ماه از میان شاخهی درختان دوخته شده به چشمانم.
روی تاب نشسته ام.
ستوده نوایش دیوانه کننده است.
صدای شهر میآید. صدای شهر ترکیبی از صدای موتور و ماشین و باد است. مامان روی اَلا کُلَنگ نشسته، مامان یک طرف و حسنا طرف دیگر. پارکبان محله درختان را آب میدهد. علی تاب خالی کنارم را تکان میدهد. گه گاه ماشین ها با سرعت عجیبی از خیابان رد میشوند. انگار بیخوابی زده به چشمان همه. ماه رنگ و رویش زرد شده. طفلکیام حالش خوب نیست. نگرانش میشوم. غم درونم خیمه میزند. صدای چاووشی را پلی میکنم.
چاووشی میخواند:
که امشب حال من، عین شبه شام غریبونه ..
شب دوست داشتنیه من؛
چقدر حرف نگفته در وصف دوست داشتنت دارم.
مراقب ماه رنگ و رو پریدهی من باش.
دستم به ماه نمیرسد. به جای من یک دل سیر در آغوشش بگیر؛
لطفاً !!
[ #زینبِبهار| نمیدانم نوشت؛ فیالبداهه ای گرم روی تاب؛ بوقت ساعت 1:39 دقیقه بامداد چهارشنبه ۳۰ خرداد ۱۴۰۳ ]
نوع کلام و ادبیات،
نحوه نشستن،
فن سخنوری و زبان بدن آدم ها،
نشون دهندهی خیلی از مسائل درونی اون هاست!!
شخصیت های عصبی؛
در حین دعوا عموما رگ های پیشونیشون متورم میشه، رنگشون بر افروخته میشه، حرکت دست هاشون بشدت زیاده، مدام سعی دارن به چیزی مشغول بشند تا خودشونو آروم کنند، پاهاشون رو خیلی تیک وار تکون میدهد، گاها شقیقه ها یا گوش هاشون رو میگیرند و ...
این ها چند نمونه کوچک از ویژگی افراد عصبیه که بر خشمشون اشراف ندارند؛
و از این ویژگی ها عموما میشه عدم تسلط فرد بر اعصابش رو سنجید.
ازتون میخوام که مناظره ی دیشب رو خوب نگاه کنید!!!
فردی که بر واژه ها و رفتارهاش و خشمش نتونه کنترل داشته باشه،
آیا صلاحیت ریاست جمهوری داره؟
چنین فردی میتونه مملکت رو اداره کنه؟
فردی که انتقاد پذیری نداره و شنیدن انتقاد و سوال پرسیدن باعث میشه صداش سریع بالا بره و بلوا کنه،
آیا گزینهی مناسبی برای انتخابه؟؟
دقت کنید به انتخاب هاتون؛
آرامش فقط در روابط زوجی نیست.
انسان ها در هر مرحله و جایگاهی نیازمند آرامش هستند.
انتخاب رئیس جمهور آرام؛
قطعاً در آرامش درونی و بیرونی مردم موثره !
مشکلات و شکایات هست و ما منکرش نمیشیم.
اونچه که باعث افزایش خشم و اضطراب در افراد جامعه میشه،
بی تابی و بد رفتاری الگو ها و سران یه کشوره.
همون طور که اگر پدر و مادری نحوه صحیح برخورد بلد نباشند،
بچه های نا آرام و استرسی تربیت میکنند.
خلاصه که
- مراقب انتخاب هاتون باشید :) -
دست بوس تک تکتون؛
#زینبِبهار
‹مـٰاهِ مَـڹ›
_
- بسم الله -
گفت:
این نخ هارا ببین، این رنگ ها، این آجر ها، این فرش ها، این جارو ها، این ریسه ها و چراغ ها؛ من فکر میکنم این ها همه شیعهی علی شدهاند.
«پرسیدم: چطور؟» و خندید!
از آن خنده هایی که به جان مخاطب نشسته و تمام سلول هایش را میبوسد.
گوش تیز کردم که جوابم را بدهد.
او ولی بعد از آن خندهی دوستداشتنی، اشک در چشمانش جمع شد! اولین قطرهی باران که از سفیدی ابر چشمانش بارید همانا،
و هق هق کردن های پی در پی اش همان!
نمیخواستم دلیل اشک هایش را بپرسم، بیشتر کنجکاو جواب سوالم بودم. کمی بعد اشکهایش را با دستمال اشکی که در کیفش بود پاک کرد. دستمال را جلوی چشمم گرفت. از شدت گریه، صدایش هنوز میلرزید. انعکاس صدایش هنوز در گوشم می پیچد.
گفت: این دستمال را ببین؛ قسم میخورم که در قیامت بال در میآورد و مرا نجات میدهد. این دستمال اشک هم شیعهی علیست.
هرچیز در عالم حساب و کتابی دارد و من نمیتوانم باور کنم آن خدایی که موی خطا و خوبیهایمان را از ماست عمرمان بیرون میکشد، اینهمه آفریده هایش بی علت باشد. به سبب انسان پارچه ای خلق شود، کاغذی ساخته شود، نوشتهای نوشته شود و یا حتی نخی ریسیده شود.
من میگویم هرچه در عالم که خرجِ روضهی حسین شده، شیعهی علیست. جز شیعهی علی چه کسی میتواند اینقدر پای کار مولایش بماند؟ که ریسیده شود و نخشود، رنگ سیاه عزا برتن کند، بعد پارچه شود، آن پارچه دوخته شده و سپس، یا کتیبه شود، یا پیرهن مشکی و یا حتی پرچم و چادر سیاه!!
شاید بپرسی پس آن مسیحی چرا بر حسین گریه میکند و خادم افتخاری هیئت میشود؟
که باید بگویم
- سوگند میخورم که عیسی مسیح هم شیعهی علی بود :) -
و راه و رسم دلدادگی و دلبری را از علی آموخته بود.
اشک هایش دوباره مسیر روان شدن را پیدا کردند، با دستمال اشک مانع افتادن قطره ها بر زمین میشد.
گفت این پارچه هارا ببین،
این ها میتوانستند خرج کار دیگری شوند،
اما اکنون شده اند علت فزونی غم روضه!
پرسید:
قبول داری حرف هایم را؟
و من از شدت سفتی بغضی که در گلویم سنگ شده بود، نتوانستم بله بگویم. سر تکان دادم و بعد بیاختیار شروع به شمارش کردم.
او راست میگفت.
فرق است میان جارویی که در خانه غبار میگیرد تا جارویی که روی فرش های هیئت با هر تکان خاک قدوم زائران ابن علی را میگیرد.
این دستمال های اشک، این اشک ها، این ظرف غذاها و حتی این فرش های هیئت که به احترام پسر دوم علی، قد علم کرده اند و شهادتین گفته و در شهادتینشان نوای اشهد ان علیا ولی الله سر دادند.
اکنون که مینویسم، به واژه های عاقبت به خیری فکر میکنم که همه برای نوکری ات رخت عزا پوشیده اند.
در دل دارم زمزمه میکنم:
که حسین جان؛
دست و جان و قلم و واژه هایم همه نوکر شما؛
بیا و خود خریدار این پناه آورده به درگاهت باش :).
[ #زینبِبهار| حال و هوای این روز های عالم؛ به قلم دیروز برای امروز؛ سه شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۳ مصادف با ۳ محرم ۱۴۴۶ ]
کتاب جدید برداشتم که بخوانم؛ و فکر کردم به این که ای کاش تو کتاب بودی تا کمی تو را بخوانم.
