ خوش میخواهد. آدم بدونِ دلخوشی فراموشکار است :). درست مثلِ من که مدت هاست صدای خندهی مادربزرگ را نشنیده ام.
[ #زینبِبهار| یک داستانِ غیرِ واقعی؛ شاید از فراموشی؛ یکشنبه ۳۰ مهر ۱۴۰۲ ]
پس از مدت ها قلمم راه افتاد و این نوشته رو همین الان نوشتم.
امیدوارم ضعف قلم به چشم نیاد و خونده بشه و حقش ادا بشه🫀:)
وسط اینهمه روزمرگی؛
لااقل یه صلوات برای فرج بفرستید ببینه بابا مهدی بیادشیم :)❤️🩹
#اللهمصلیعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
هدایت شده از روزنگار
دوشنبه؛ ۱ آبان ۱۴۰۲
من آدمِ آسمان و ریسمان بافتن بودم؛ هنوز هم هستم. همه چیز میگویم؛ الا حرفی که باید بزنم. همیشه میخواهم حریمی میان من با آدم های زندگیام باشد. ولی با تمامِ این ویژگیهایم؛ سعی کردم به بعضی آدم های زندگیام مستقیم و بدون مقدمه بگویم: که چقدر دوستشان دارم.
آدم ها همیشه بخاطر دوستداشتنی هایشان، دست به کار های عجیب و غریب میزنند. درست مثلِ من!!
ولی امشب بهجای ابراز مستقیم علاقهام؛ همهی دوستداشتنی های قلبم را درون وجودم به آغوش گرفتم و آهسته به تکتکشان درِ گوشی گفتم:
دوستت دارم :)🫀.
#روزنگار
‹مـٰاهِ مَـڹ›
دوشنبه؛ ۱ آبان ۱۴۰۲ من آدمِ آسمان و ریسمان بافتن بودم؛ هنوز هم هستم. همه چیز میگویم؛ الا حرفی که ب
روزنگار امشبم باشه اینجا؛
واسه ی همهی اونایی که دوسشون دارم و چند وقتیه یادآوری نکردم بهشون.
؛🌿-
همهی ما یک آوینی درونمان میخواهیم؛
که هنگام سختی ها در گوشمان بگوید:
دنیا؛ سیارهی رنج است :).
آقای دولابی رحمت الله گفتند که:
هنگامی که به یاد امام حسین(؏)میافتید،
تردیدی نداشته باشید که آن حضرت هم به یاد شما است🫀:).
آخه آقای امام حسین؛
من کیم که تو اینقد بهش عزت میدی؟
آخه نکش منو با خوبیت قربونت برم :)
#یکتکهکتاب
بعد از رفتنش مدتی با خودم خلوت داشتم. زندگی زیبای مان را مرور کردم.تمام روز هایی که با مجید گذشته بود. کسی که تمامِ خواست من از این دنیا بود؛ بزرگترین معلمی که داشتم. او بنده بودن را به من یاد داد.صبر را هم. اینکه راضی باشم به رضای خداوند بزرگ. گاهی در آینه به موهایم نگاه میکنم که یک شبه سفید شدند.
«چقدر خسته است...باید بجنبم تا خوابش نبرده چای خوش طعمی برایش ببرم. مجیدِ من! بیا کمی کنار من بنشین. میخواهم مست شوم با تو. با همان گل های مریمی که دوستشان داشتی :).»
[ او مرگ را کشت؛ معصومه خسروشاهی ]
وَٱصبِر لِحُکمِ رَبِّكَ فَإِنَّكَ بِأَعيُنِنَا وَسَبِّح بِحَمدِ رَبِّكَ حِينَ تَقُومُ؛دربارۀ فرمان پروردگارت صبورى كن كه تو در حفاظ مايى و هنگامى كه برمى خيزى، پروردگارت را تسبيح و حمد گوى🤍!