eitaa logo
‌‹مـٰاه‍ِ مَـڹ›
565 دنبال‌کننده
446 عکس
88 ویدیو
10 فایل
‹﷽› سوگند به قلم¹ و آنچه مینویسد. می‌نویسم از گفته‌های‌نگفته‌ و شنیده ‌های نشنیده؛ در‌ پیِ‌وصال می‌گردیم و مأموریم‌به وظیفه. . . -کپیِ نوشته‌های خودم با نامِ ‹ #زینبِ‌بهار › و #ماهك؛ و مطالبِ دیگر با ذکر‌صلوات برای فرجِ‌مهدیِ‌فاطمه:).
مشاهده در ایتا
دانلود
__ ﷽ __ نشسته ام به عاقبت بشر فکر می‌کنم. دیدم که خود کوچک‌ترین ذره‌ی هستی‌ام. مرا چه به عاقبت اندیشی بشر؟ اصلا مگر آدم جز برای فکر کردن به خودش، فرصت دیگری هم دارد؟ آدم رنجور است. آدم ضعیف است. آدم، عمرش‌کوتاه است. آدم کوچک و غریب است. شاید عاقبت بشر همین چند جمله است. به دنبال چه می‌گردم؟ عاقبت بشر در همین اتفاقات ناپیداست. [ | یک نانوشته، جمعه ۱۲ آبان ۱۴۰۲ ]
هدایت شده از ‹ طلوع ›
در جوار حرمَش هرکه دعاگوست ، بگو جای ما در وسط صحن فقط گریه کند . . :)!
به خودم حسودیم میشه؛ که اینقدر تورو دوست داره آقای امام رضا :)
هدایت شده از ‌‹مـٰاه‍ِ مَـڹ›
آ سید مهدی؛ یعنی میشه توی نماز شبت برای مام دعا کنی :)؟ خرابیم تصدقتون خراب ..
__ ﷽ __ •اندکی‌برای تو• مدت هاست برایت درست حرف نزده‌ام؛ اما دیگر امشب سخت دلتنگت شدم .. می‌خواهم در دل این شب، چند جمله‌ای برای تو بنویسم، چرا که می‌دانم بیداری و صدای حرف‌هایم را میشنوی.. عزیزِ پنهان از دیده‌ام؛ این روزها چشمانم سخت تورا طلب می‌کنند برای دیدن. قلبم به امید بودن توست که می‌تپد. نفس هایم منتظر نوید آمدن تو اند. این روزها پلک بر هم میزنم تا شاید بلاخره در یک چشم برهم زدنی، بیایی و من نظاره‌ گر مسیر آمدنت باشم.. ببخش منِ پرخطارا که اشکت را در می‌آورد و فراموش می‌کند تو را دارد.. ببخش اگر مانع آمدنت منم، ببخش که هنوز از فراق نبودنت زنده‌ام!! مرا ببخش که آنکه به بخشش محتاج است، منم! آنکه به دعاهای پدرانه‌ات دلخوش است، منم! آنکه نمک‌گیرِ سفره‌ی توست، منم! بابای غریبم؛ منت بر سرم نهادی و مهر دوست داشتنت را بر دلم کاشتی.. از این جوانه‌ی نحیف و شکننده و سست، خودت مراقبت کن :). به دعا و راهنمایی هایت، سخت محتاجم؛ رهایم نکن مهربان‌ترین پدر🫀.. [ | ناگفته‌هایم با تو، حضرتِ پنهان از دیده؛ یک‌شنبه ۱۴ آبان ۱۴۰۲ ] پیوست:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‹مـٰاه‍ِ مَـڹ›
بعد از تو چه آمد به سرِ ما :)؟
____ ﷽ ____ بازو هایم را گرفت و به سمت خودش کشاند. سرش را سمت گوش هایم آورد. سرم را عقب کشیدم، صدایش را آرام کرد و گفت:«کلاس هارو منظم بیا. می‌خوام یه مسئولیت بهت بدم باید نظم داشته باشی که دستم باز باشه.» نگاهش کردم. گلویم را صاف کردم و گفتم:« می‌خواهم منظم بیایم؛ اما نمی‌شود. فرصت ندارم.» می‌خواستم بگویم: «اینقدر با دوراهی ها و فکرهایم دست و پنجه نرم کرده‌ام، که فرصت نمی‌کنم به خیلی از کارهایم برسم. می‌خواستم بگویم سرم از فکر شلوغ است.» همه‌ی این‌هارا می‌خواستم بگویم؛ اما نگفتم و به همان جمله‌ی قبلی اکتفا کردم. دستانم را میان انگشتانش زندانی کرد. می‌خواست حرفی بزند، اما همان لحظه قورتش داد. با فشردن دست هایم فقط گفت:« بیشتر بیا؛ به وجودت نیازمندیم.» انعکاس صدای این جمله‌اش در سرم پیچید؛ به وجودت نیازمندیم!! پوزخندی زدم و خداحافظی کردم. در راه خانه همین‌طور به این جمله فکر می‌کردم. خیلی وقت بود که وجودم نیازمند برای کسی نشده بود. اصلا مگر هنوز کسی به وجود دیگری نیازمند است؟! اگر این طور است، پس چرا همه‌ی این مدت خوره ی بی‌حاصلی به جانم افتاده بود؟ تمام این مدت کجا بودند آدم هایی که به وجودم نیازمند بودند؟ چرا اکنون که اینقدر از درون شلوغم، نیازمند وجودم شده‌اند؟ این سوال ها و هزار سوال دیگر تا به خانه برسم؛ رمقم را گرفتند. همین‌که به خانه رسیدم تمام وجودم غم بود. از آدم‌ها دلگیر بودم. آنقدر زیاد که حوصله ی هم‌صحبتی با اهل خانه را هم نداشتم. می‌خواستم با خود خلوت کنم؛ اما نتوانستم. راستی من نیز یک آدمم :). [ | از دیروزی که گذشت؛ برای نیازمندیِ آدم ها؛ دوشنبه ۱۴ آبان ۱۴۰۲ ]
العزیز؛ و انا ذلیل . و هل یرحم ذلیل، الا العزیز :)؟
لطافت می‌آورد؛ استاد ادبیات این را گفت.