اگر کتاب بودی، برایت بهترین نشانکتاب را میخریدم. اگر کتاب بودی، عطر تنم را به برگه هایت میزدم تا هربار میخوانمت بدانم که مال منی. کاش کتاب بودی تا صفحهی اولت را شعر بنویسم. کاش کتاب بودی تا هرجا حس تنهایی کردم، تو را از کیفم در آورم و شروع به خواندنت کنم. کاش کتاب بودی که زیر حرفها و واژههای دوستداشتنی ات خط بکشم. اگر تو کتاب بودی نه جلدت میکردم و نه امانتت میدادم، تنها برای خودم نگهات میداشتم.
ای کاش کتاب بودی تا به بهانهی خواندن، هر روز در آغوش بگیرمت.
چه خوب میشد اگر تو کتابی از کتاب های عزیزم بودی.
[ #زینبِبهار| نمیدانم نوشت؛ سهشنبه ۲ مرداد ۱۴۰۳ ]
″ آرزویم این است،
آنقدر سیر بخندی
که ندانی غم چیست ..″
کاش کسی برای شاعر مینوشت غم نهاد آدمی زاد است.
آدمی بدون غم چون وجود روز بدون خورشید است. بدون غم وجود هیچکس در عالم ممکن نیست.
نکند هنوز هم دنبال آیه، نشانه یا نقل قول هستید؟
به من بگویید شما قلب ندارید؟
آیا شما روز هایتان تمام نمیشوند؟
اصلا شب در لغت نامهتان تعریف شده؟
نمیشود که شب باشد و غم نباشد.
غم جنین وجود شب و بند اتصال آن هم، انسان است.
[ #زینبِبهار| فاقد حس، بدون اختیار؛ جمعه ۵ مرداد ۱۴۰۳ ]
‹مـٰاهِ مَـڹ›
_
_____
﷽
_____
همین که از خواب عصرگاهی بیدار شدم، نظرم جلب اتاقی شد که رنگ زمستان گرفته بود. رنگ زمستان ترکیبیست از ضد و نقیض ترین رنگها، طوسی و خاکی و آبی و کرمی. باور نمیکردم اما هوا ابری بود. جادهی رفت و برگشت لب هایم کش آمد. درست مثل همان وقت هایی که خستگی در جانت نشسته و جادهی بازگشت به کاشانه برایت طولانی میشود، یا همان وقت هایی که شوق وصال داری و راه آنچنان طولانی میشود که از رسیدن ناامید میشوی! این لبخند همانگونه بود. طولانی با ترکیبی از رسیدن و نرسیدن!
شاخههای درخت همسایه که با زلف پریشان باد تکان خورد، کمی به بیدار بودنم شک کردم. چند روزیست که خبری از رنگ و بوی خنکای نسیم بهار و سوز دوستداشتنی زمستان نیست.
خیره به شاخههای درخت همسایه، پرت میشوم به چرخهی زمان! به روزهایی که از فرط سرما دست هایم را بهم میکشیدم تا کمی از مقناطیس برخورد میان دو دستم، گرما مهمان جانم شود. روزهایی که آرزو میکردم تمام سال تابستان شود. میگفتم: اگر از گرما جان بدهم، بهتر از این سردیست. سردی همیشه مخوف و تاریک و بیرحم است.
در همان فکرها بودم که یادم آمد آدمیزاد همیشه در فکر گذشتههای ازدست رفته است.
یادش نیست چه سختی هایی را گذرانده، فقط آرزو میکند کاش بقیهی روزهای عمرش هم مثل گذشته باشد. از آن همه سردی و سختی و مشقت، خنده ها و خوبی هایش را گلچین میکند و دهان باز میکند به قیاس کردن میان آنچه که قبلاً بوده و آنچه امروز هست و خدا نکند کمی خوشی بخاطر بیاورد، زبان گله و شکایتش باز میشود و از همه چیز مینالد.
با خود میگویم که نباید اسم این موجود ناسپاس را آدم میگذاشتند و شاید بزرگان برای از بین بردن بار منفی کلمات،
آهدم را به آدم تبدیل کردهاند.
در غوغای این فکرها هستم که با صدای آهدم کوچولوی خانه به خود میآیم. بچهها همیشه عبرتهای خوبیاند. هم آه کشیدن هایشان با یک شکلات از بین میرود، و هم خنده هایشان مستانه و پر رنگ و لعاب است. لب باز میکنم که بگویم کاش من هم بچه بودم، اما یادم می آید زین پس باید آدم باشم و آه هایم را در دریای لطف و محبت معبود غرق کنم.
باد میتازد و آسمان تیرهتر میشود. انگار همه چیز دلگیر تر به نظر میرسد. شاید به واسطهی حرف های من و شاید هم به دلیل این که داریم به غروب نزدیک میشویم.
دست به سوی آسمان دراز میکنم و به رسم ادب برای خلق فکر هایی که نگاشته میشوند میگویم:
الحمدالله رب العالمین؛
شکر که پس از مدت ها اسیر واژه ها شدم.
[ #زینبِبهار| از تابستانی که رنگ زمستان گرفته؛ برای عظمت خلق آدم؛ پنجشنبه ۱۱ مردادماه ۱۴۰۳ ]
یک بغض چسبیده به گلویم، طوری که انگار مدت هاست گریه نکرده ام. آخرین شبی که از عمق جان گریه کردم، شب تاسوعا بود. حدود ۲۳ روز است که گریه نکردهام. در حال انفجارم. انگار اسپند روی خاکستر میریزم و هیچ دودی بلند نمیشود. اشک هایم گم شدهاند ولی غم درحال خوردن ذره های آخر وجودم است. اشک هایم گم شدهاند ولی بغض دارد راه حرف زدن های معلولی را هم میبندد.
صدایشان را میشنوم، اما پیدایشان نمیکنم.
اشک هایم بهانه گیری میکنند؛ دلشان میخواهد تو پیدایشان کنی عزیزِدلم!
اشک هایم دلتنگ دیدنت شده اند، مثل شب تاسوعا..
رمقی برای فکر کردن ندارم،
تنها میتوانم برایت بگویم که دلتنگم،
خیلی دلتنگ.
دارم بیجان میشوم از این گشتن های بی نتیجه، بیا و خودت اشک هایم را پیدا کن.
آغوش وا کن تصدقت گردم؛
میخواهم پس از یک سال دلتنگی،
در آغوشت کمی نفس تازه کنم،
میخواهم در آغوشت گریهی گمشدهام را پیدا کنم!
دوست دارم در آغوشت گریه کنم.
یک گریهی طولانی، ممتد، بیپایان؛
یک گریه که نشان دهد دلتنگیات چقدر سخت بود برایم :))
دوست دارم چشم به چشمان گنبد علمدارت بیندازم و بگویم:
‹من همان رودم که بهر دیدنت مرداب شد
ماه من بس کن ندیدن های بی اندازه را .. ›
بعد درحالی که گریه راه دیده هایم را بسته، برگردم رو به سویت و برایت چشم بسته بخوانم:
آمدهام که بنگرم
گریه نمیدهد امان؛
#آقایامامحسین :)❤️🩹›
[ #زینبِبهار| نمیدانم نوشت؛ مضطر، نگران، دلتنگ، حیران؛ بامداد پنجشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۳ ]
‹مـٰاهِ مَـڹ›
پاسخ صبر، وصال است.
یعقوب به یوسف، موسی به مادرش،
فاطمه به آغوش پدر، علی به وصال فاطمهاش و حسین؛ امان از حسین ..
حسین به وصال کربلا رسید. به وصال قربانگاه. به وصال معبودش.
در میان این ها همه، من کودکی را میشناسم که تمام قاعده هارا بر هم زد! این بار آنقدر بیتابی کرد تا آخر سر بابا را به وصالش رساندند. چه رنج ها کشید در نبود بابا. چه غم ها خورد در آغوش خالی پدر.
کودکی که سه سال عمر این دنیا برایش بس بود. خیر ندید از دنیا. دختری که به بازار رفت، نه برای خریدن لباس های چین دار و عروس؛ که برای سنگ خوردن و مسخره شدن و طعنه شنیدن ..
