‹مـٰاهِ مَـڹ›
داغ ابراهیم بر دل ماند و اسماعیل رفت
یک خبر تسکین این درد است؛
"اسرائیل رفت"
هدایت شده از ‹مـٰاهِ مَـڹ›
نماز امام جواد رو بخونید؛
تغیراتی که توی زندگی براتون حاصل میشه رو عینا میبینید، در ضمن برای طلب درخواست های دنیایی هم سفارش میشه :).
به این صورت که روز چهارشنبه، بعد از نماز عصر دو رکعت نماز میخونید، مثل نماز صبح و بعد از اتمام نماز ۱۴۶ مرتبه میگید
‹ماشاءالله؛ لاحول ولا قوة الا بالله›
و بعد درخواست هاتون رو از خدا طلب میکنید؛
من رو هم دعا کنید :).
‹مـٰاهِ مَـڹ›
_
_____
﷽
_____
همین که از خواب عصرگاهی بیدار شدم، نظرم جلب اتاقی شد که رنگ زمستان گرفته بود. رنگ زمستان ترکیبیست از ضد و نقیض ترین رنگها، طوسی و خاکی و آبی و کرمی. باور نمیکردم اما هوا ابری بود. جادهی رفت و برگشت لب هایم کش آمد. درست مثل همان وقت هایی که خستگی در جانت نشسته و جادهی بازگشت به کاشانه برایت طولانی میشود، یا همان وقت هایی که شوق وصال داری و راه آنچنان طولانی میشود که از رسیدن ناامید میشوی! این لبخند همانگونه بود. طولانی با ترکیبی از رسیدن و نرسیدن!
شاخههای درخت همسایه که با زلف پریشان باد تکان خورد، کمی به بیدار بودنم شک کردم. چند روزیست که خبری از رنگ و بوی خنکای نسیم بهار و سوز دوستداشتنی زمستان نیست.
خیره به شاخههای درخت همسایه، پرت میشوم به چرخهی زمان! به روزهایی که از فرط سرما دست هایم را بهم میکشیدم تا کمی از مقناطیس برخورد میان دو دستم، گرما مهمان جانم شود. روزهایی که آرزو میکردم تمام سال تابستان شود. میگفتم: اگر از گرما جان بدهم، بهتر از این سردیست. سردی همیشه مخوف و تاریک و بیرحم است.
در همان فکرها بودم که یادم آمد آدمیزاد همیشه در فکر گذشتههای ازدست رفته است.
یادش نیست چه سختی هایی را گذرانده، فقط آرزو میکند کاش بقیهی روزهای عمرش هم مثل گذشته باشد. از آن همه سردی و سختی و مشقت، خنده ها و خوبی هایش را گلچین میکند و دهان باز میکند به قیاس کردن میان آنچه که قبلاً بوده و آنچه امروز هست و خدا نکند کمی خوشی بخاطر بیاورد، زبان گله و شکایتش باز میشود و از همه چیز مینالد.
با خود میگویم که نباید اسم این موجود ناسپاس را آدم میگذاشتند و شاید بزرگان برای از بین بردن بار منفی کلمات،
آهدم را به آدم تبدیل کردهاند.
در غوغای این فکرها هستم که با صدای آهدم کوچولوی خانه به خود میآیم. بچهها همیشه عبرتهای خوبیاند. هم آه کشیدن هایشان با یک شکلات از بین میرود، و هم خنده هایشان مستانه و پر رنگ و لعاب است. لب باز میکنم که بگویم کاش من هم بچه بودم، اما یادم می آید زین پس باید آدم باشم و آه هایم را در دریای لطف و محبت معبود غرق کنم.
باد میتازد و آسمان تیرهتر میشود. انگار همه چیز دلگیر تر به نظر میرسد. شاید به واسطهی حرف های من و شاید هم به دلیل این که داریم به غروب نزدیک میشویم.
دست به سوی آسمان دراز میکنم و به رسم ادب برای خلق فکر هایی که نگاشته میشوند میگویم:
الحمدالله رب العالمین؛
شکر که پس از مدت ها اسیر واژه ها شدم.
[ #زینبِبهار| از تابستانی که رنگ زمستان گرفته؛ برای عظمت خلق آدم؛ پنجشنبه ۱۱ مردادماه ۱۴۰۳ ]
در انتظار تو بنشستم و سرآمد عمر
دگر چه داری از این بیش انتظار از من؟
👤شهريار
#اللهمعجلالولیکالفرج
نه بیمارم نه خوشحالم، نه از حالم خبر دارم
گهی با جان گهی با دل، گهی از هردو بیزارم
گهی خم های در جوشم، گهی خمار می نوشم
گهی بیدار ولی خوابم، گهی در خواب و هشیارم
گهی بیگانه از خویشم، گهی بیگانه هم خویشم
گهی آنم، گهی اینم، گهی سر در گریبانم
گهی در شور و در سازم، گهی با غصه دمسازم؛
گهی تا عرش می تازم، گهی با ذره می سازم