بیاین زنجیره دعا راه بندازین برا من؛
صلوات و هرچی در توانتونه..
یه گره باز بشه به دست دعاهاتون :)
هدایت شده از - حسنیـهـ 🇵🇸 -
نفسهای پایانی امسال، به یاد
اهالی حسنیه و ممبرهای :
هُبوط، بهشتکوچک¹²⁸، سهامدیا،
مُنیب، ماه من، فؤاد، آسیمه،
نوارکاست، بینهایت، مجنونلیلی،
طلوع، فأستقم، مُرتاح، کنجِحرم،
کدِ274، مکتبمرتضیعلی، وایـه.
- الهی عاقبت بخیر بشید!(:🌿″
_____
﷽
_____
چند وقتیست قلمم یخ زده و هر چه ′ها′ میکنم،
انجمادش بیشتر میشود.
دستانم را روی بخاری میگیرم.
کمی که دستانم داغ شد، قلم یخ زده را بر میدارم. به آغوش میکشمش؛
در حصار داغیِ انگشتانم فشارش میدهم، اما دریغ از کمی تغییر !
قلم را رو به چشمانم میگیرم.
مردمک چشمانم التماس میکنند و تپش های قلبم در حال چانه زنی با قلم یخ زده اند.
برایش لب باز میکنم:
«عزیزکِ همراهم؛ چه شده که اینقدر یخ زده ای؟ تو که خوب میدانی من تمام دردودل هایم را فقط برای تو میگویم، چرا اینقدر سرد و سخت شده ای؟»
قلم، جمله هایم را که میشنود، قطره اشکی از چشمانش سرازیر میشود. کمی بعد قلم را در مشتم میبینم در میان یخ های آب شده ای که با جوشش اشک قلم، سردیشان را به یک گرمی سوزان داده اند.
مامانجان میگفت:
‹ وقتی از چیزی بیش از حد معمول میرنجی؛
چاره اش کمی حرف است. حرف بزن ! ›
آن روز معنی حرف مامانجان به گوش هایم آشنا نبود، اما امشب به چشم خود دیدم که انگار حرف هایم،
دل قلم را گرم کرده بود.
[ #زینبِبهار| نمیدانم نوشت؛ جمعه ۱۸ اسفند ۱۴۰۲ ]
تو نمیتونی کسیو بزور نگه داری،
بذار اگه آدم رفتنه، بره ..
اگه واقعاً دوسش داری، باید بدونی که این برای خودش بهتر بوده که رفته .
یادت نره؛
-هیچکس تورو به خودش ترجیح نمیده-
اگه غیر این بود، هیچکس نمیرفت !
بخاطر موندن هیچکس خودتو نابود نکن،
این برای روح و جسمت بهتره :).
‹مـٰاهِ مَـڹ›
_
زمستان دارد به یغما میرود.
بساط خانه تکانی به راه است.
اندوه هایم را آویزان چوب لباسی میکنم، چوب لباسی هارا جمع میکنم و همه را در چمدان بزرگی جا میدهم.
زنگ میزنم به پستچی. صدایم میلرزد، هنوز شک دارم.
میپرسم:
« یک چمدان بزرگ اندوه دارم، نمیدانم به درد چه کسی میخورد. گفتهاند که اگر بسوزانمش، هوای شهر آلوده به غم میشود. اگر هم بخواهم از دستشان شکایت کنم، معطلی زیاد دارد.
میشود شما بیایید و ارسالشان کنید به دورترین نقطهی جهان؟
جایی که دیگر نتوانند به سراغم بیایند و نشانی از من پیدا کنند.
میشود؟؟ »
پستچی مِن مِن میکند. آهی بلند میکشد.
منتظر جوابم، صدای نفس کشیدن پستچی درونم را آشوب میکند. سوالم دوباره تکرار میکنم:
«میشود؟؟»
صدایی نمیآید. چند بار پستچی را صدا میزنم. انگار که خبر از هیچ تماسی نباشد، همانقدر تلفنم غرق در سکوت شده.پستچی شده درمانده از پاسخ دادن و من درماندهتر به دنبال پاسخ میگردم. گوشی را روی تخت پرت میکنم.
به سمت چمدان میروم. همین که خواستم زیپش را باز کنم، از خواب بیدار میشوم.
شب از نیمه گذشته!
پتو را کنار زده و به سمت شیر آب میروم.تجدید وضویی کرده و قامت نماز میبندم.
به سجده رسیدم، سر بر مهر مینهم،
انگار کوهی روی کمرم سنگینی میکرد که حالا در حال در هم شکستن است.
میبارم و میبارم؛ چونان ابری که سال هاست در حسرت بارش باران مانده.
هیچکس اندوهم را نخرید، شاید به آن علت که فراموش کرده بودم، گرمیِ آغوش سجاده ام را.
به راستی چه زیباست در برابر تو سر خم کردن،
خدای من :))
[ #زینبِبهار| از اندوهی که جز تو کسی خریدارش نبود؛ یکشنبه ۲۰ اسفند ۱۴۰۲ ]
‹مـٰاهِ مَـڹ›
مُسْتَكِينا لَكَ مُتَضَرِّعا إِلَيْكَ رَاجِيا لِمَا لَدَيْكَ ثَوَابِي .. در حالي كه دلشكسته و نالان
روز آخر ماه شعبانه؛
بخونید بچه های من،
بخونید :))
مهمونای خاص خدا :))
قدیمیای ‹ماه من› میدونن؛
ما ماه رمضون چلهی خودسازی داریم.
هرروز یه کار رو انجام میدیم و تا آخر ماه مجموعا ۳۰ تا کار خوب رو درون خودمون نهادینه میکنیم ان شاءالله.
ثواب روزه و اعمال هر روزمون رو هم به یک شهید یا معصوم هدیه میدیم
تا روز قیامت امانتی هامونو ازشون پس بگیریم.
از فردا ان شاءالله قرارمونو شروع میکنیم.
یا علی بگین و بیاین باهم خوب استفاده کنیم ازین ماه پربرکت خدا :))
#فور
دوستون دارم؛
سحر دعا یادتون نره برا فرج صاحبمون، و همهی مریضا، و سلامتی رهبر و عزیزامون و همچنین دعا برای عاقبت بخیری شدن همدیگه .