به وصال بابا رسید؛ آن هم با چه تشریفاتی! خرابه؛ کتک؛ تاریکی؛ گریه؛ تنهایی ..
وصال مدفن عشق بود؛
و رقیه پس از دیدار عشق،
به آغوش خاک رسید ..
و او خوب طعم انتظار میداند..
-
گر دخترکی پیش پدر ناز کند
گره کرب و بلای همه را باز کند :))
-
[ #زینبِبهار| غم نوشت؛ برای روزهای بلا تکلیف در انتظار وصال؛ دوشنبه ۲۲ مرداد ماه ۱۴۰۳ ]
رعشه افتاده به تنم. نه میخواهم بخوابم و نه از بیدار بودن چیزی نصیبم میشود. در یک حالت خلسه به سر میبرم. در افکار و احساساتم بسته است. از آن حالت های خنثی و نامطلوب و نفرت انگیز که نه میتوانی به دوششان بکشی و نه دور بیندازیشان. نه تنها حوصلهی حرف زدن نیست، که حتی دیدن و شنیدن و تحمل کردن کوچکترین چیزها هم سخت است. دوست ندارم غر بزنم، اما هرچه فکر کردم هیچ پناهی جز بلند بلند فکر کردن در صفحه کیبورد این گوشی وامانده پیدا نکردم. نوشتن همیشه تسکین بوده، به امید تسکین دارم مینویسم. فاقد محتوای فاخر و دوستداشتنی. شاید چرندیات و خزعبلات هم بتوان نامیدشان. در سرم هزار برنامه و هدف جولان میدهد، اما همین که میخواهم انجامشان دهم انگار جانم به لب میرسد. چه مرگم است نمیدانم.
ماه را میبینم در آسمان، انگار او هم حوصلهام را ندارد. غرق رویای نجف میشوم. به آن قشنگی های خانهی پدری میروم. انگار وقتی اسمش میآید روزنهی امیدی درونم هویدا میشود. میخواهم ذوق کنم که درد دوری میآید و مثل بختک روی سرم آوار میشود.
پس کی به وصال این شهر گرم و دوستداشتنی میرسم؟خدای ابوتراب بهتر میداند.
مینشینم به انتظار دست مهربان تقدیر، شاید فرجی شود.
گفتم فرج؛
حیف است دعا نکنم.
#اللهمعجلالولیکالفرج ..
این دعارا میکنم و همهی واژه هایم را سرکوب میکنم.
باز من ماندم و نیمه شب و مهتاب و پنجرهی اتاق و یک آه از دوری نجف ..
براستی که هیچ چیز در عالم تلخ تر از هجران و انتظار نیست.
- خدا افزون کند در هجر تو صبر کم مارا -
[ #زینبِبهار| کمی ژولیده نویسی؛ نمیدانم نوشت؛ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۴۰۳ ]
″رانندهی عراقی″
به مرز میرسیم و مرز دلتنگیام پاره میشود. حالا حصار شکسته شده و انگار تمام این یکسال دلتنگی به فراموشی سپرده میشود. پا در خاک عراق میگذاریم. ساعت به وقت ایران ۶:۳۶ است. وارد گاراژ خاکی ماشین ها میشویم. اکثر راننده های عراقی داد میزنند: کربلا .. کربلا ..
چند نفری میگویند: کاظمین و سامرا ..
و من گوش تیز میکنم برای شنیدن نام شهر دوستداشتنیام؛ نجف !!
راننده ای جلو میآید و تا نجف نفری ۵۰ دینار پیشنهاد میکند. اخم میکنم و سری به نشان اعتراض تکان میدهم. کمی جلوتر، دیگری جلو می آید.
_حجی نجف؟
+نفرات؟
_ستة؛ کم عراقی؟
+هر نفر بونزده..
_اتوبوس؟ کولر موجود؟
_لا اتوبوس، ون .. کولر موجود کولر موجود ..
قبول میکنیم و پشت سرش به سمت ون میرویم. تا برسیم به ماشین، راننده ها قیمت های کمتری جلویکان میآیند. گویی از قبیلهی دیگری هستند. هرکدام سر بردنمان بحث کلامی میکنند. من نیز فرصت را غنیمت میشمارم و به رانندهی عراقی میگویم: بونزده عراقی لا؛ تخفیف .. عشره عراقی ..
راننده اول نه میگوید، اما بعد سر کالسکه را میگیرد و به رتهش ادامه میدهد. هرچه میرویم به ماشین نمیرسیم. انگار نه انگار که اول صبح است. خورشید بوسیده لپ این قسمت از زمین را؛ گرمای طاقت فرسایی که تنها شوق وصال دیدن بابا مطلوبش میکند.
میپرسم: وین السیاره؟
و راننده خنده کنان آخر این زمین خاکی را نشان میدهد.
به ماشین که رسیدیم کوله هارا سوار باربند کرده و کولر را برایمان روشن میکند. میپرسد: کولر خوب؟
و همه میگوییم: عالی !! الله یحفظکم. شکرا ..
رانندهی عراقی ذوق میکند.
دست در جیب دشداشهی طوسی رنگش میکند و کمی منتظر میماند سه مسافر دیگر بیایند تا حرکت کنیم.
همین که مسافر ها همه سوار میشوند؛ همراه راننده میگوید: دوازده عراقی و وقتی با صدای اعتراض جمع مواجه میشود، حرفش را پس میگیرد و به ده دینار راضی میشود.
به سمت نجف حرکت میکنیم و حالا پس از یک سال دلتنگی، لباس رنگین خیال های بافته شدهام را بر تن میکنم.
آه نجف دوستداشتنیام؛
شهر بابای عزیزتر از جان؛
آغوش بگشا که مدت زیادیست دلتنگت هستم.
[ #زینبِبهار| شرحی خودمانی؛ سفرنامهی اربعین ۱۴۴۶؛ پنجشنبه ۱ شهریور ۱۴۰۳ ]
دوست دارم برگردی؛
و وقتی چشمانم به خطوط ابروهایت افتاد بگویم:
‹ جاده به این زیبایی را خدا تنها میتوانست در صورت تو نقاشی کند. ›
بعد وقتی با شنیدن این جمله لبخند زدی؛
خنده ام کش بیاید و بگویم:
‹ بخند که فراموش کنم غمهایم را .. ›
و وقتی چشم هایت را از خجالت پایین انداختی؛
برایت بخوانم:
‹ سر بالا کن؛
به زمین که نگاه میکنی،
آسمان دلتنگت میشود. ›
سرت را که بالا آوردی در آغوش بگیرمت.
در آغوش بگیرمت و در گوشت زمزمه کنم:
‹ آغوش توست خاورمیانهام؛ ›
بعد دوتایی باهم برویم.
برویم یک جایی که دیگر راه گریز نداشته باشد.
برویم و دلخوش کنیم به تنهایی!!
مثل خلوتهایمان کنارت؛ تنهایی همیشه امن است.
تنها که هستی، بیشتر دوستت دارم.
کاش برگردی و تنها باشیم.
دوست دارم برگردی و سعدی وار شعر اخلاق هایت را بسرایم.
به بوستان چشم هایت برسم و در کنار جوی اشک هایت، گلو تازه کنم.
در کنارت گلستان شوم؛
برویم و از درخت بهار شکوفه بچینیم و به بند ساعت هایمان آویزانش کنیم.
گوشی ام را در بیاورم که عکس بگیریم و با حقهی سیب گفتن برای دیدن لبخندت؛
دوباره از شادی بودن در کنارت لبریز شوم.
دوست دارم برگردی؛
چه قشنگ است روز برگشتنت ..
