بلد نیستم آسمان و ریسمان ببافم .
ساده میگویم
وقتی به نبودنت فکر میکنم،
مرگ را برای خود میخواهم و همهی عمرم را برای تو′
وقتایی که پستچی در خونمونو میزنه و کتاب هامو میاره؛
یه جون به جون هام اضافه میشه .
مرا انداخت پشت گوش، مثل پیچ موهایش
مگر عاشق کُـشان دارند از این تبعید بالاتر؟
به خاک پاش، زینت داده احمد شانه ی خود را
چطور او را کند دیگر از این تمجید بالاتر؟!