[ #زینبِبهار| درخیال برگشت؛ شنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۳ ]
نشست رو به رویم. دست گذاشت روی زانو هایم که در آغوش گرفته بودمشان. خیره شد در چشمانم. اقیانوس در چشم هایش بود. بیکران بود. انگار هر موج که در چشمانش تکان میخورد، طنین صدای غمش همان موقع محکم بر قلبم میکوبید.
از عظمت اقیانوس چشم هایش گریه ام گرفت. شرمنده بود و شرمندگیاش مثل آدم های معمولی نبود. یک شرمندگی خیلی بزرگ در نگاهش بود. من گریه میکردم و دریای چشمان او بود که پر تلاطم میشد. لبخند میزد و با همان نگاه سراسر شرمندگی نگاهم میکرد. با هر نگاهش، اشک هایم با جوشش بیشتری بر مسیر گونه هایم روان میشد.
آهسته قربان صدقه اش رفتم و گفتم که قربان نگاهت بروم.
صدایم را شنید و بدون هیچ حرفی لبخند زد.
گفتم: بمیرم و شرمندگیات را نبینم و باز او لبخند زد.
دوباره زمزمه کردم و گفتم که بسیار دوست میدارمت و اینبار دستش را بالا آورد و پدرانه دستی بر سرم کشید.
گفتم: غمت بر جانم و دیدم که دارم بی اختیار برایش اشک میریزم.
از مقابلم برخواست. دست بر کمر گرفت و بدون هیچ حرفی با چشمانش خداحافظی کرد. خمیده خمیده از در بیرون رفت و من به چشم دل دیدم که جانم به همراهش میرود.
اشک ریختم و اشک ریختم.
انگار جز گریهکردن برایش، هیچ چیز سوز دلم را کم نمیکند.
دوستش میدارم، بسیار تر هرکس و هرچیز؛
و میدانم که بیشک این دوستداشتن، روزی رو سپیدم میکند.
[ #زینبِبهار| برای غم شرمندگیات عزیزِدلم :))؛ از دیداری که دیشب مهمان چشمان دلم شد؛ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۳ ]
‹مـٰاهِ مَـڹ›
ماهك قطعا یه شاعر بود که شعر میگفت در وصف سلطان اونم توی حرم >>>
قسم میخورم که آخرین باری که شعر گفتم، توی حرمش نشسته بودم.
اون کنج گوهرشاد و داشتم مثل ابر بهار میباریدم. اونقدر گریه کردم که اشک هام واژه شد. شعر شد و فقط خودش دید که به چه عجزی دارم کلماتمو قربون صدقهی گنبد خوشگلش میکنم. توی حرمش طبع شعرم زیاد میشه.
یه جایی مرحوم محمدعلی بهمنی تعریف میکردند که استادم بهم گفت: محمدعلی، وقتی میخوای شعر بگی باید به عزیزترین کسی که دوستش داری فکر کنی، بعد میبینی که کم کم همینطور کلمه اس که میاد توی سرت و شعر میشه برای عزیزترینت :))
میخوام بگم:
آقای امام رضا؛
تو از همون عزیزترین های منی که با دیدنت ناخودآگاه شعر میاد ورد زبونم.
خودم و واژه واژهی وجودم به فدای قشنگیهات :))
[ #زینبِبهار| برای عزیزترینِ قلبم؛ شنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۳ ]
‹مـٰاهِ مَـڹ›
_
؛
فال کتاب میخواهم بگیرم.
با یک بغض خفه شده در گلو کتاب را باز میکنم.
چشم میدوزم به جملهی هایلایت شده.
به معنای آن عبارت عربی فکر میکنم؛
بشارت باد بر آنان که صبر میکنند.
و بلافاصله جملهی بعدی را میخوانم:
چه سخت بود؛ اگر خدا نبود.
بغض به چشمانم میرسد.
نمیدانم چه کنم.
روزهای سختی است.
با یک غم جدید، کفن غم دیگر را میپیچم و آن را در خاک افکارم فرو میکنم.
خودم داغ میبینم؛
خودم به خودم خبر داغ میدهم؛
خودم خودم را آرام میکنم؛
و خودم برای خودم گریه میکنم.
در یک چرخهی غمبار ایستاده ام و با ترتیب به خود های غمگینم دلجویی میدهم و آماده میشوم برای غم بعدی ..
مدام زمزمه میکنم که مارا به سخت جانی خود این گمان نبود، و میبینم که هنوز ایستاده ام و با آغوش باز به استقبال غم هایم میروم.
فرق غم امروز این است که مشترک بود. میان من و خانوادهام، میان من و دوستان و رفقایم، میان من و همهی آن ها که انسانیتی درون وجودشان هست، میان من و مردم کشورم و حتی میان من و تمام مردم غمگین جهان.
دوباره غم خیمه میزند روی افکارم.
هيچکس را برای بیان شرح غم سینهام ندارم.
همچنان منم و معبود تنهایم.
براستی که
چه سخت بود؛ اگر خدا نبود :).
[ #زینبِبهار| غم نویس؛ برای بغض چسبيده به وجودم؛ شنبه 7 مهر 1403 ]
ساعت را نگاه میکنم. با دیدنش هُری دلم میریزد. یاد پاییز می افتم. با خود فکر میکنم شاید برگ ها دل پاییز اند. دل هایی که با گذر زمان و سرد شدن هوا، هُری میریزند. برگ هایی که از ترس فراموش شدن، بی اختیار از شاخه ها جدا میشوند.
کسی که از پرتگاه می خواهد بیفتد و دستش را به تکه چوبی گرفته، تا یک جایی تحمل میکند. اگر کسی به کمکش نرود، ناامیدی ست که میرود تا به آغوش بگیردش. این گونه میشود که ناگهان شاخه را رها میکند. بدون هیچ ترسی. انگار که آب از سرش گذشته باشد؛ دیگر مهم نیست چه سرنوشتی در انتظار اوست.
برگ های پاییز هم همینطور اند. دو فصل را دست به شاخه گرفته اند در آرزوی کمک کسی، اما پاییز که می آید با اولین نسیم خود را فراموش میکنند و فقط میخواهند از انتظار کمک نجات پیدا کنند.
ساعت را دیدم و دلم هُری ریخت، مثل برگ پاییزی، مثل آدمکی منتظر در سراشیبی پرتگاه! یا حتی مثل بچه گنجشکی که در انتظار مادرش در لانه مانده تا برایش غذا بیاورد و نمیداند که مادر شکار شده، از یک جا به بعد از فرط گرسنگی از شاخه میپرد و پایش میشکند. انگار یادش رفته پرواز کردن بلد نبوده.
آدم هم همین است. حتی اگر در پرتگاه نباشد، از یک جایی به بعد دستش را رها میکند و برایش مهم نیست چه سرنوشتی در انتظار به آغوش کشیدنش است.
چقدر از حس اولین جمله دور شدم.
با دیدن ساعت دلم هُری ریخت؛
شاید چون میترسیدم من هم یک جایی از گذشت زمان خسته شوم و رها کنم.
اگر بخواهم شاعرانه اش را بگویم،
میگویم:
شبی شاید رها کردم،
جهان چون سرابم را ..
[ #زینبِبهار| ثبت یک نشخوار فکری؛ سه شنبه 17 مهرماه 1403 ]
الان که دارم مینویسم، لبریز تر از هر زمانی ام. پر از حسم.
حسای مختلف؛ خنده، گریه، غم، شادی، ترس، شجاعت، تنهایی، خلأ، نگرانی و در نهایت دلتنگی دلتنگی دلتنگی ..
شاید بپرسی دلتنگ چی؟ که منم با زبون همین کلمات برات توضیح میدم دلتنگ هرچیزی که مربوط به 18 مهر ماه هرسال باشه. از بچگی تا الان..
من یه خواهر بزرگتر بودم. نمیدونم تو چی دوست داشتی، ولی من از بچگی آرزو داشتم بزرگتر از خودم کسیو داشته باشم. قطعا برادر بزرگ تر داشتن به خواهر می چربیده همیشه، اما از یه جا به بعد برام مهم نبود خواهر باشه یا برادر. نیازداشتم کسی باشه که حرفا و حسای پنهانمو باهاش شریک بشم.
خب نمیشد و اصلا همچین چیزی محال بود. اما از وقتی تو به این دنیا اومدی، دیگه تموم خوشحالیم این بود که حالا من میتونم کسی باشم که همیشه آرزوی داشتنشو خودم داشتم. حالا میتونم مو به مو بشم شبیه خواهر بزرگ تر آرزوی بچگی هام؛ اینبار ولی برای تو!!
گذشت؛ بزرگ شدی. هرسال که بزرگ میشدی، میدیدم چقدر سخته خواهر بزرگ بودن. چقدر سخته دیدن غم های کسی که عزیزوجودته. به همین راحتی نیست نشستن و سنگ صبور کوچیکترت شدن. من هیچوقت خودمو برای تو، یه خواهر بزرگتر واقعی نمیدونم!
چرا؟ خب معلومه؛
چون اونی که همیشه مهربون تر بود، تو بودی!
اونی که همیشه حواسش بیشتر بود، تو بودی!
اونی که همیشه پناه تر بود، سنگ صبور تر بود، همدل تر بود، تو بودی!!
انگار خدا با دادنت آرزوی بچگی خودمو برآورده کرده بود و من هیچوقت یه بزرگتر واقعی نبودم.
من از بزرگتر بودن فقط نگرانی هاشو یاد گرفتم. این که هر اتفاقی می افته و تو با هر چالشی رو به رو میشی، فرار کنم پیش خدا و از ته ته دل برای بخیر گذروندن اون مرحله از زندگیت، واست دعا کنم. من فقط بلد بودم هربار که ناراحتی و پکر و عصبی، سمتت نیام و از دور غم هاتو بغل کنم. من بلد بودم سکوت کنم در برابرت، حتی وقتی میدیدم داری پا میذاری توی مسیری که یه روز منم گذرونده بودمش؛ با تموم اون دردا و بغض ها و گریه ها ..
همین الان که دارم برات مینویسم، تموم لحظاتی میاد جلوی چشمم که با اختلاف سنی چهار سالمون، فقط خودمون همديگه رو میفهمیدیم.
من فراموش نکردم تولدتو، ولی بلدم نبودم مثل تو قشنگ سناریوی سوپرایز کردنت رو بچینم! همیشه تویی که مراقب تری و من ازت بابت اینهمه قشنگی که توی روحت کاشتی، ممنونم :)*
دخدرک قشنگ من؛
زینب داره برات کلمه میچینه کنار هم
و میدونم که میدونی من برای عزیزترین هام بزرگتر ترین ابزار محبتم، کلمات و نوشته هامه!!
امیدوارم بره و سبز کنه یه تیکه از زمین های گرد و غباری قلبتو،
به رسم همهی 18 مهرهایی که گذشت و میگذره در کنار مهربونی هات،
تولدت مبارك آبجی ترین زهرای دنیا :))
دوست دارم؛
خیلی!
_ برای زهرا _
1403/07/18
با کمی تأخیر؛
#زینبِبهار
من فکر میکنم اگر آدم قدر خودش را میدانست،
هرشب برای غم از دست دادن،
تا صبح بیدار نبود.
ذات انسان با خلأ آمیخته شده و انسان ها به دنبال انسان دیگری میگردند تا حفره های خالی وجودشان را پر کنند.
نادانیم و غافل،
که هیچ چیز و هيچکس جز خدا نمیتواند جبران آن همه جای خالی باشد.
او آشکارا به ما تذکر همراه بودن همیشگی اش را داده،
ما مهر غفلت خورده بر فهممان!!
بیا امشب خیره شویم به آسمان و در میان ستاره ها عظمتش را جست و جو کنیم.
بیا ماه را ببینیم و غم هایمان را به نور مهتابی اش بدهیم.
بیا امشب از خواب غفلت بیدار شویم و در آغوش خدایی اش بخوابیم.
قل هو الله احد؛
بگو او نیز تنهاست ..
الله الصمد؛
که اوست تنها خدای ما ..
لم یلد و لم یولد؛
از ازل تنها بوده بدون هیچ مادر و پدر و فرزندی!
و لم یکن له کفوا احد؛
و بی شک هيچکس مثل او این چنین پناه و دلسوز،
در این جهان وجود نه داشته و نه خواهد داشت :)
انگار که ما را هم در این دنیا تنها آفرید تا جز خودش در هنگام سختی، به سراغ کسی نرویم ..
بیا امشب بیشتر به بودنش فکر کنیم.
شب بخیر انسان فراموشکار و تنها*
[ #زینبِبهار| در این حوالی؛ یکشنبه 22 مهر 1403 ]
‹مـٰاهِ مَـڹ›
_
دلم میخواد بیای؛ بمونی؛ باشی.
اینجوری که هروقت دلم برات تنگ شد، بدونم میتونم فقط زنگ بزنم بهت؛ بدونم که فاصله بینمون فقط با یه تماس میتونه تموم بشه؛ بدونم که بودنت بی قید و شرط مال منه نه با هزار اما و اگر و شاید.
وقتی به بودنت فکر میکنم، یادم میره قبل از معاشرت اولم باهات من چه شکلی بودم.
مثل الان اینقدر حساس و شکننده بودم؟
شاید هم من دارم توهم میزنم. شاید هم من قوی شدم بعد از دیدنت؛ قوی شدم که دیدم هستی ولی خیلی وقتا ندارمت.
گاهی خسته که میشم، فکر میکنم تقصیر توئه. من حسای واقعی وجودمو هم بعد از تو عجیب میدیدم. مثلا خشمگین میشدم و فکر میکردم شاید چون ندیدمت اینقدر عصبی ام. انگار گره خوردم بهت. گره خودم به حس بینمون. انگار یادم رفت که قبل تو یه فرد مستقل و مجزا بودم.
من بعد از آشنایی باهات، یه آدم دیگه شدم!
با دختر جدیدی که متولد شد درونم آشنا شدم. دختری که علاقه هاشو از طریق دیدنت پیدا کرد.
من خودیو پیدا کردم با دیدنت که حتی دم آینه هم نمیدیدمش!
به ساعت نگاه میکنم که برای نوشتن همین واژه های اندک، بیست و یک دقیقه از وقتش رو بهم داد.
الان که یادت افتادم، لبخند نیومد روی لبم؛
بجاش چشمام برق زد از دلتنگی.
الان چشمم خورد به اولین کلماتم؛
بهتر بود بنویسم:
دلم میخواد باشی؛ بمونی؛ نری.
[ #زینبِبهار| ثبت یک نشخوار فکری؛ غروب جمعه 4 آبان 1403 ]
‹مـٰاهِ مَـڹ›
_
رفیق؛
راستش کلمهی خیلی عجیبیه.
جزو اون کلماتی که وقتی شنیده میشه، امنیت خاطری به روحم تزریق میکنه و حتی برای صدم ثانیه ای که شده آرومم میکنه!
نمیدونم چیشد که کلهی صبحی یاد این کلمه افتادم؛ اما یه لحظه صدای عزیزی توی سرم پخش شد که داشت بهم میگفت: رفیق!!
وقتی اولین بار کسی اینو بهم گفت، هیچ حسی نسبت بهش نداشتم ولی الان وقتی حتی دارم بهش فکر میکنم هم آروم میشم.
این حس خوب رو بعد تر ها آدم دیگه ای بهم داد که من هم امنیت خاطر داشتم نسبت به بودنش. حس خوب چشیدن امنیت از یک کلمه رو، یه آدم بهم داد که خودش رو در مرکز اون کلمه جا داده بود. مثل وقتهایی که میخوایم تفسیرمون از یک کلمه رو بگیم و مثال بارز توی ذهنمون رو میگیم.
وقتی کسی بهم میگه رفیق، خوب به حرفش فکر میکنم. آیا اون هم رفیق من حساب میشه؟
من فکر میکنم رفیق کلمه ای نیست که برای هرکس بشه استفاده اش کرد و انگار نسبت دادن این کلمه به یسری از آدم ها، ظلم کردن به واژه است.
واژه ها روح دارند؛ میرن و میشینن به قلب و جون یه نفر. وقتی ازشون اشتباه استفاده کنیم، کیفیتشون رو از دست میدن و به مرور میشن جزو مکالمات روزمرگی ما.
نمیدونم هدفم چی بود از نوشتن این کلمات، فقط میدونم دلم خیلی تنگ شده بود که بشینم و فکر کنم به یه نقطهی مشخص!!
وقتی کسی میگه رفقا؛ منظورش این نیست که شما همه رفیق من هستید. واژهٔ رفقا یه اصطلاحا عامیانه است. بگردین رفیق تون رو پیدا کنید، رفقا همه جا هستند؛ اما رفیق هرجایی پیداش نیست.
درست سر بزنگاه حضور داره؛ چه حضوری باشه، چه مجازی، چه حتی توی کلمات و نوشته ها!!
بگردین دنبال کسی که رفیق تون بشه و نجاتتون بده از هیاهوی دنیای رقت انگیز!!
دنبال رفیق بگردین؛ رفیق خوب پیدا کردنیه.
امام رضا رفیقه؛
رفیق خوبی که فکر کردن بهش این صبح چهارشنبه ای دلمو پر میده تا حرم!!
کاش صدام کنی رفیق؛ دلم برات یه ذره شده عزیزِدلم :))
قرار نبود آخر این نوشته اینجور بشه،
ولی الان با دیدن تقویم و روز چهارشنبه
هیچ کس نمیتونست جز خودت نقش ببنده صدر لیست اسم رفیق ها.
[ #زینبِبهار| انفجار واژه؛ چهارشنبه 9 آبان 1403 ]
‹مـٰاهِ مَـڹ›
_
زاویه دید"
حرفم واضح است و روشن و حتی نمیدانم چرا این عکس را گذاشتم.
همیشه آدم ها از نگاه خودشان حرف میزنند؛ از نگاه خودشان نظر میدهند؛ از نگاه خودشان تصمیم میگیرند و بعدهم قضاوت میکنند.
در نهایت هم با گفتن جملهی "این نظر من بود، حالا خود دانی" حرفشان را تمام میکنند.
آدم را میفرستند به یک برزخ، فقط چون واجب میدانند که برای هر مسئله ای نظر بدهند؛ در هر موضوعی صاحب نظر باشند تا ثابت کنند برای خودشان کسی هستند.
زاویهی دید آدم ها همهی شخصیتشان را کنترل میکند. زاویهی دید آدم ها تمام اعتقاداتشان را تصاحب میکند.
فکر میکنم اغلب، آنهایی تعصبی عمل میکنند، که زاویه دیدشان متمرکز بر یک نقطه است.
بزرگی میگفت:
یک من بالای سرت بگذار تا از بالا به اتفاقات نگاه کند؛ خواهی فهمید که هیچ چیز ارزش آن را ندارد که درگیرش شوی. هیچ وقت آدم ها بدون نظر تو لنگ نمیمانند. در این دنیا چیزی ارزش دل بستن ندارد، الا چیزها و کس هایی که تو را به خدا نزدیک میکنند.
زاویهی دیدت را از بالا کن؛
کم کم یاد میگیری که برای پرواز، باید از زمین فاصله بگیری.
از بالا که به مسائل نگاه کنی، روحت وسیع میشود.
آدم های درست، زمینی نیستند.
از بالا به مسائل نگاه کن؛ اصلا شاید معنای آسمانی شدن همین باشد.
[ #زینبِبهار| نمیدانم نوشت؛ یکشنبه 13 آبان 1403 ]
دل تنگ سکوتم. از آن سکوت هایی که فقط صدای شهر می آید. از شنیدن مکالمات خسته ام.
مدتیست نمیخواهم جزئیات را درک کنم. خاطرم مکدر میشود از شنیدن صداها، دیدن آدم ها، غرق شدن در جزئیات. دوست دارم دست من" را بگیرم و ببرمش یک طبیعت بکر؛ کنار رودخانه آب رهایش کنم و بگذارم غم هایش بسپارد به جریان گذرای آب!! بعد برایش یک شیربلال روی آتش بپزم و بدهم دستش و بگویم:
این را بخور. این مدت از بس غم خوردی، از بین رفته ای. بخور تا جان بگیری؛ بلکه بتوانی مثل قبل ادامه دهی.
حالا 80 روز است که هرروز به من" فکر میکنم. منی که یاد گرفته ادامه دهنده باشد؛ بی آن که بخندد، گریه کند، حرف بزند، با آدم ها معاشرت کند و یک کلمه درست زندگی* کند.
در دل میخوانم: و خلق الانسان فی کبد" و میبینم که این روزها بیش از همیشه در حال زیستن در این آیه ام.
مامان دست میکشد روی سرم و میگوید:
دردت به جانم؛ چرا اینقدر غمگینی؟
و من بی اختیار گریه ام میگیرد برای اینهمه مهربانیاش؛ اما اینبار پنهانی و درونی. با تپش قلبم گریه میکنم برای این غم مبهم و دوستداشتنی.
آه ای غم خجسته؛
کاش به خیر بگذری ..
[ #زینبِبهار| برای غم عزیزِ پناهنده در درونم؛ چهارشنبه 16 آبان 1403 ]
انگشت سوخته"
داشتم آشپزی میکردم که دستم چسبید به میله ی آهنی و داغ گاز. اولش خودم را زدم به بیخیالی که مثلا چیزی نشده؛ اما کم کم دستم قرمز شد. تاول زد. انگشت سبابه ی دست راستم. همانی که تکیهگاه قلمم برای نوشتن است. دیشب این اتفاق افتاد. اولش دردم آمد؛ اما همین که خودم را به بیخیالی زدم، کمی شدت درد کاهش پیدا کرد. پماد را برداشتم و روی سوختگی زدم؛ اما چون دست انگشت پرکارم بود، همینطور پماد به این طرف و آن طرف میخورد و پاک میشد.
صبح وقتی از خواب بیدار شدم، دستم میسوخت. پماد را رویش زدم و روانهی دانشگاه شدم. سر کلاس باید جزوه برداری میکردم، اولش سخت بود؛ اما همین که چند خطی با سوزش دست مطالب را نوشتم؛ عادت کردم.
و بعد کلاس های دیگر هم به همین منوال پیش رفت. به خانه که آمدم دیگر دستم نمیسوخت یا شاید هم باید بگویم: عادت کردم!
انسان است دیگر؛ عادت میکند.
به همه چیز عادت میکند؛ حتی سخت ترین و شکننده ترین دردها..
نمیدانم باید خوشحال باشم یا ناراحت؛ اما امروز پس از مدتها حس کردم قوی تر شده ام.
قبلا هرچه مرا می رنجاند، گریه ام میگرفت! اما حالا مدتیست بعد از هر اتفاق ناگوار کوچک یا بزرگ، ساکت میشوم.
انگار تحمل کردن شده عادت همیشگی ام.
و من چقدر میترسم که به عادت کردن، عادت کنم.
[ #زینبِبهار| ثبت یک دردکوچک؛ شنبه 19 آبان 1403 ]
رنج نبودن"
زمان کنفرانسش بود. رفت و روی سکوی کلاس ایستاد. چادرش را درست کرد و با گفتن بسم الله شروع کرد. آنقدر خوب شروع کرد که همهی کلاس به یکباره ساکت شد. تمام حواس هارا در مشتش گرفته بود. بچه ها غرق بودند در کلامش. از رنج میگفت و این که دنیا وجودش آمیخته با رنج است.
رسید به رنج از دست دادن؛ بغضش گرفت. میدیدم سوی نگاهش را؛ برق چشمانش داد میزد که میخواهد گریه کند. اما هربار با سرفه ی کوچکی بغضش را مهار میکرد. آخر تاب نیاورد، گفت: دوستی داشتم که با رنجش به خوبی کنار می آمد. دوستی که سرطانش را مهمان ناخوانده خطاب میکرد و چقدر قوی بود. دوستی حضورش بعد از سفر حجی که رفتم کمرنگ شد و فهمیدم غدههای نامهربان به سرش رسیده اند و حالش را حسابی بهم ریخته اند؛ طوری که دیگر نمیتوانست به کلاس ها بیاید. دوستی که بعد از سفر حج حضورش کم رنگ و کم رنگ تر شد، تا این که بلاخره یک روز فهمیدم که برای همیشه حسرت دیدنش به دلم ماند. گریه اش گرفت اما شرم حضور استاد نمیگذاشت اشک هایش آزادانه روی گونه هایش سر بخورند. مدام سکوت میکرد تا بغضش فرو بنشیند. از رنج برایمان میگفت و با چشمانش رنج را نشانمان میداد. از غمگین ترین و زیباترین ساعت های درسی بود.
کلاس که تمام شد، یکی از بچه هارا به آغوش گرفت و گریه کرد. بعد اشک هایش را پاک کرد و با لبخند و شادی غیرقابل فهمی از کلاس بیرون رفت. ظرف بیست دقیقه تمام آنچه باید می آموخت را، آموخت. میخواستم از کلاس بیرون بروم که در خاطرم سخنی از حضرت ابوتراب نقش بست و تمام این بیست دقیقه آخر کلاس تداعی شد.
من امروز صحنهی آن سخن را با چشم خود دیدم و باور کردم حرف پدر را آنجا که فرمود:
دنیا مضحکه ای گریه انگیز است.
[ #زینبِبهار| از امروزی گذشت؛ سه شنبه 22 آبان 1403 ]
خاك"
من سرخود برای قلب بیتابم، خاک تجویز کردم و وقتی این را به همه گفتم، سرم داد زدند.
گفتند: دهانم را ببندم. گفتند: خدا نکند. اخم کردند و زود واکنش نشان دادند!!
فکر میکردم مثل کودکی که در مشکلاتم میپرسیدند: "میخواهی چه خاکی بر سر کنی؟" و من میگفتم: "خاک رس" و میخندیدم،
میخواهند بپرسند: چه خاکی؟؛ اما نپرسیدند! هيچکس نپرسید چه خاکی، تا من هم در جوابش بگویم:
خاك تربت؛
من برای قلب بیتابم خاك تربت تجویز میکنم.
تربت حالم را خوب میکند.
تربت یادآوری میکند که هزاران سال پیش کسی بود، که هیچ غمی هنوز به پای غم هایش نرسیده.
درمان من خاك تربت است.
همین!
[ #زینبِبهار| یک نیازمندی ]
یک بند وصیت نامه اش را برایم فرستاد.
گفت:
زینب تو امنی؛ این همراه تو بماند که اگر روزی نبودم به دست عزیزانم برسانی.
عصبانی شدم.
میخواستم بگویم:
مسخره اش را در آوردی؛ این کارها یعنی چه؟
اما دیدم بیچاره آدم های زندگی من؛ اگر همین فردا بمیرم، هيچکس نمیداند چقدر حرف برایشان باید میزدم.
پیامش دادم:
الهی همیشه در قلب عزیزانت بمانی..
[ #زینبِبهار| ناگفته؛ شنبه 3 آذر 1403]
خوابی که رفتی"
سراسیمه از خواب بیدار میشوم. پس از مدتها خواب دیده ام! خواب تو را. خواب بودنت را.
تو در خواب پیشم بودی، نزدیک تر از هرکس و متفاوت تر از هرزمانی در کنارم! و من بسیار خوشحال بودم. خوشحال از بودنت؛ از ماندنت؛ از خندههای واقعی روی لبت و حتی از نوع لباس پوشیدن و حرف زدنت!
در خواب با من حرف زدی. محتوای حرف هایت را به یاد ندارم، اما حال خوب شنیدن حرفهایت آرامم میکرد.
در وسط قشنگترین حس هایم غرق بودم، که ناگهان نبودی. ندیدمت. صحنهی خواب عوض شد. من درون آکواریوم بسیار بزرگی، تنها میان آدم های غریبه بودم. یک آکواریوم خیلی بزرگ که تنهایی ام را به رخم میکشید.
ترسیدم!
یک ترس بد به جانم افتاد. فرار میکردم و به دنبال چیزی میگشتم، اما نمیدانستم چه میخواهم. هنوز هم نمیدانم که در خواب دنبال چه میگشتم. انگار تصویر تو دیگر در ذهنم نبود. میترسیدم و کاری نمیتوانستم بکنم. پناهی نمی یافتم، امنیتی دریافت نمیکردم، آشنایی نمیدیدم و همهی این ها شده بود یک خورهی بزرگ در خوابم که هر لحظه ترس را درونم بزرگ تر میکرد.
نه صدایی داشتم و نه قدرتی برای فریاد زدن. موجودات بزرگی میدیدم که تا به حال ندیده بودمشان و این جدیدالخلقه بودنشان، بیشتر مرا وادار به فرار میکرد.
فرار کردم؛ اما چه فراری؟ هرجا میرفتم، بودند. تمام نمیشدند. انگار هرچه بيشتر دور میشدم، نزدیک تر بودند.
دیگر رمق فرارکردن نداشتم، که از خواب بیدار شدم!! تمام سمت چپ بدنم بی حس شده بود. نمیتوانستم از جایم بلند شوم.
ترس هنوز تمام تنم را گرفته بود. نمیدانم ترس دیدن آن موجودات بود، یا ترس گم کردن تو؟ اما هرچه بود حتی در بیداری هم رهایم نمیکرد.
همین که تو در خواب گم شدی؛ من هم گم شدم. تو در هیچ جا و من در همه جا!
من در میان آن همه موجود بزرگ و آدم غریبه بودم و یک آشنا نبود تا نجاتم دهد. من حتی بعد از خواب هم رمق صدا زدن کسی را نداشتم. خواب دیده بودم اما بیش از هر واقعیتی بهمم ریخته بود.
همیشه خواب ها بیشتر حال درونم را میفهمند. بدنم به خود نمی آمد.
انگار هنوز سمت چپ بدنم در خواب بود و دنبال چیزی میگشت. شاید دنبال من میگشت و شاید هم دنبال تو!
ضربان قلبم کم شده بود. دست روی قلبم گذاشتم و تا خواستم چیزی بگویم که به خودش برگردد، خوابم برد.
خوابيدم و این بار دیگر نه تو را دیدم و نه خودم را؛
دیگر هیچ ندیدم.
باز گم شدم؛
این بار در خوابی که دیدم،
در خوابی که رفتی" ..
[ #زینبِبهار| یک خواب آشفته؛ به قلم یکشنبه ۱۸ آذر ماه ۱۴۰۳ ]
در انتظار یک صدا"
ساعت ۵:۴۵ صبح از خواب بیدار شدم. سایهی بابا روی دیوار رو به رویم افتاده بود. داشت لباس هایش را میپوشید تا برود سرکار!
از میان پتو سلامش کردم. فهمید بیدار شدم؛ جواب سلامم را داد، بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
یادم رفته بود چرا از خواب پریدم؛ با رفتن بابا یادم آمد. وضو گرفتم و نماز خواندم. بعد از نماز دعا کردم. نمیدانم برای چه کسی؛ اما همهی عزیزترین هایم آمدند جلوی چشمم.
دراز کشیدم و خود را پرت کردم در دریای افکارم.
قبل از بیدار شدن، بیدار بودم. داشتم خواب میدیدم؛ اما نه خوابی که اتفاق خاصی بیفتد. خواب میدیدم که دارم زندگی میکنم. در حال زندگی کردن یکی از روتینهای معمولی ام بودم. اما در خواب پریشان بنظر میرسیدم. انگار خواب نبودم. انگار کل شب را بیدار بودم، درحال زندگی کردن روتین هایم!
من شب را نخوابیده بودم. یعنی دلیل پریشان بودنم همین بود؟ نمیدانم.
گوشی را روشن کردم و یک عالمه دلتنگی پاشید توی صورتم. دلتنگی برای همه چیز؛
برای من، برای گلستان، برای روزهای آخر پاییز، برای برف و باران، برای گریه، برای حرف زدن، برای یک به آغوش کشیده شدن واقعی!
باز به خوابی که دیده بودم فکر کردم. در خواب اکثر آدم های زندگی ام را میدیدم که نگاهم میکردند. بدون این که حرفی بزنند؛ درخواستی بکنند، یا حتی صدایم کنند.
انگار سکوت تمام خوابم را گرفته بود، اما من در انتظار یک صدا کردن بودم و همه از همان صدا کردن هم خود را دریغ میکردند.
آمدم و اول صبح برای تک تک آنهایی که چشم انتظار شنیدن صدایشان در خواب بودم، نوشتم:
"اگر حوصله نداشتی صدایم کنی؛
حداقل کاش بغلم میکردی."
من بیدار شده بودم و در یک انتظار عجیب صدا کردن" و به آغوش کشیدن" درخواب مانده بودم.
از خواب که بیدار شدم، حتی بابا هم صدایم نکرد.
من امروز با نیاز شنیدن اسمم از دهان عزیزانم بیدار شدم.
امروز هيچکس صدایم نکرد؛
امروز هم در انتظار یک آغوش واقعی ماندم.
مدتهاست درست نخوابیده ام!
کاش کسی صدایم کند؛
کاش کسی واقعی به آغوشم بگیرد.
مدتهاست در انتظارم،
در انتظار یک آغوش واقعی، یک صدای آشنا، یک حال خوب، یک خندهی از ته دل، یک خواب عمیق ..
یک بلیط برگشت یکطرفه برای آغوش عزیزانم!
[ #زینبِبهار| بیداری در خواب؛ سهشنبه ۲۷ آذر ۱۴۰۳ ]
هنوز زندهام"
دیشب آخر های شب، ناگهان حالم بد شد. ضربان قلبم خیلی آرام میزد. مامان هرچه میداد بخورم، هیچ تاثیری بر حال بدم نمیگذاشت. همینطور حالم بدتر میشد.
سرم سنگین شده بود. مغزم گیج بود. قلبم نامنظم بود. نمیتوانستم درست صحبت کنم. انگار دنیا حول محور سر و چشمانم میچرخید.
تصمیم به خوابیدن گرفتم. مامان نگران بود. اما من گیج بودم و فقط میخواستم بخوابم. نای حرف زدن نداشتم. پلک هایم سنگین نبود اما شدت حال بدم نمیگذاشت بیدار باشم. انگار میخواستم به استقبال مرگ بروم؛ چیزی شبیه این حس!
سر روی بالشت گذاشتم. بسم الله گفتم و خواستم سه سورهی توحید قبل خواب را بخوانم، که دیدم زبانم سنگین است. زیر لب شهادتین زمزمه کردم. آنقدر درونم آشوب بود، که به چیزی جز مرگ فکر نمیکردم.
مامان بالشتش را کنارم گذاشت. خودش هم خوابید کنارم. دستش را روی قلبم گذاشت و از من میخواست نفس عمیق بکشم.
سه نفس عمیق کشیدم.
دستم را روی قلبم گذاشتم و زیر لب سلامی به سوی آقای دلتنگیهایم دادم. اباعبدالله قلب هارا تسکین میدهد. کمی از گیجی ام کم شد.
به خواب رفتم و همینطور به این فکر کردم که نکند خواب آخرم باشد!! به این که صبح اگر بیدار نشدم از خواب، چه میشود؟ خانواده وصیت نامه ام را چطور پیدا میکنند؟ تکلیف نماز و روزه قضا هایم چه میشود؟ دوستت دارم هایی که باید میگفتم، به کجا میروند؟
در همین فکر ها بودم که خوابم برد و وقتی چشمانم را باز کردم، صبح شده بود. صبح شده بود و من هنوز حالم بد بود. بیدار شده بودم. از مرگ احتمالی دیشب جان سالم به در برده بودم. فرصت دوباره گرفته بودم.
دیدم که هنوز زندهام.
بعد دوباره بازگشتم به دیشب! فکر کردم که میشد امروز طور دیگری باشد. مثلا بیدار نشوم. دیگر نفس نکشم. دیگر صدایم بیرون نیاید. قلبم نزند. بدنم یخ کرده باشد و عزیزانم صبح با دیدن یک کالبد کبود و سرد، داد و فریادشان به هوا رفته باشد. فکر کردم که میشد همین حالا به جای نوشتن این حال و احوال، درون خاک باشم؛ این بار تنهای تنها با تمام کارهایی که در این عمر کوتاهم انجام داده ام و یا حتی انجام نداده ام!!
غمگین شدم و باز به خود برگشتم.
من هنوز زنده ام؛
و این بزرگ ترین نعمتیست که امروز متوجه داشتنش شدم.
[ #زینببهار| مرگی که زنده ام گذاشت؛ یکشنبه ۹ دی ۱۴۰۳ ]
هدایت شده از ‹مـٰاهِ مَـڹ›
4_5947393153534265636.mp3
8.98M
-ساعتِیتیمی-
امشب باز دلتنگت میشوم؛
حوالیِ همان ساعتِ همیشگی ..
همان ساعتی که از سه سالِ پیش
شد ساعتِ غمهای مکرر و دلتنگیهایِ پرمضطر؛
همان ساعتی که بنام تلخترین ساعت در ذهنم هک شد .
ساعت ها همان ساعتهای قبلی اند؛
ماه ها همان ماههای قبلی اند؛
روزها همان روز های قبلی اند؛
عدد ها همان عدد های قبلی اند .
اما وقتی یک حادثه اتفاق میافتد،
دیگر هیچچیز مثلِ قبل نیست؛
دیگر نه ساعت ها همان ساعت های قبل اند و نه روز ها همان روز های قبل .
شنبه و جمعه و سه شنبه اش فرقی نمیکند،
اما ساعتش؛روزش، ماهش چرا .
فرق میکند(:′
سرد بود زمستانِ امسال؛
از غمِ آرمانو دانیالوحسین ..
سرد بود زمستانِ امسال؛
از غمِ شاهچراغ و اصفهان و ایذه ..
سرد بود خیلی سرد′!
و چقدرسردبود هوای اولِ دیماه،
دی ماهِ غمانگیز؛
دی ماهِ پرغصه؛
دی ماهِ بیرحم؛
دی ماهِ ....
دیگر بامدادِ هیچ دی ماهی قشنگ نیست؛
سه سال است که دیگر دی ماه قشنگ نیست؛
حتی اگر برف بیاید،
حتی اگر باران ببارد،
حتی اگر رنگین کمان باشد .
و من سه سال است که شبها
رأسِ ساعتِ 1:20 دقیقه بالشتم را جلوی دهانم میگیرم ؛
تا صدای گریه هایم را کسی نشنود .
و زیر لب دعا میکنم که ای کاش
این سه سال خواب باشد(:′
همین′!
#زینبِبهار
[ بوقت 1:20؛ شبی که سخت میگذرد برایم ]
*من بمیرم برای غمِ این ۵ دقیقه؛